eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
237.8هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
👑🌹🌹🌹🌹 ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ. ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ. ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﻦ! ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ! - ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟! ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ. - ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ... ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ. ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ. - ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳ‍َﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ: بله. ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ! ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ. ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ! ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟! ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ... ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ! ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ! ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ!! ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ!! ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ، ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!!! ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ! ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ؟ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟!! ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ! ﺍﻭﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩن...! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ... ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ! ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ... ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ؟ ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻧﻢ... ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ... ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟! ﮔﻔﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ...! ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ! خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺒﻧﺪ! ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻭ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ! ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ... ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ... ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ! 👳 @mollanasreddin 👳
🌹🌹🌹🌹🌹 ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام. «اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» 👳 @mollanasreddin 👳
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ شبی یک کشتی بخار، در حالی که دریا را می‌پیمود،گرفتار توفان شد. کشتی چنان تکان میخورد که همه مسافران بیدار شده بودند آنان وحشتزده از توفان، تعادل خود را از دست داده و فریاد می کشیدند و عده ای هم دعا می‌کردند. دختر ۸ ساله ای ناخدا همانجا بود.با سروصدای بقیه او هم از خواب بیدار شد و از مادرش پرسید: مادرچه شده؟ مادرش گفت طوفانی عظیم غیرمنتظره پیش آمده است. کودک ترسید و پرسید:آیا پدر پشت سکّان است؟ مادرش گفت:بله او پشت سکان است. دخترک بعد از شنیدن این پاسخ دوباره به رختخواب از بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت،باد و طوفان همچنان ها هنرنمایی می کرد و امواج خروشان پیش می‌آمدند.کشتی هنوز تکان میخورد،اما دخترک دیگر نمی ترسید زیرا به سکاندار ایمان داشت. «خداوندا، تو تنها سکاندار زندگی ما هستی» 👳 @mollanasreddin 👳
دوستی داشتم که همیشه شاد و خندان بود و اورا غمگین و ناراحت ندیده بودم حتی هنگامی که رو به موت رفته بود از او پرسیدم: دوستی مهربان و دوست داشتنی من شما همیشه باعث شگفتی ما هستید. به چه دلیل باعث شد در این لحظه های آخرت می‌خندی؟ چنین گفت: «روزگاری من هم مثل شما بودم تا اینکه در دوره نوجوانی برای انتخاب کاری با مردی بسیار شاد خوشرو را را زیر درختی دیدم که بدون هیچ دلیلی شاد بود هیچ کس در اطراف نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود و همچنان می‌خندید و علتش را جویا شدم در جواب گفت روزی متوجه این موضوع شده‌ام که این ناراحتی و غم انتخاب خود من است» از آن روز به بعد هر روز قبل از برخاستن از خواب از خودم این سوال را می کنم که امروز می خواهی از ته دلت بخندی دنیا را زیبا ببینی یا مثل ایام قدیم، افسرده باشی و ماتم زده بشینی!!! وخب معلومه که همیشه شادی رو انتخاب میکنم... وقتی می‌بینم کسی لبخند بر لب دارد، میفهمم که او در هوشیاری زندگی میکند. 👳 @mollanasreddin 👳
💎 امین فروشنده پارچه و تاجر امانتداری بود مردم از همه‌جا پیش او می‌آمدند و انواع پارچه ها را می خریدند و به این ترتیب تجارتش رونق گرفته و از خوش نام های شهر بود. روزی مردی به نام عباس که به مال امین حسادت میکرد، نزد امین آمد و از امین طلب قرض کرد امین بی چشمداشت مقدار پولی که لازم داشت به او داد. در همان روز امین کاروانی را که به همه جا سفر می کردند دید و از آنها گردنبند عقیق زیبایی هدیه گرفت زیرا قبلاً به آنها کمک کرده بود. عباس دید امین گردنبند جدید را در صندوق کوچک اش گذاشته،خداحافظی کرد و رفت. فردای آنروز عباس نزد قاضی رفت و به او گفت: من امروز گردنبند عقیق زیبایی را خریدم و امین آنرا از مغازه من ورداشته است. قاضی مأموری فرستاد تا با مشخصاتی که عباس دیده بود بگردد. مأمور آنرا پیدا کرد و با امین نزد قاضی رفتند. امین که شاهدی نداشت، نمی‌توانست حرفش را ثابت کند. همان لحضه مرد کاروانی به شهر آمد و سراغ امین را گرفت و به نزد قاضی رفت. و به او توضیح داد که گردنبند جعلی است زیرا راهزنان آنها را گاهی می‌دزدند.و گردنبند اصل را به او داد و امین هم صداقتش معلوم شد. 👳 @mollanasreddin 👳
🗻🏔 ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ در سال ۱۹۴۷ مجله گاید پست گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود.ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و راهش را گم کرد. او که مدت زیادی در برف مانده بود، میبایست هرچه زودتر سرپناهی پیدا کند. ناگهان در میان کولاک , مردی را دید که یخ زده و در شرف مرگ بود. او تصمیم گرفت به وی کمک کند پس دست و پای مرد یخ زده را ماساژ داد و با این کارش هم آن مرد و هم دستان خود کوهنورد جان تازه گرفت. از اقبال کوهنورد، آن کسی را که نجات داده بود از اهالی آنجا بود که آنها توانستند با خوشبختی نجات پیدا کنند. 👳 @mollanasreddin 👳
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!! صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛ ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد. 👳 @mollanasreddin 👳
📝 کوتاه زمانی كه دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين اساتید بود. او در هر فرصتی كه بدست مي‌آورد سعی می‌كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته‌های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می‌كرد. او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می‌داد. در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت: اگر اجازه می‌دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند. مرد جوان نيز پذيرفت. سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت: هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد. نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می‌برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص‌اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد. هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم. همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشته‌های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود، يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانون‌ها اشاره كرده بود. استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته‌ها را كه صحيح‌تر بوده معرفی نمايد. اما با كمال تعجب استاد گفت: متاسفانه همه اينها غلط است. و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می‌داد، ادامه داد: تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود. نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد. همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند. ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم‌تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد: من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده‌ايد؟ بچه های خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد. در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي‌‌زنند. سعی كنيد با "بی‌دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناصواب نگيريد. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 دنیا هست عبرت بگیریم این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛ میگفت : مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند .... در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ... به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ... دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ... مرد که دیگر چاره ای برای خود نیافت به آنان گفت که قبل از اینکه مرا اعدام کنید بگذارید حرف خود را بزنم ... من قبلا در رودخانه با قایق کار می کردم و مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر می رساندم ..اما یک روز زنی را سوار کردم که آن زن بسیار زیبا بود و من در فکرش افتادم ... به خواستگاریش رفتم واو نپذیرفت تا اینکه یک سال گذشت و باز آن زن سوار قایقم شد و بچه ای را که پسرش بود همراه داشت ... من به او گفتم اگر خودت را در اختیارم نگذاری فرزندت را در آب غرق می کنم واو نپذیرفت و من سر فرزندش را در آب کردم ... آن زن با تمام توان خود فریاد می کشید اما فایده ای نداشت زیرا که کسی صدایش را نمی شنید .. پسر زیر آب صدایش قطع شد .. ومن او را در آب انداختم . سپس آن زن را کشتم و اورا نیز به آب انداختم ... در آن موقع کسی نفهمید و امروز این جزای همان کار است که می بینم ... ....‌اما این زن را من نکشته ام پس دنبال قاتل او بگردید.... هرگز نتوان رست ،ز زنجیر مکافات عمل گر نشد پای پدر ،دست پسر می شکند. @mollanasreddin
🌾🎍🌾 🎍🌾 🌾 💟✨ ✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود. ✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد. ✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. ✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.» ✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گله‌ای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻هدف شبی، برف فراوانی آمد و همه‌جا را سفیدپوش کرد. ‏دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه می‌رسید. ‏یکی از آنان گفت: «کار ساد‏ه‌ای است!»، بعد به زیر پای خود ‏نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود ‏را بلند کرد ‏تا به ردّپاهای خود ‏نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برد‏اشته است دوستش را صدا زد ‏و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!» پسرک فریاد ‏زد: «کار ساده‌ای است!»، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِمدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود. 📚 بال‌هایی برای پرواز 👳 @mollanasreddin 👳
پدر كه مرد، داداش آبتين، برادر بزرگم، خانه نبود. رفته بود خارج. براى درس رفته بود اما جاگير شده بود و برنگشته بود. سالها او را نديده بوديم. وقتى رفت ٣٠ سالش بود و پدر كه مرد، ٤٠ ساله شده بود. تماس گرفتم و گفتم: - بابا مرد آبتين... سكوت كرد. خانه‌اش در بندرگاه بود. ‏وقتى سكوت كرد صداى مرغ دريايی آمد. سپس گفت: - كارامو درست مى‌كنم ميام. دوباره صداى مرغ دريايی آمد. و باز گفت: - خودمو به تشييع جنازه مى رسونم گفتم: - جنازه نداره گريه كردم. گفتم: - جنازه‌ش پيدا نشده. باز صداى مرغ دريایی آمد. صداى باد هم آمد. فكر كردم روز است اما خانه‌اش تاريك ‏است و پرده‌هاى پنجره‌ی خانه‌اش از باد ساحلى تكان مى‌خورد. گفت: - ميام بريم پيداش كنيم آفتاب به شيشه‌ی ساعت ديوارى خورده بود و سايهی ساعت را روى ميز انداخته بود. سايه عقربه‌ها و عددها روى ميز افتاده بود. گفتم: - حتما بيا. دلمون برات تنگه... ‏چهار روز بعد زنگ خانه را زدند. مريم خواهر کوچکم رفت در را باز كرد. صداى جيغش ترساندمان. داد مى‌زد: بابا... بابا. همه دويديم توى حياط. بابا بود. موهاش آشفته بود. حرف نمى‌زد. چشم‌هاش قرمز بود. خواهرم چنان بغلش كرده بود و مى بوسيدش كه نمى‌توانست كارى كند. حتی يك كلمه هم حرف نزد. ‏مادرم صورتش را چنگ كشيد. گفت: - هوشنگ... هوشنگ... و بابام را بغل كرد و دست و صورتش را بوسيد. بابا باز هم حرف نزد. فكر كردم شوكه شده است. چشم‌هاش سرخ و خون گرفته بود. بى‌صدا اشك مى‌ريخت. برديمش خانه. خوشحال بوديم كه زنده است. توى آشپزخانه، پشت ميز نشسته بوديم. بخشى از سايه‌ی ‏عدد دوازده ساعت، روى روميزى سفيد و بخشى‌ش روى سينه‌ی بابا افتاده بود. سايه‌ی عقربه‌ی ثانيه شمار از روى سينه‌اش مى گذشت كه نگاهم كرد. چشمش جوشيد. مادرم چاى آورد. استكان چاى را گذاشت توى سايه‌ى پرنور شيشه ساعت كه روى ميز مى‌لرزيد. نور آفتاب به استكان چاى افتاد. بابا هنوز ساكت بود. ‏مادر گفت: - گفتن فقط پنج تا جنازه سالم مونده. همه‌ی مسافراى هواپيما تيكه‌تيكه شده بودن. عكساشو نشونمون دادن. و گريه كرد. صداى تيك‌تيك ساعت آمد. ادامه داد: - چايی‌‌تو بخور... بابا به مادر نگاه كرد. خم شد روى ميز، دست مادر را گرفت و با انگشت، پشت دستش را نوازش كرد. اشك از چشمش ‏افتاد روى سايه‌ی عدد دوازده. اشك در بافت روميزى پخش شد. سپس گفت: - من بابا نيستم مامان. آبتينم. و سرش را پايين انداخت. مادر دستش را پس كشيد. سايه‌ی عقربه دقيقه شمار روى استكان چاى افتاد. كسى حرف نمى‌زد. از آستين كت داداش آبتين صداى مرغ دريايی مى‌آمد. | علیرضا روشن | 👳 @mollanasreddin 👳