#داستانک
مردی را به جرم قتل نزد کورش بزرگ آوردند
پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند
ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ نگاه ﮐﺮﺩ ﻭ گفت : ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﺭﺍﺩ گفت: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ.
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ میکنیم!
ﺁﺭﺍﺩ گفت: ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ و ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮﺍ ﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
اﻧﺪﮐﯽ پیش ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ، ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.
کورش ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ مهرورزی ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ میترﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
✿░⃟❥❥✶ ࿐ྀུ༅࿇༅
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
از عالمی مسئله ای پرسیدند، گفت: نمیدانم.
سؤال کننده گفت: شرم نمیکنی که به جهل و نادانی خود اعتراف میکنی.
گفت: چرا شرم کنم از گفتن کلمه ای که فرشتگان به آن سخن گفتند و هنگامی که خداوند درباره «اسماء» از آنها پرسید، گفتند: سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا الاّ ما عَلَّمْتَنا؛ خدایا ما چیزی نمیدانیم، جز آنچه تو به ما آموختی»🌷🌷🌷
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف،بیماران یک تخت بخصوص حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنها نداشت.این مسءله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود،طوری که بعضی آن را با مساءل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و...در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسءله نبود که چرا بیمار آن تخت درست ساعت 11صبح روزهای یکشنبه می میرد به همین دلیل ،گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر،بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه،چند دقیقه قبل از ساعت 11در محل حاضر شوند.در محل و ساعت موعود،بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته بودند و دعا می کردند،بعضی ها دوربین فیلم برداری با خود آورده بودند و ...دو دقیقه به 11 مانده بود که "پوکی جانسون"،نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات بیماران(lifesupportsystem)را از پریز برق در آورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد.
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
ما یک همسایه داریم که سدهیِ اولِ زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده تویِ سراشیبیِ سدهیِ دوم. یک خانهء دو نبشِ آفتابگیرِ بزرگ دارد با یک ماشینِ اسپرتِ سیاه که قیمتش با قیمتِ خانهء من برابر است. پشتِ ماشینش یک برچسب زده و نوشته که:
" اِ گود دِی ویل کام ".
دقیقا همان جملهای که من معادل فارسیاش را قاب کردهام و زدهام به دیوار اتاق کارم:
"یک روزِ خوب میآید".
من تازه امروز صبح برچسب پشتِ ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پارهاش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکسِ یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگهای بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشستهام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه میکنم.
گمان کنم امروز بزرگترین درس زندگیام را گرفتهام. دیدنِ برچسبِ مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجهی منطقی به من میدهد. اینکه یک روزِ خوب هیچوقت قرار نیست بیاید. "بلکه خوبترین روزِ ممکن همین امروز است."
سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس میداد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه میکرد که آدم شلوارش را خیس میکرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پایِ تخته و مساله حل کنند. آنجا هم شلوارمان را خیس میکردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورتِ آن به تنهایی چهار آدم را میتوانست به بلوغِ کامل برساند! شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسطِ کار انتگرالها و مشتقها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسطِ گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.
هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجهی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد.
امروز من با دیدنِ برچسب پشتِ ماشینِ مردِ همسایه یادِ شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. "یک روزِ خوب میآید".
هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بیمعنی میآمد. در کدام مقطعِ تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریفِ روزِ خوب چی است؟
مثلا یک روز بیدار میشویم و میبینیم دیگر رهبرانِ جهان به هم دندان نشان نمیدهند؟
یا همهی بیماریها ریشهکن شدهاند.
یا کسانی که رفتهاند برمیگردند؟
یا انسان، انسان میشود؟
یا یکی از بالا داد میزند که "کات، بچهها خسته نباشید"؟
نه. هیچ کدام.
وقتی تویِ پنج هزار سال گذشته هیچ روزِ خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روزِ خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.
گمان کنم امروز جهانبینی من کنفیکون شده است. وقتی همسایهی من بعد از صد سال روزِ خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید.
اینها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به اینکه همین روزها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریفِ زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثلِ صورت مسالههای شجاعی. هیچ اتفاقِ بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کند.
روز خوب همین امروز است. با همهی سیاهیها و سفیدیهایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و همین دم و لحظه.
| فهیم عطار |
👳 @mollanasreddin 👳
💥#داستانک💥
در سال ۵۹ با خانم معلمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم. ایشان معلم یکی از روستاهای چسبیده به شیراز بودند و پس از دو سال معلمی، مدیر مدرسه ای شدند که مختلط بود.
من آن موقع با ژیانی که داشتم در راهِ رساندن ایشان به مدرسه با محل آشنا شدم و زمینی در آن جا خریدم و طبقه پایین را مغازه ساختم، خانه ای هم در طبقه بالا...
و این شد شروع قصه عجیب ولی واقعی
من که اصالتا ایلاتی بودم و مردسالار، حالا در محل بنده را شوهرِ خانم نسیمی میگفتند
مگه میشه؟
یک وجب سیبیل داشتم و آقای علیرضا بازیار شــورابی که در تلویزیون هم کار میکردم و احساس این که برای خودم کسی هستم تو محل شده بودم شوهر خانم نسیمی
دیدم این طور نمیشه، به بهانه داشتن بچه وادارش کردم با ۲۰ سال سابقهٔ کار بازنشست بشه
فایده نداشت، شدم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق
خوب من هم بیکار ننشستم، واسم خیلی مهم بود، اصالتمان از دست رفته بود، مغازه تنها راه چاره بود، مغازه را کردیم قنادی و چند شاگرد با اولویت شاگرد های خانم نسیمی، ولی فایده نداشت، میگفتند توی مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار میکنیم
این دفعه شاگرد ها را زیاد کردم، بیشتر، از دانش آموزان خانم نسیمی مدیر سابق ولی افاقه نکرد، شاید ده بار شاگردها را عوض کردم ولی جمعیت اون روستا هم زیادتر میشد و مریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر...
کار را توسعه دادیم و شیرینی را در جنوب ایران پخش میکردیم. تو جنوب ایران سرشناس شدیم آقای بازیار، اما توی محل بازم همون شوهر خانم نسیمی مدیر سابق
فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند.
موضوع برای من مهم بود، سه تا ماشین پخش خریدم وروی چادر های ماشین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار، تلفن بازیار ، قنادی بازیار، ولی محلی ها باز میگفتند ماشین قنادی شوهر خانم نسیمی
یه تابلو دو متر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه دادم نوشتن *قنادی بازیار.* مردم محل گفتند قنادی بازیار شوهر خانم نسیمی
از اون محل خونه ام را جا به جا کردم، فایده نداشت. حالا بچه ام ۳۰ ساله شده بود دکان را سپردم دست او و خودمو بازنشست کردم، سه چهار ماهی یکدفعه میرفتم درِ مغازه...
حالا دیگه شاگردهای خانم نسیمی بچه داشتن، نوه داشتن، بچه هاشون میگفتن مغازهٔ شوهرِ خانم نسیمی مدیر سابق مامان و بابا
تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه
الان هم یه ساله درِ مغازه شوهرِ خانم نسیمی
مدیرسابق مدرسه مامان بزرگ و پدر بزرگ ها نرفتم
درود بر همســرم
خانم نسیمی و همه معلمها
شوهر خانم نسیمی
علیرضا بازیار شورابـی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
معلم بچه ها را به لب چشمه ای برد به تک تک آنها یک لیوان آب و مشتی نمک داد و خواست نمک را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد آب لیوان را بنوشند. بچه ها با هورت کشیدن اولین جرعه آب هر کدام عکس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند که آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست.
معلم از بچه ها خواست تا یک مشت نمک در آب چشمه بریزند و بعد از آب آن بنوشند. بچه ها کاری را که معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشتری آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است.
معلم که قصد داشت نکته آموزنده ای را به دانش آموزانش تفهیم کند رو به آنها کرد و گفت : - بچه ها ! نمک مثل مشکلات و دغدغه های زندگی است زمانی که ظرفیت تحمل و بردباری شما پایین و کم و مثل آب لیوان محدود باشد پایین بودن ظرفیت موجب غلبه مشکلات بر شما می شود اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مثل چشمه بزرگ و زلال کنید مشکلات زندگی هرگز نمی تواند بر شما غلبه کند.
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
بعضى وقت ها بچه ها مداد را از دوسر مى تراشيدند. اين كار شگون نداشت مى گفتند: اگه دو سر مداد بتراشى ننه وبوواى آدم مى ميره!
كلاس چهارم موقع املا نوشتن ديدم اكو مدادش را دو سر تراشيده. اكو بچه محل ما نبود وآشنايى مختصر مان به واسطه كلاس درس بود.
گفتم: اكو، بدبخت مى شى. ننه ت مى ميره!
خيلى آرام گفت: مو ننم مرده. ديگه چه مى خواد بشه؟
دلم سوخت گفتم: خو مداد دوسر تراشيدى، بووات مى ميره!
كمى بلندتر گفت: بووام هم مرده. رفت دريا ديگه نومد. مو پيش خالم زندگى مى كنام.
ديگر عزاى من كامل شد.
گفتم: چند سالَن مدادت دوسر مى تراشى؟
گفت: از كلاس دوم.
گفتم: ننه ت كى مرد؟
گفت: كلاس دوم.
گفتم: بووات؟
گفت: كلاس سوم.
گفتم: «عامو رحمِ خاله بدبختت كن!
با چهره وحشت زده گفت: «خاله م بدبخت تو جا افتاده.
ازاول مهر ناخوشى گرفته.
موى تنم از ترس سيخ شد. ته كيف اكو پر از مدادهاى ريز ودوسر تراشيده بود. دوتايى باكيف سمت دريا دويديم. همه مدادهاى دوسر تراشيده را به دريا پرت كرديم.
لشكر جنازه روى آب شناور بود.
در سكوت تماشا كرديم.
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
جوان تر که بودم واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم ، من اون جا گارسون بودم
رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود ، البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت ، خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوان بود
صاحب رستوران مرد با انصافی بود ، از اون سبیلوهای باحال ، خیلی هوای زیردست هاش رو داشت ، ما بهش می گفتیم رئیس
یه روز که می خواستم غذای مشتری ها رو ببرم ، رئیس من رو کشید کنار و گفت :
میز شماره دو ، اون دختر مو بورِ ، بدجور دیوونش شدم ، هرکاری بخواد واسش می کنم
گفتم : ببین رئیس
خیلی خوبه ها ، ولی ...
رئیس گفت : اون هر روز با دوست هاش می آد اینجا ، می دونی که من خجالتیم
آمارش رو بگیر ، جبران می کنم
چند دقیقه بعد وقتی که غذای اون دخترها رو روی میزشون میذاشتم ، شنیدم که داشتن در مورد این حرف میزدن که سبیل چه چیز مزخرفیه ، بعد من رو کردم به دختر مو بورِ و گفتم :
غذای شما با طراحی مخصوص آقای رئیس سرو شده .
دخترِ هم یه نگاه به رئیس انداخت که
دست هاش رو زیر چونه اش زده بود و
اون رو دید میزد .
به رئیس گفتم که طرف انگار با سبیل حال نمی کنه ، رئیس رو میگی ، رفت تو دستشویی و بدون اون سبیل های فابریکش برگشت .
فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترها رو روی میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن .
رئیس هم بلافاصله دوره فشرده زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستوران رو فرانسوی کردیم
اما داستان به همین جا ختم نشد ، چون وقتی یه روز رئیس نقاشی جیغ اثر معروف ادوارد_مونچ رو تو دست دختر مو بورِ دید ، به سرش زد که دیوارهای رستوران رو پر از نقاشی های ادوارد مونچ کنه ، رئیس ما از یه سبیلو که فقط بلد بود مرغ سرخ کنه ، تبدیل شد به یه دلباخته نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه لبش بود .
تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دخترِ گفتم که مادمازل ، رئیس ما بدجور خاطر شما رو می خواد
دخترِ فقط نگاه کرد و هیچ جوابی نداد
از اون روز دیگه دختر مو بورِ با دوست هاش به رستوران نیومد و وقتی قضیه رو از دوست هاش جویا شدم ، گفتن که اون رژیم گرفته ، من هم که فهمیدم جریان از چه قراره ، واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه ، بهش گفتم طرف رژیم گرفته
رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون به بعد فقط غذای رژیمی سرو میشد .
اوضاع همینطوری ادامه داشت ، اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم
وقتی بعد از چند سال به اونجا برگشتم
دیدم که جای اون رستوران یه گالری
نقاشی دایر کردن و بالاش به فرانسوی نوشتن :
êtes-vous toujours sur
l'alimentation?
یعنی ، هنوزم رژیم داری؟
| روزبه معین |
👳 @mollanasreddin 👳
🌼🤍
#داستانک
روزی بهرام گور با گروهی از یاران عازم شکار گور شد. در تعقیب گوری ، از یاران جدا شد . آفتاب غروب کرد و در بیابان راه را گم کرد، از آنجا که به حس ششم اسب ایمان داشت زمام اسب را رها کرد تا به قدرت حس، او را به آبادی رساند.
اسب و سوار بعد مدتی طی طریق به چادری در دل بیابان رسیدند، بهرام شاه بانگ زد که ای اهل منزل آیا میهمان راه گم کرده را میپذیرید؟ صدای نحیف پیرزنی از درون چادر آمد که قدم میهمان بر چشم ماست، داخل شو و بهرام داخل شد.
پیرزن نابینا بود و با پسر و دختر و چند بز در بیابان زندگی میکرد به دخترش گفت: قدری شیر بدوش برای مهمان و پسر را گفت که جای خوابی نیز برایش بگستر ...
بهرام در لباس شکار بود و کسی ندانست که او پادشاه است، بهرام شیر بخورد در جای خواب رفت، همانگونه که در رختخواب دراز کشیده بود به آسمان نگاه میکرد، در دل اندیشید که این عشایر از منابع طبیعی بهره میبرند اما مالیات نمیدهند، فردا که به قصر رسیدم برای عشایر نیز مالیات وضع خواهم کرد!
صبح شد همه از خواب برخاستند، پیرزن به دختر گفت برو شیر بدوش تا میهمان چاشت بخورد، دختر بادیه برداشت و به هر گوسفند دست برد با تعجب دید شیرش خشکیده، برگشت و گفت: مادر در عجبم که هر شب و صبح همه گوسفندان پر از شیر بود اما اکنون همه خشکیدهاند !
پیرزن گفت: دخترم تعجب ندارد قطعاً پادشاه مملکت برایمان خواب بدی دیده.
بهرام که این سخن شنید متعجب شد و با خود گفت: من در لباس مبدل و این زال نیز نابینا ! و نیت مالیات نیز در دل من هست و هنوز به زبان نیاوردهام این زال چه میگوید؟ پرسید مادر مگر تو پادشاه را دیدهای یا میشناسی چگونه این حرف را میزنی؟!
پیرزن گفت: ای غریبه من تا کنون هیچ پادشاهی را از نزدیک ندیدهام
اما به تجربه میدانم که هرگاه پادشاهان بر رعیت ظلم روا دارند، آسمان، زمین، حیوان، گیاه نیز بخیل میشوند، زنان نمیزایند و مردان کار نخواهند کرد، خشکسالی و بیماری سراسر ملک را فرا میگیرد ...
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
زن و شوهری در شهر بوستن از قطار پیاده شدند! زن ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ به تن داشت ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺖ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭی ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ پوشیده بود. همین که ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ یک راست ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻨﺸﯽ با دیدن سر و وضع آنها ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ که ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ حدس زد که احتمالا ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ این ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ دانشگاه ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ. ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ وقت ندارند؛ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ میمانیم. ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ منتظر ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ زن و شوهر یا یکی از آن دو ﺩﻟﺴﺮﺩ شود ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ. ﺍﻣﺎ آنها صبورانه منتظر ماندند. اشخاص مختلف می آمدند و میرفتند اما آنها همچنان منتظر بودند. ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ فایده ندارد و آن ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ نمیروند، بالاخره ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭئیس هم ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ آنها را ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﺭﯾﯿﺲ دانشگاه ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ معلوم بود که تمایلی به ملاقات با این زن و شوهر روستایی ندارد؛ بعلاوه ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ کسی ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ بشود، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ. زن و شوهر نشستند! زن روستایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪ. او ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ و خاطرات شیرینی از هاروارد برایش به جا مانده بود. ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ. من و شوهرم ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ...
به اینجای حرفش که رسید، ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ناراحتی ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ چه فرقی با ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ دارد...
زن ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: وای... ﻧﻪ .... ما نمیخواهیم ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ . ما فقط ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ شاید خوب ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ هدیه ﺑﺪﻫﯿﻢ.
ﺭﯾﯿﺲ زیر چشمی ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ؟! ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ!
ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺭﯾﯿﺲ ﺧوشحال بود... ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ میتوانست ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ. اما همان موقع ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ هم ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟؟ خوب ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺭﯾﯿﺲ گیج و ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ. ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ "ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ " ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ، همان ﺟﺎ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ آنها ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ!
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ! ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ!
شماچقدر از پوشش و ظاهر انسانها قضاوت میکنید؟؟و حتی شاید آنها را پس میزنید؟؟
انسانها را به شعور و شخصیت و اصالت آنها بشناسید نه به لباس ظاهری!!
انسانها را به انسان بودنشان بخواهید...
انسانها به میزان حقارتشان دروغ میگویند تا حقارتشان را جبران کنند!
انسانها به میزان فرهنگشان اعتماد میکنند! هرچه فرهنگشان غنی تر باشد بیشتر به دیگران اعتماد میکنند.
انسانها به میزان هویتشان عاشق میشوند! هرچه هویتشان عمیق تر در عشقشان وفادارترند...
انسانها به میزان کمبودهایشان آزارت میدهند!!!
به اندازه درکشان میفهمند و به اندازه شعورشان به باورها و حرفهایشان عمل میکنند.
؟
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک📚
یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر یک سری تیله و دختر تعدادی شیرینی داشت، پسر گفت:"من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده." دختر قبول کرد .
پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.
آن شب دختر خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ را دید، اما پسر تمام شب نتوانست بخوابد چون به این فکر میکرد که حتما دخترک هم مقداری از شیرینی ها را از او پنهان کرده است .
#نتیجه عذاب مال کسانی است که صادق نیستند و آرامش از آن کسانی است که صادقند.
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
چندساله بودم؟ چهار، پنج؟ یا بزرگتر؟ یا کوچکتر؟ یادم نیست. فقط بابا را یادم هست، حسینیهی کفاشهای بازار را، و بوی قیمه و عرق مردها. خوابم میآمد و به بابا تکیه دادم و چشمهایم را بستم. مردها سینه میزدند و بابا نشسته بود و با رفیقش حرف میزد. همانطور خواب و بیدار فهمیدم کتش را درآورد و انداخت روی من و آهسته موهایم را نوازش کرد. نوحهخوان داشت دربارهی یک چیز گریهدار حرف میزد ولی من آنجا در امنیت کامل بودم. خوشحال و امن و آسیبناپذیر. پدر داشتن این شکلی است.
امروز همین که از کوه رسیدم پایین، دیدم خبر دادهاند پدر رفیقم مرده. نشستم توی ایستگاه اتوبوس و به تنهایی بعد از این حسین فکر کردم. به حرفی که آن شب دور زد: "همین که بدونم بابا هست خوبه". حالا چشمهایت را ببند رفیق، به دیوار یا آهن تکیه بده و صبر کن تا زمهریر یتیمی به آهستگی تا استخوانت پیش برود. صبر کن تا یاد بگیری دنیای بدون پدر را تحمل کنی. صبر کن حسین. خیلی صبر کن.
راننده اسنپ موقع پیادهکردنم پرسید چیزی شده ؟ کمک نمیخواهم؟ خواستم بگویم فقط هر پدری که میمیرد من هم یک بار همراه پسرش یتیم میشوم. اما گفتم نه. همیشه گفته ام نه. گفته ام خوبم. گفتهام قوی و صبور و پذیرا و بالغم. چه چیز دیگری میشود گفت؟ بگویم لطفا کت پدرم را روی من بیندازید چون هزارسال است یخ زدهام؟
بابای عزیزم، موهای فرفری جوگندمی تو قشنگترین بخش هر سفر شمال کودکیم بود. این که همیشه در ساحل بودی و هروقت نگاهت میکردم داشتی نگاهم میکردی. چرا مردی و گذاشتی غرق بشوم؟ لااقل کاش قبل از این که بمیری گفته بودم چقدر پسر تو بودن خوب بود. حالا بخواب، و اجازه بده زیر کتت پنهان شوم. هزار پارهام، و میخواهم برای رفیق غمگینم، برای رفیقان غمگینم گریه کنم.
حمید سلیمی
👳 @mollanasreddin 👳