🔶️ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔥 ﺑﺴﻮﺯﺩ ﭘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ.
ﺍﺻﻄﻼﺡ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﭘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ،
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﯾﺮ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﮐﻪ عشقی ﺟﺎﻥ ﮔﺪﺍﺯ ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺳمان
ﺟﻮﺍﻧﯽﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﻝ ﻣﯽﮔﺸﺎﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﺎﮐﺶ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻋﺸﻖ
ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻧﺎﻣﺮﺩ، ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺭﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﻨﺮﻡ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﺪﺭﺕ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺷﮑﺴﺘﻢ. ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﻨﺠﻤﺪﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪﻡ. ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﻟﮕﺪﮐﻮﺏ ﺧﺰﺍﻥ، ﺗﺎﺭﺍﺝ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﻢ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﺧﻨﺠﺮ ﺯﻫﺮﺁﻟﻮﺩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻃﺎﻗﺖ ﺳﻮﺯﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻃﺐ ﻭﺍ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺷﻮﺭﺁﻓﺮﯾﻨﻢ ﻫﯿﭻ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺑﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﯽ ﻭﺍﻗﻊ ﺩﺭ ﮐﺮﺝ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ
ﺧﺎﻃﺮﯼ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺑﯽ ﺟﺎﻧﮑﺎﻩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﻓﺮﺳﻮﺩ. ﺗﺸﻮﯾﺸﯽ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡ ﭼﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺸﺮﺩ، ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎﯼ ﺷﻮﺭﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻢ. ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯾﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ، ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺩﺭ
ﺑﺮﺍﺑﺮﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮﭖ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﺗﻮﭘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩﺍﻡ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ، ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ
ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﺩ. ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻡ، ﺗﻮﭖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﯾﺪ. ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻌﻘﯿﺒﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﻭ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻭﺍﯼ ... ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺳﺮﻡ ﮔﯿﺞ ﺭﻓﺖ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳمانم ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ... ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ... ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﻦ ... ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ!
... ﺁﺭﯼ ... ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ... ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﻋﺸﻖ ﺑﺮ ﺑﺮﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻟﻮﺩ ﻧﺎﮐﺎﻣﯿﺶ، ﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺳﺮﻭﺩﻡ 👇👇👇
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسورزد که درآمد پدرم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
خدايا تو چه کرده اي...؟
شخصي در خيابان صفي از گدايان را ديد.
لحظاتي بعد چند نفر را ديد که دچار نقص جسمي و ذهني بودند.
او به جمعيت انسانهاي رنج کشيده نگاه کرد ,
صدايش را بلند کرد و خطاب به خداوند ناله کنان گفت:
خداوندا چطور ممکن است که خالق مهرباني مانند تو اين چيزها را ببيند و هيچکاري برايشان نکند؟
تا شب در همين فکرها بود. شب هنگام در خواب انگار همان صحنه ها را دوباره ديد و همان سوال را از خدا پرسيد.
بعد از سکوتي طولاني صداي خدا را شنيد که مي گفت:
من کاري براي شان کرده ام ,
من تو را برايشان سالم و توانا آفريده ام...!!
اي که دستت ميرسد کاري بکن
پيش از آنکه از تو نيايد هيچ کار
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
آب وقتی به جوش آمد
از خودش کم و کسر می شود.
تو هم وقتی جوشی و
عصبانی میشوی،
خودت کم و سبک میشوی
ظرف آب را اگر از روی اجاق
برداشته و جابجا کنی
راحت از جوش می افتد
تو هم وقت جوش آمدن و خشم،
اگر جایت را تغییر دهی
خیلی زود آرام می شوي
امام علی (ع) میفرمایند: خشم، آتشى فروزان است. هر كس خشم خود را فرو خورد، اين آتش را خاموش كرده است و هركس جلوی آن را رها كند، پيش از هر كس، خودش در آن آتش مى سوزد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚#حکایت_ملانصرالدین
یک روز ملانصرالدین چند دینار برداشته به بازار رفت که خری بخرد. یکی از رفقا به او رسید گفت به کجا می روی گفت می روم به بازار خری بخرم. آن مرد گفت ای احمق بگو انشاۦالله ملانصرالدین گفت، لازم به گفتن این کلمه نیست چون پول در بغل و خر در بازار است. در راه دزدی پول را از بغل آن احمق ربوده و برد، ملانصرالدین مأیوسانه برگشت باز همان رفیقش رسیده پرسید چه کردی؟ گفت دینارم را دزد برد ان شاۦالله لعنت بر پدر او باد انشاءالله😄
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی تصویریست قلم و کاغذ و رنگش از توست
قلمت را بردار و به نقاشی آن همت کن
گاه گاهی دو سه گامی به عقب پای گذار و تماشایش کن
گر پسندیدی آن را حرفی نیست
غیر از آن بود هنوز کاغذ و رنگ و قلم در کفِ توست
تا زمانی باقیست قلمت را بردار
و به رنگی خوش تر ،،روشن و روشن تر
نقشِ دیگر انداز و به پیکار سیاهی پرداز
صبح بخیر
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
این تویی که به هر حادثه ای جهت میدهی.
این تویی که هر تلخی را شیرین میکنی.
این تویی که می توانی با نگاهی اشراقی
هر اتفاق ناخوشایندی را به" برکت" تبدیل کنی .
از اعماق درونت ،قدرتت را حس کن
به خداوند بگو
مرا در استقامت و صبر، چون فولاد محکم کن
در مهرورزی ، مرا چون حریر لطیف کن
و در اعتماد به هستی ،مرا چون کودکی که به مادرش پناه می برد
به خدای درونم ، متکی کن
نهراس و نگریز ، از آنچه رخ می دهد
روزگارت را با اراده خودت رقم بزن .
با اتکا به منبع فیاض الهی
و به غم بگو
که تو در من جز به شادمانی رفتار کردن هیچ چاره ای نداری
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚#ملانصرالدین_و_همشهری_ثروتمند
ملانصرالدین بدر خانه یکی از اغنیاء شهر آمد و چیزی طلبید. صاحبخانه بغلام خود گفت: ای مبارک بگو به قنبر که بگوید به یاقوت که بگوید به بلال که بگوید به ملا که چیزی در خانه نیست. ملانصرالدین دست به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! بگو به جبرئیل که بگوید به میکائیل که بگوید به اسرافیل که بگوید به عزرائیل که صاحب خانه را قبض روح کند!😁
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
‼️هرگز زود قضاوت نکنيد!!!
زن دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و در را باز کرد
و یکسر به اتاق خواب سر زد ناگهان بجای یک جفت پادو جفت پا داخل رختخواب دید !!
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که
میخوردند آن دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا آبی بخورد.
با کمال تعجب و سرفه کنان شوهرش را دید که درآشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت : سلام عزیزم، رسیدن بخیر !!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
گِلهها را بگذار!
نالهها را بس كن!
روزگار گوش ندارد
كه تو هی شِكوه كنی!
زندگی چشم ندارد
كه ببیند اَخمِ دلتنگِ تو را...
فرصتی نیست
كه صرف گِله و ناله شود!
تا بجنبیم تمام است تمام!!
مهر دیدی كه
به برهم زدن چشم گذشت....
یا همین سالِ جدید!!
باز كم مانده به عید!!
این شتابِ عمر است...
من و تو باورمان نیست كه نیست!
پنج شنبهتون بخیر🌹
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
💕 خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند.
روزی روباهی ، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند.
پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.
در تمام مشكلات و حوادث زندگی صبر پيشه كنیم و به خدا اعتماد کنیم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضرب_المثل
ریگ به کفش داشتن
این ضرب المثل یعنی فرد غیرقابل اطمینان است و مکر و حیله ای در سر دارد.
ریشه آن برمی گردد به اینکه در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.
وقتی می گویند فلانی ریگی به کفش دارد یعنی ظاهرا شخص سالم و بی خطری به نظر می آید اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر می کند و خطر می آفریند.
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان
💫نیکی
خانم معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
خانم معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
عروسکی که در پنج سالگی خراب شد و کلی غصهاش را خوردیم،
در ده سالگی دیگر اصلا مهم نیست...
نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر به خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است...
آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر به خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در سی سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند...
و چکی که برای پاس کردنش در سی سالگی آنقدر استرس و بی خوابی کشیدیم،
در چهل سالگی یک کاغذ پاره بیارزش و فراموش شده است...
پس یقین داشته باش که مشکل امروزت،
اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست...
این یکی هم حل میشود ...
میگذرد و تمام میشود...
غصه خوردن برای این یکی هم همان قدر احمقانه است که در سی سالگی برای خراب شدن عروسک پنج سالگیات غصه بخوری!
همه مشکلات،
همان عروسک پنج سالگی است...
شک نکن!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📔#حکایت
روزی یک مرد ثروتمند پسر خردسالش را به یک روستا برد تا به وی نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی ميکنند چه قدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه ی کوچک یک روستايي مهمان بودند. در راه برگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: نظرت در خصوص مسافرتمان چه بود ؟
پسر جواب داد:خوب بود پدر!
پدر پرسید:آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر جواب داد:آری پدر!
و پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر اندکی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در منزل یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که انتها ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آن ها ستاره ها را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود ميشود ولی باغ آن ها بی انتهاست.
با گوش دادن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:سپاسگزارم پدر تو به من نشان دادی که ما چه قدر فقیر هستیم.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضرب_المثل
ضرب المثل از کیسه خلیفه میبخشد !
طبق اسناد بر جای مانده از زمانهای قدیم، هارون الرشید چندین سال در شهر ری حکومت کرد و فردی به اسم جعفر برمکی با ملیتی ایرانی بهعنوان وزیر وی خدمت میکرد. او بسیار تیزهوش و زرنگ بود و یکی از افراد مهم و باارزش برای هارون الرشید به حساب میآمد و اغلب امور کشور را در دست داشت. در روایات آمده است که عربزبانهایی که اطراف هارون الرشید کار میکردند چشم دیدن جعفر برمکی را نداشتند و همیشه در پی آن بودند تا وی را پیش حاکم بد جلوه بدهند.
در نهایت تلاشهای عربها نتیجه میدهد و هارون الرشید به وزیرش بیاعتماد میشود و او را حتی در جلسات مهم هم دعوت نمیکند. جعفر روزهای سختی را میگذراند و همیشه با خود میگفت من کار خلافی نکردهام که حاکم آنقدر به من بیاعتنا شده است. در آن روزها حتی زیردستانش هم از وی حساب نمیبردند. جعفر اکثر روزهای هفته را در خانه سپری میکرد و دل و دماغ رفتن به دارالحکومه را نداشت.
در این حین که جعفر روزهای بد زندگیش را میگذراند، عموی هارون، عبدالملک، با حالتی غمگین به خانهی او رفت و با او درد و دل کرد. او به جعفر گفت کمکم کن تا بدهیام را پرداخت کنم و در عوضش من نزد فرمانروا میروم و چنان از تو سخن میگویم که تمام بدگوییهایی را که از تو شنیده کنار بگذارد و تو را با آغوش باز بپزیرد. جعفر به فکر فرو رفت و با خود گفت که من به زودی از مقامم برکنار میشوم و عموی هارون هم نمیتواند مشکلم را حل کند، اما این بهترین فرصت است تا بتوانم برای بار آخر خودم را پیش حاکم نشان دهم. سپس به عموی هارون قول داد که به او مقداری پول قرض میدهد تا بدهیهایش را پرداخت کند.
فردای آن روز جعفر برمکی به مأمور خزانه فرمان داد بدهی عبدالملک را پرداخت کند و چون آن مأمور از دوستان نزدیک جعفر بود بلافاصله دستورش را انجام داد. چند روز بعد تمام درباریان متوجه شدند که عموی حاکم وضع مالی بسیار خوبی پیدا کرده و باعث و بانی ثروتمند شدن او جعفر برمکی بوده است. این اخبار به گوش هارون الرشید رسید و با خود گفت به این بهانه جعفر را مواخذه میکنم.
سپس فرمان داد تا او بیاورند. همین که جعفر برمکی را آوردند حاکم به او میگوید که تا آنجا که ما میدانیم تو مال و ثروتی نداری پس چگونه چنین پولی را به عموی من دادی؟
جعفر هم در پاسخ سؤال حاکم به او گفت شما درست فرمودید من مال و ثروتی ندارم و این پول را از کیسهی خلیفه بخشیدم.
هارونالرشید با تعجب گفت من متوجه حرفهای تو نمیشوم! یعنی چه از کیسهی خلیفه بخشیدم؟
جعفر در پاسخ میگوید جلوهی قشنگی ندارد که عموی شما از زیر دست شما پول طلب کند و برای شان و مقام شما خوب نیست. به همین دلیل من از مأمور خزانه خواستم تا بدهی عموی شما را پرداخت کند. هارونالرشید پس از شنیدن اصل قضیه بار دیگر هوش و زکاوت جعفر را مورد ستایش قرار داد و از او خواست دوباره بهعنوان وزیر به او خدمت کند.
از آن دوران تا به امروز اگر کسی طوری رفتار کند که به جای استفاده از پول خودش در قبال خوشگذرانیهایش، شخص دیگری هزینهی آن را بپردازد ضرب المثل «از کیسهی خلیفه میبخشد» را برایش به کار میبرند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان_کوتاه
خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ،
ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و
سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که
کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و
حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است
که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به
راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم .
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت:
خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر.
نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ،
خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
ᐸشبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش ..
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️