eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
246.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📚#ضرب_المثل ✍️ریشه ضرب المثل میخشو بکوب سر زبون من!! يه روزي يكي پياده از شهر به ده مي رفت ظهر شد و گرسنه شد و زير درختي نشست و لقمه اي رو كه زنش براي تو راهي براش گذاشته بود رو بيرون اورد تا بخوره. هنوز لقمه اولو دهنش نگذاشته بود كه سواري از دور پيدا شد. مرد طبق عادت همۀ مردم بفرمايي زد و از قضا سوار ايستاد و گفت: رد احسان گناهه از اسب پياده شد و به اين طرف و اون طرف نگاه كرد و چون جايي رو براي بستن اسبش پيدا نكرد پرسيد: افسار اسبم رو كجا بكوبم؟ طرفم كه از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت: ميخشو بكوب سر زبون من!! ✍️#میخشوبکوب_سرزبون_من 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. اگر مردی را بکشی، یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ میگویی، حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی، حق را از انصاف میدزدی. میفهمی؟ 📘 #بادبادک_باز ✍🏻 #خالد_حسینی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#کاریکلماتور اگر خودتان را به آن راه زده اید مواظب باشید گم نشوید. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📔 ✍️پیرمرد بیمار در انتظار پسر پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...» 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست؟ بیداریِ شکفته پس از شوکرانِ مرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟ زیرِ درفشِ صاعقه و تیشه ی تگرگ زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟ عریانی و رهایی و تصویرِ بار و برگ #دکتر_شفیعی_کدکنی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#داستان_کوتاه_تصویری 📔حکایت آموزنده مار و چوپان 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
زندگى شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد آمد! تو نه در دیروزى، و نه در فردایى... ظرف امروز پر از بودن توست، زندگى را دریاب! صبح بخیر❤️ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺷﻮﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﻧﻔﺴﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﮑﺸﯿﺪ، ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
❣️وقتى صداقت يک روباه زير سوال ميرود..! ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می‌کرد... نشاﻥ مى‌داد يک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ يك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ يك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻣﺮغها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى‌رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى‌آورد... ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ يك ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند... ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ديگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛ آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ... ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ می‌آﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!! محققين ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغها ﺭا ﺩﻳﺪ. ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ! ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک كردند. ﺭﻭﺑﺎهها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ... ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ‌ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﻣﺮﺩﻩ!!! ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى‌دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ! ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ‌ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى‌كند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿ‌‌ﻤﯿﺮد... ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد... ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه می‌آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى‌آورند، و زمانیکه ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغهایشان آﺷﮑﺎﺭ مى‌شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى‌آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ بعضا طلبکار هم می‌شوند و ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ و ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ... ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند. ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى‌رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهنده‌اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#روزی_که_بهلول_دیوانه_شد "هارون الرشید" درخواست نمود کسی را برای "قضاوت" در بغداد انتخاب نمایید. اطرافیان او همه با هم گفتند "عادل تر" از "بهلول" سراغ نداریم او را انتخاب نمایید. "خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند." بعد از دیدار با بهلول به او "پیشنهاد" قاضی شدن در بغداد را داد. بهلول گفت: من "شایسته" این مقام نیستم و "صلاحیت" انجام چنین کاری را ندارم. هارون الرشید گفت: تمام بزرگان بغداد تو را "انتخاب" کرده اند چگونه است که تو "قبول نمی کنی!" بهلول جواب داد: من از "اوضاع و احوال" خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا "راست است یا دروغ!" اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که "شخص دروغگو"" صلاحیت" قضاوت کردن ندارد! هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او "مهلت" دهند تا فکر کند. فردا صبح "اول طلوع" بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده‌اید!! مردم گفتند: بهلول دیوانه شده است؟! خبر "دیوانگی بهلول" به خلیفه عباسی رسید... هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت: او دیوانه نشده است او بخاطر "حفظ دینش" از دست ما فرار کرده تا در "حقوق مردم" دخالتی نداشته باشد! حتی زمانی که از "غذای خلیفه" برای او می آورند می گفت: این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🍃🌺 ✨اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای … 💫پس نیکی را بکار،بالای هر زمینی…و زیر هر آسمانی…. برای هر کسی... "تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!! که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند … اثر زیبا باقی می ماند، حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد. ‌ 💫گلهایی که در انتهای جنگل می رویند .... عطر خودشان را منتشر میکنند چه کسی آنجا باشد تا از آنها قدردانی کند ... چه نباشد چه کسی از کنارشان بگذرد ....چه نگذرد 💫معطر بودن ذات و طبیعت گلهاست درست مثل آدمهایی که وجودشان سراسر عشق و محبت است آنهایی که بی هیچ توقعی لبخند می زنند و مهربانند.💝 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
درکانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند. پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم، قاضی گفت: تو خودت می دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم، درآن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود درآورد و درخواست کرد به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت: همه شما محکوم هستید و باید هرکدام ده دلار:جریمه پرداخت کنید چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیری مجبور می شود تکه ای نان دزدی کند؛ درآن جلسه دادگاه ۴٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید. شیخ شعراوی میگوید: اگر در شهر مسلمانان، فقیری دیدی، بدان که ثروتمندان آن شهرمال او را می دزدند...! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب شخصی جهنم را اینطور برایم تعریف کرد: در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساختی، شخصی را که می‌توانستی باشی ملاقات خواهد کرد..! 📚 حکایت آنکه دلسرد نشد 👤 مارک فیشر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
‌روباه در حادثه‌ای دمش را از دست داد. روباه‌های گله از او پرسیدند دم‌ات چه شد؟ روباه دم‌بریده با حیله‌گری گفت که خودم قطع‌اش کردم! همه با تعجب پرسیدند چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک. احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه دم‌بریده رفت و گفت: تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم. من‌که بسیار درد دارم! دم‌بریده گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود، و الا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت... همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گفتم: خدایا چرا مرا از این دریای طوفانی عبور می دهی؟ گفت: چون دشمنانت شنا کردن بلد نیستند ... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
کاش همه معنی راز زندگی را می دانستیم راز زندگی درک کردن می خواهد... زندگی چیز کوچک و بی معنی نیست که راحت بتوان از آن گذشت زندگی از هر چیزی که فکرش را کنی گران تر و دست نیافتنی تر است.. راز زندگی تو هستی بودن تو سلامتی تو و خندهای شیرین خودت و ضربان قلبی که هر ثانیه می شنوی و چشمانی که هر روز صبح می گشایی راز زندگی... زندگی دوباره هر روز توست... زیرا آدمی یکبار به دنیا می آید و یکبار زندگی می کند پس تا میتوانی زندگی را زندگی کن! ❣️روزتون بخیر و بی‌غصه 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
قلب آدمی مثل دریاست طوفان هایی داره، جزرومدهایی داره و در اعماقش هم مرواریدهایی داره..! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ … ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ به آنها ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ … ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷود ﺑﺮﺍیشاﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ … ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘاﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭد ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ ! ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .… ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ … ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
فلسفه ی ریختن آب بر زمین برای سلامتی ! هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. وی که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی نا امید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده اعراب آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد. ابوموسی اشعری موافقت کرد از کشتن او بگذرد و وی را به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام ۹۰۰ نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند. پس از اینکه هرمزان را وارد مدینه کردند، لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت و ابریشمین بود که اعراب تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: پس امیرالمؤمنین کجاست؟ سپس عمر از خواب برخاست و با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد او را بکشند. هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او آب بدهند. با درخواست هرمزان موافقت شد و ظرف آب را به هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارم، در هنگام نوشیدن آب، مرا بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد. پس از اینکه هرمزان این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند ، هرمزان سالها بعد توسط عبیدالله فرزند عمر به قتل رسید و بعدها عبیدالله نیز توسط امام علی (ع) به انتقام خون هرمزان کشته شد. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هر چند ما خموشیم ای چرخ بی مروت ‏حدی بود ستم را ، اندازه ایی جفارا ‏⁧ #طبیب_اصفهانی⁩ #زلزله_سی‌سخت 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال است که سیب در آن پیدا نکنی! انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا ر سم است هرروز سیب بخوریم! هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است. امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا... بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!" بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید! آخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم! . به نظرم بعضی آدمهاي خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند. همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند. اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند، مثل توت فرنگی! چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم! حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!! سعی كنيم قدر سيبهای زندگيمان را بيشتر بدانيم و آنها را به توت فرنگی های زودگذر نفروشيم. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس... آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند؛ می‌تواند آب‌ها را بخشکاند؛ می‌تواند چرخ و فلک را به هم بریزد... آدمیزاد حکایتی است. می‌تواند همه جور حکایتی باشد: "حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت... و حکایت پهلوانی! " بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد! 👤سیمین دانشور 📚سووشون 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد، چنان عشق بورز... که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود و طوری خوب زندگی کن که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود...! این زندگی نیست که می‌گذرد ما هستیم که رهگذریم پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گیج کننده ترین اقدامی که علیه خویش می توانیم بکنیم این است که بکوشیم ؛ قلبمان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان می داند یک دروغ بزرگ است #آلفرد_آدلر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گواهی دو کبک: اعرابی‌ای در صحرا پی شکاری بود و می‌گشت. اتفاقاً حاکم شهر آنجا در شکار بود، بر سر راهی فرود آمده بود. اعرابی به سر سفره رسید، حاکم مرحبا گفت. اعرابی بنشست و به طعام خوردن مشغول گشت. اعرابی در آن سرِ سفره دو کبکِ کباب شده دید، بخندید. حاضران گفتند: ای بی ادب، در سرِ سفره بزرگان در وقت طعام خوردن، این خنده چیست که بی وقت و بی موقع نمودی؟ در این وقت تو را چه به خاطر رسیده است؟ اعرابی گفت: در این خندیدن من سِرّی است. آن حاکم از این سخن در قهر شد و پرسید: چه سِرّ است؟ باید گفت. چون اعرابی آن را هنر و شجاعت دانست گفت: یا امیر صباحی در این بادیه پی شکاری بودم. اتفاقاً سوداگری تنها و بی‌رفیق دیدم و دچار من شد و با او مالی همراه بود. او را گرفتم و محکم بربستم و مرکبی پربار همراه داشت، آن را فرود آوردم. آن زمان قصد کشتن او کردم و او به جزع و فزع درآمد که مرا مَکُش و مالِ مرا همه بردار که در شهر فرزندان دارم و خانۀ من در فلان محله است. مرا رها کن تا به سر فرزندان خود بروم. گفتم بیهوده مگو و آهن سرد مکوب که نفع نکند و استادان گفته‌اند:«سَرِ بریده سخن نگوید» اگر تو را زنده بگذارم این سِر فاش شود. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. سوداگر دانست که خلاصی ندارد. در آن اثنا دو کبک آمده در بالای سنگی نشستند. آن مرد گفت: ای کبکان شما به حال من گواه باشید که این مرد مرا بی گناه می‌کشد. فردای قیامت در حقّ من گواهی دهید. گفتم: ای ابله، قیامت را که دیده و کجاست؟ پس گردن او را زدم و مال او بردم. الحال این دو کبک را در اینجا کباب دیدم سخن ابلهانۀ مردِ سوداگر به خاطرم آمد خندیدم. این خندۀ من از آن رهگذر بود. حاکم دست از طعام کشید و گفت: ای بدبخت شقی، تو به زبان خود اقرار داده و این کبکان نیز آمده در ضمن آن گواهی می‌دهند. خونِ ناحق نخوابد و به پای خود به سلّاخ‌خانه آمده‌ای. فرمود اعرابی را محکم بربستند. اعرابی گفت: یا امیر من نکشتم و مزاح کردم و لاف زدم، مرا ببخش. گفت: ای شقی، تو خود اقرار کردی، حال انکار می‌کنی؟ به سخن ابله گیرند، اما رها نکنند آن چه در طینت و ضمیر تو بود بیرون تراوید و به زبان خود ظاهر کردی. زبان سرخ سرِ سبز می‌دهد بر باد. بر فعل زشت خود اقرار کردی و به تله افتادی. بیت: هرکه تیغِ ستم کشد ز نیام به همانش کند هلاک ایّام هرچه کردی یافتی و هرچه کاشتی درویدی. بعد از آن او را شکنجه کردند. گفت: مالش همه حاضر است. پس حاکم جمعی را فرستاد تا اسباب را به حضور آوردند و اعرابی را به شهر آورد و فرزندان سوداگر را طلبید و مال‌ها را تمام تسلیم کرد و اعرابی را به پای دار آورده بر دار کشیدند و به سزای خود رسید. منبع: جامع‌التمثیل/ محمد علی حبله‌رودی؛ به تصحیح حسن ذولفقاری. ـ تهران، معین، 1390 / ص: 156 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل باری به غلط صرف شد ایام شبابت #حافظ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام . آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم....! 📕 برباد رفته 📝 مارگارت میچل 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ما همیشه یک نفر را پشت صورتمان داریم که بُریده از دنیا میخواهد برود فرار کند اما لباسش هر بار گیر میکند به پوست و لبمان طوری که آدم ها خیال میکنند داریم میخندیم! رسول_ادهمی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هر روز صبح هر روز صبح او را می‌دیدم. گمان کنم از همان اول نظر مرا جلب کرد. محل کارم را تغییر داده بودم و از اول ماه، سوار اتوبوسی می‌شدم که ساعت ۸٫۱۱ حرکت می‌کرد. زمستان بود. او هر روز همان پالتوی قرمز آلبالویی و چکمه‌های سفید پوست‌دار را می‌پوشید. دستکش‌های سفید دست می‌کرد. موهایش را به طرز عجیب و در عین حال ملال‌آوری پشت سر گره می‌زد. او هر روز ساعت ۸٫۱۵ سوار اتوبوس می‌شد. سر خود را بالا می‌گرفت و روی صندلی سمت راست یک ردیف مانده به آخر می‌نشست. لغت عبوس به او می‌آمد. همان لحظه‌ی اول از او خوشم نیامد. این اتفاق اغلب برای من می‌افتد. افراد غریبه را می‌بینم و بدون اینکه کلمه‌ای با آنها رد و بدل کنم، فقط با نگاه کردن به آنها احساس خشم می‌کنم. نمی‌دانم از چه چیز او خوشم نمی‌آمد. حتی او را زیبا نمی‌یافتم. بنابر این پای حسادت هم در بین نبود. سوار شد، روی صندلی همیشگی خود نشست که به طرز عجیبی همیشه خالی بود، روزنامه‌ای از کیف مشکی خود در آورد و شروع به خواندن کرد. هر روز از صفحه سه آغاز می‌کرد. پس از سومین ایستگاه مجددا دست در کیف خود کرد و بدون اینکه نگاه خود را از روزنامه بر گیرد، در نان کره مالیده شده، بیرون آورد. روی یکی سالامی و روی دیگری کالباس بود. در حال خواندن، آنها را خورد. از دهانش سر و صدا درنمی‌آورد، با این احوال با مشاهده او در حال خوردن، حالت تهوع به من دست می‌داد. نان‌ها همیشه در کیسه نایلونی قرار داشتند. از خود می‌پرسیدم، آیا او هر روز یک نایلون جدید بر می‌دارد، یا از همان قبلی‌ها چند مرتبه استفاده می‌کند. قبل از اینکه او حالت عبوس و بی‌تفاوت خود را در مقابل من از دست بدهد، حدود دو هفته او را تحت نظر داشتم. مرا ورانداز کرد. از نگاهش فرار نکردم. دشمنی ما محرز بود. روز بعد من روی صندلی همیشگی او نشستم. واکنش خاصی نشان نداد و مثل همیشه شروع به خواندن کرد. البته پس از پشت سر گذاشتن ششمین ایستگاه، نان و کره را از کیفش در آورد. او هر صبح، تمام روز مرا خراب می‌کرد. با حرص به او می‌نگریستم. با چشم‌هایم تمام حرکات او را که برای من توهین‌آمیز بود و هر روز هم تکرار می‌شد، جذب می‌کردم. عصبانی بودم، چون باید قبل از او پیاده می‌شدم. بنابراین او از این امتیاز برخوردار بود که محل کار مرا می‌دانست. چند روزی که در اتوبوس نبود و مرا عصبی نمی‌کرد، متوجه لزوم آن موضوع ناخوشایند روزمره شدم. وقتی مجددا ظاهر شد، احساس آرامش کردم. دوبرابر از دست او عصبانی می‌شدم. گره پشت موهایش که غیر عادی و با این احوال کسالت‌بار بود، پالتوی قرمز آلبالویی، صورت عبوس و اندوهگین؛ سالامی، کالباس و روزنامه‌اش مرا خشمگین می‌کرد. کار به جایی رسید که نه تنها در اتوبوس جلوی چشم من بود، بلکه فکر او را با خود به خانه می‌بردم، برای آشنایانم از سر و صدای زیاد دهانش، بوی بد بدن او، پوست منفذدار و چهره نفرت‌آورش تعریف می‌کردم. از اینکه خود را به دست خشم خود بسپارم، لذت می‌بردم؛ دائم دلایل تازه‌ای برای این می‌یافتم که چرا حتی حضورش، مزاحم من است. بعد اگر شنوندگان به من لبخند می‌زدند، صدای ناخوشایند او را تشریح می‌کردم که قبلا هرگز مشابه آن را نشنیده‌بودم. از این عصبانی می‌شدم که یک روزنامه جنجالی و احمقانه می‌خواند و غیره. به من توصیه شد که با اتوبوس قبلی که در ساعت ۸٫۰۱ حرکت می‌کرد، بروم، ولی این کار به معنای ده دقیقه خواب کمتر بود. او که نباید مرا از خواب و زندگی می‌انداخت! دو شب قبل، دوستم بئاته شب را در منزل من گذراند. با هم سوار اتوبوس شدیم. او هم مثل همیشه ساعت ۸٫۱۵ سوار شد و سر جای خود نشست. هرگز در مورد او با بئاته صحبت نکرده بودم. ناگهان بئاته خندید، آستین مرا کشید و گفت: «به آن دختر که پالتوی قرمز پوشیده است، نگاه کن. همان که دارد نان و کالباس می‌خورد. نمی‌دانم، ولی او مرا به یاد تو می‌اندازد. منظورم طرز غذا خوردن، نشستن و نگاه کردن او است.» نویسنده: میشائلا زویل مترجم: مهشید میرمعزی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
وقتی خداوند از پشت دستهایش را بر روی چشمانم گذاشت از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم ...! ✍🏼 #محمدمرادنژاد 📕آل_م 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍