📚#حکایت_های_بهلول_دانا
آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود .
بهلول از او سوال نمود چه خورده ای ؟
مستخدم برای تمسخر گفت:
کبوتر خورده ام .
بهلول جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟ بهلول گفت:
فضله اش بر ریشت نمودار است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#صدایش_صبح_بلند_میشود
در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل می شود. دزد تصمیم گرفت شب که همه در حال استراحت هستند و بازار خلوت است با شاه کلیدش قفل یکی از مغازه ها را باز کند. به این امید که با این کار پول خوبی می تواند به دست آورد.
وقتی شب شد و مغازه ها یکی بعد از دیگری تعطیل شدند کم کم بازار خلوت شد و دزد توانست دکّانی را زیرنظر بگیرد، پس وسایلش را جمع کرد و نیمه های شب به در دکان موردنظرش رفت. دسته کلیدش را درآورد و مشغول امتحان کردن کلیدهایش شد تا ببیند با کدام کلید می تواند قفل مغازه را باز کند.
ولی هرچه کلیدهایش را امتحان کرد، موفق نشد قفل دکان را باز کند. دزد که با چشم خود دیده بود یکی از خریداران در این مغازه چقدر پول به صاحب مغازه داده و احتمال می داد که حداقل مقداری از این پول در دکان مرد بازاری باقی مانده باشد با خود گفت: هر جور شده باید قفل این دکان را باز کنم. او وسایلش را دوباره نگاه کرد و اره ی باریکی را دید و تصمیم گرفت با آن اره ی نازک آرام آرام قفل را ببرد و در مغازه را باز کند و کارش را شروع کرد.
طبقه بالای دکان در بازار اتاقی بود که تعدادی از کارگران بازار آنجا زندگی می کردند. کارگران بیچاره که تمام روز را به سختی کار می کردند شب ها به خواب عمیقی فرو می رفتند. نیمه های شب یکی از این کارگران صدای آرام و یکنواختی را شنید. سرش را از پنجره بیرون برد و خواب آلود نگاهی به محل گذر بازار انداخت و مردی را دید که روی سکوی جلوی دکان نشسته از همان بالا از او پرسید: عمو چه کار می کنی؟
دزد که حواسش به گذر بازار بود ولی توقع نداشت از بالای سرش کسی چنین سؤالی از او بپرسد، سرش را بالا گرفت و دید فردی که از او سؤال می پرسید: کارگر ساده ی بازار است. گفت: هیچی، عموجان اینجا نشسته ام یاد بدبختی هایم افتاده ام و در دل شب دارم تار می زنم.
کارگر خواب آلوده پرسید: تار می زنی؟ پس چرا صدای خش خش می دهد. دزد جواب داد آن هم از بدبختی من است. از دیشب تا حالا دارم کوکش می کنم بلکه تا صبح کوک شود و فردا صدایش درآید. کارگر بیچاره که خسته تر از این بود که بخواهد از حرفهای او سردربیاورد. گفت: خوش باش. و رفت تا بخوابد.
دزد با خیال راحت کارش را ادامه داد، قفل را برید و توانست خود را به داخل دکّان برساند. او همان طور که نقشه کشیده بود پول زیادی را برداشت و فرار کرد. فردا صبح مرد صاحب مغازه به در مغازه اش آمد و خواست تا قفل آن را باز کند ولی در کمال تعجب دید، قفل بریده شده، مرد دکان دار در را باز کرد و وارد مغازه شد. وقتی متوجه شد مقدار زیادی از اموالش را دزد با خود برده شروع کرد به داد و بیداد که ای وای، دزد نامرد دیشب به دکّان من دستبرد زده و دارایی هایم را برده.
با این سروصدا کارگرانی که در طبقه ی بالای دکان خوابیده بودند سراسیمه خود را به پایین رساندند و در کمال ناباوری دیدند که دزد دیشب به دکان این مرد آمده و بیشتر اموالش را با خود برده.
کارگری که شب گذشته خواب آلود به دم پنجره آمده بود یادش آمد وقتی مردی را دیده بود که روی سکوی جلوی دکّان نشسته بود و صدای یکنواخت در دل شب به گوش می رسید از او پرسید این صدای چیست؟ پاسخ داد: دارم تار می زنم الان صدایی ندارد فردا صبح صدایش درمی آید.
🌸🍃🌸🍃
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚حکایت دزد خیالی یا ملانصر الدین مصنوعی
شبی ملا در صحن حیاط هیکلی دید گمان کرد دزد است، زنش را آواز داد که تیر و کمان مرا بیاور که دزد به منزل آمده. زن تیر و کمان آورد او تیر به چله کمان نهاده رها کرد. اتفاقا به نشانه خورد. ملا به زن گفت دزد کشته شد و تا صبح به او کار نداریم، بروین بخوابیم. پس رفتند و خوابیدند. صبح که ملا به حیاط رفت، متوجه شد دزد جبه اش بوده که زنش شسته و آویخته و با تیر سوراخ شده است.
پس سجده شکر به جای آورد، زن از دیدن این واقعه تعجب کرده پرسید چه جای شکر بی موقع است، گفت مگر ندیدی که چطور تیر به نشانه خورد و آن را سوراخ کرد، فکر نمی کنی اگر خودم در وسط جبه بودم، الان باید تابوت خبر کرده باشی؟
اما شاد باش ملایی در آن نیست
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#یک_جرعه_کتاب
فقط تبر نیست که به درخت آسیب میزند. آب که پای درخت نریزی، میخشکد. از درون میپوسد و خالی میشود. آنوقت به کوچکترین بادِ خزانی فرو میریزد.
عاشقانهها همیشه که با زخم جفا و خیانت سرنگون نمیشوند، بیشترشان آب نمیخورند. همان دوستت دارمهای هر روزه، همان نگاهها و ملاحتها، همانها پایشان ریخته نمیشود که میمیرند. کمکم، آرام...
👤حسین وحدانی
📚حقیقت تلخ
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستانک
مردی صبح از خواب بیدار شد
و با همسرش صبحانه خورد ولباسش را پوشید وبرای رفتن به کار آماده شد
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد گردوغباری زیاد روی میز وصفحه تلویزیون دید.
به آرامی خارج شد وبه همسرش گفت :
دلبندم ،کلیدهایم را از روی میز بیاور
زن وارد شد تا کلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته " یادت باشه دوستت دارم "
وخواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود" امشب شام مهمون من "
زن از اتاق خارج شد وکلید را به همسرش داد وبه رویش لبخند زد
انگارخبر می داد که نامه اش به او رسیده
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود ،مشکل را از ناراحتی وعصبانیت به خوشحالی ولبخند تبدیل می کند
هیچوقت با حالت دستوری با افراد خانواده تان صحبت نکنید
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️