eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر از تاثیرات تلقین کردن گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد تا بمیرد چون چراغ مولانا پیامبر فرمودند که تظاهر به بیمار بودن باعث بیماری می شود تا جایی که حتی ممکن است جان فرد را بگیرد. از افکار منفی دوری کن زیرا مثل شیر درنده ای هستند که دل تو را شکار می کنند 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#طنز_جبهه اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.😰 ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم.🚶🏻‍♂ جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند، کم مانده بود از ترس سکته کنم، فهمیدم که همان عراقی سرپران است.😨 تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.🏃🏻‍♂ لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»😐 از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام.😅😂 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
صبح بویِ زندگی بویِ راستگویی بویِ دوست داشتن و بویِ عشق و مهربانی می‌دهد... الهی روزگارتون مثلِ صبح سرشار از عطرِ خوشِ زندگی باشد... صبح بخیر زندگی 💚 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
زندگی ما یک سفر دائمی است از تولد تا مرگ. چشم انداز تغییر می‌کند، مردم عوض می‌شوند، نیازها دگرگون می‌گردند، اما قطار ادامه مسیر می‌دهد. زندگی شبیه یک قطار است، نه ایستگاه. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد، اتفاق جالبی رخ داد؛ برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند. پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت. برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دو تکه کره داشته باشم؟" پیشخدمت جواب داد: "خیر! هرنفر، یک تکه !" برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی، فارغ التحصیل آکسفورد، بازیکن حرفه ای بسکتبال، قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم". پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟ " برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟". پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم"..! یعنی به خودتان بها بدهید و خود را اصلا دست کم نگیرید. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
این دل که گاه می‌زند آتش به هستی‌ام کارش فقط تپیدن اگر بود خوب بود #سید_مهدی_ابوالقاسمی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
! روزی بود و روزگاری بود . باغ بزرگی وسط شهر تهران بود که به آن باغ شاه می گفتند چون واقعا آن باغ مال شاه بود . تابستان که می شد شاه در آن باغ زندگی می کرد و توی همان باغ هم به شکایت های مردم رسیدگی می کرد . معمولا افرادی که برای شکایت می آمدند افرادی رنج کشیده و فقیر بودند اما حیف که کسی اجازه نداشت میوه ای از شاخه بچینند و دلی از عزا در آورند. اگر کسی از میوه درخت می خورد جریمه می شد و به شکایتش رسیدگی نمی شد. شاه یک ترازو جلو در ورودی باغ گذاشته بود تا مردم را وزن کند . اگر کسی موقع برگشت وزنش سنگین تر می شد معلوم بود که از میوه ها خورده و باید جریمه می داد . در آن روزگار مرد با هوشی ادعا کرد که می تواند وارد باغ شود از میوه های باغ بخورد و کمی میوه هم با خودش بیاورد اما کاری کند که جریمه نپردازد . دوستانش با او شرط بستند که اگر چنین کاری بکند جایزه بزرگی به او بدهند . مرد با هوش لباس گشادی پوشید توی جیب هایش را پر از قلوه سنگ کرد و مثل همه جلو در روی ترازو رفت و وزن موقع ورودش را ثبت کرد و رفت توی باغ . با خیال راحت سنگ ها را از جیبش خارج کرد و جلوه چشم همه مشغول چیدن میوه ها شد و شکم سیری میوه خورد و مقداری هم از میوه ها را چید و در جیبش گذاشت تا بیرون ببرد . هنگام بیرون رفتن ماموران او را وزن کردند نه تنها وزنش اضافه نشده بلکه چیزی هم کم آورده است . یکی از ماموران گفت : توی باغ شاه که رفتی نباید زیاد بیایی ، کم چرا ، چرا وزنت کم شده ؟ مرد گفت : قربان از ترس وزنم کم شده حالا اگر امکان دارد وزنی را که کم کرده ام به من اضافه کنید . دربان باغ رفت مقداری میوه چید و به مرد باهوش داد و دوباره او را وزن کرد و او را به بیرون فرستاد . دوستان مرد که از ماجرا با خبر شدند بر او و فکر و هوش او صد ‎آفرین گفتند و هدیه برایش آوردند . از آن به بعد به کسی که به دوز و کلک خودش را زیان دیده نشان می دهد می گویند : باغ شاه که رفتی ، نباید زیاد بیایی ، کم چرا. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#کاریکلماتور کاش تنهایی، پرنده بود، گاهی هم به کوچ فکر می کرد... 👤نسترن وثوقی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد. داشتم خونسردی‌ام را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد: "راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!" مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود. ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج می‌دادم؟ راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟! اگر مردم نوشته‌هایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشته‌هایی همچون: - کارم را از دست داده‌ام - درحال مبارزه با سرطان هستم - در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام - عزیزی را از دست داده‌ام - احساس بی‌ارزشی و حقارت می‌کنم - در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم - بعداز سال‌ها درس خواندن، هنوز بیکارم - مریضی در خانه دارم و صدها نوشته دیگر شبیه اینها... همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم. بیائیم نوشته‌های نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 اساساً بعضی آدم‌ها پوستِ موز صفتند؛ مترصد زمین زدن خلق الله. قسمی از آدم‌ها پوستِ خیار صفتند؛ در کنارشان جوان می‌مانی یا دست کم خیال می‌کنی جوان‌تر شده‌ای. یک عده پوستِ پرتقال صفتند؛ تا کردن و معاشرت با آن‌ها قلق دارد. تلخند؛ لکن بالقوه ظرفیت مربا شدن دارند؛ ایضاً حضور چشمگیر در نثارِ زرشک پلو. عده‌ای دیگر پوستِ گردو صفتند، پوستِ گردوی تازه صفت؛ جوری سیاهت می‌کنند که تا مدت‌ها اثرش بماند. بخشی دیگر اما شفاف و زلالند، لکن بعضاً همزمان شکننده و ظریف هم هستند؛ این جماعت، پوستِ سیر و پیاز صفتند. گروهی موسومند به آدم‌های پوستِ پسته صفت؛ متصل نیششان تا بناگوش باز است. جماعتی پوستِ تخمه صفتند؛ باید جوری از آن‌ها انتفاع ببری که کمترین تماسی بهشان پیدا نکنی و الّا شورش را در می‌آورند. تعامل با شماری آدم‌ها ترفند و تکنیک می‌طلبد؛ این‌ها پوستِ آناناس صفتن. « گچ پژ » محسن رضوانی 🍃 🌺🍃 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هرآنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت امید آخرین اگر تویی، برای من بمان... 👤حسین منزوی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هوا هوای بهار است و باده باده‌ی ناب به خنده خنده بنوشیم، جرعه جرعه شراب در این پیاله ندانم چه ریختی، پیداست که خوش به جان هم افتاده اند، آتش و آب.. 👤فریدون مشیری صبح بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
شاد بودن به این معنا نیست که همه چیز کامل است! بلکه به این معناست که شما تصمیم گرفتید فراتر از ناقصی ها را ببینید. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
عشق قهار اَست و من مَقهور عشق چون شکر شیرین شُدم اَز شورعشق... مولانا 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر 🌱دیگر سبزه ای را گره نزن! سیزدهمین روز که رسید، نحسی را که به در کردی، در آب و آینه که نگریستی، هزار و یک آرزو که کردی، این بار اما دیگر سبزه را به سبزه ای گره مزن زیرا ما گره های بسیار داریم تو دیگر گره ای تازه میفکن. می دانی!این همه دعا که ما داریم به گره افکنی مستجاب نخواهد شد. این همه بخت کور که ما داریم به بستن گشوده نخواهد شد. این همه قفلِ بی کلید که ما داریم به نذر و به نیاز باز نخواهد شد. این همه درِ بسته که ما داریم به ذکر، مفتوح نخواهد شد. این همه شدّت که ما داریم و این همه حدّت که در آن داریم به انتظار، فرج نخواهد یافت. کاش هر کس به قدر توان دو سرانگشتش، یا به سر سوزنی گره ای را باز کند که ما گره گشا می خواهیم نه گره ساز. گره از کار فرو بسته کسی یا گره از ابروان به غم مبتلایی. اگر بهار است و اگر همذات بهارانی، چو غنچه گرچه فروبستگی ست کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش ✍️#عرفان_نظرآهاری 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف، که سالها قبل نوشته بود؛ من در کلاس سوم دبستان که درس می خواندم بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم .... یک روز مدیر مدرسه ، من و سه - چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد پرونده مان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد ........!! شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم ........ فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید .......!! مدیر گفت ؛ چون بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم ، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست اخراج کنیم .......!! پدرم به مدیر گفت ؛ اما پسر من که کچل نیست ........!! مدیر مدرسه گفت ؛ بله منم می دانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را می بستیم .......!! این بود که چهار- پنج بچه ای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود .......!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#کاریکلماتور سلام خوبی دادم؛ ولی او خداحافظی بهتری کرد... 👤ریچارد براتیگان 🎨سلام مشتاقانه و خداحافظی غمگینانه 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساخته اند شبیه پلنگ یا خرس هم نساخته اند! به گمانم ترسناک تر از آدمیزاد نیافته اند، مترسک سازها! 👤توماس هابز 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
صبح نفسش حق است! به هر بهانه بیدارت میکند که روز تازه را شروع کنی به نوری عطر چای و صبحانه‌ای صدای گنجشکی نمِ بارانی هر چه هست زندگی‌ست و زیبا. صبح بهاریتون بخیر🌹 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تغییر نکنید! بخاطر اینکه آدمها دوستتان داشته باشند خودتان باشید و بدانید آدم هایی که لیاقتتان را دارند، خودِ واقعی شما را دوست خواهند داشت 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛ به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز کوته نکنم ز دامنت دست نیاز هرچند که راهم به تو دورست و دراز در راه بمیرم و نگردم ز تو باز #سعدی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده‌اید؟ چرا ارّه؟ فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو خودش می‌افتد و می‌میرد! #بیژن_نجدی پ ن: شهید، بچه 3ساله با پیراهن قرمز 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر زندگی همین کوه روبه روست این سپید سربلند این نشانه شکوهمند این که تا هنوز و تا همیشه با زلال آسمان گرم گفتگوست.... زندگی همین بچه‌های کوه و دره این هماره مردم نجیب زندگی همین هوای حیرت است آن جوانه ای که چشم بسته بی قرارِ فصل فرصت است زندگی همین تبسّم طبیعت است... #محمدرضا_عبدالملکیان 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍