eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌دانستیم که برای معشوقه باید گل خرید اما ما گرسنه بودیم پولی را که برای خرید گل کنار گذاشته بودیم خوردیم #ییلماز_گونی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
استاد علم! این یكی را بكش قلم! مرد خیاطی پارجه مشتری را كه برش می‌كرد تک قیچی و اضافه مانده پارچه را پس‌انداز می‌كرد و به صاحبانش نمی‌داد. شبی در خواب دید روز قیامت شده و او را زیر علم دادخواهی برده‌اند و مشتری‌های او دارند با قیچی آتشین گوشت و پوست او را می‌برند و می‌برند از خواب پرید و با خودش عهد كرد كه دیگر این كار را نكند و باقیمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد. فردا به شاگردش سفارش كرد كه هر وقت دیدی من تكه‌های پارچه را برمی‌دارم تو بگو: "استا، علم" . از قضا روزی یک پارچه گرانقیمت آوردند كه به تكه‌های آن طمع كرد هرچه كرد دید نمی‌تواند از این یكی بگذرد همین كه برداشت شاگرد گفت: "استا، علم" استا گفت: "این یكی را بكش قلم!" علم علم، درد ورم ـ زری كه نبود توی علم! خیاطی بود كه قسمتی از پارچه‌های مردم را موقعی كه رخت و لباس براشان می‌دوخت برمی‌داشت و وقتی كه زیاد می‌شد پوشاكی درست می‌كرد و می‌فروخت. شبی در عالم خواب دید كه مرده و جلو تابوتش علم‌های همه رنگ در حركت است و به او می‌گویند: "این علم‌ها از پارچه‌هایی است كه موقع خیاطی دزدیدی" بعد از تقلا و پیچ و تاب زیاد از خواب بیدار شد و پشیمان از كرده‌های گذشته با خودش عهد كرد كه دیگر دزدی نكند. وقتی هم به دكان رفت به شاگردش سپرد كه: "هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و بدزدم تو بگو: "علم علم" تا من دست از دزدی بردارم". اتفاقاً زد و یک پارچه زربفتی پیش خیاط آوردند. خیاط كه چشمش به پارچه زری گران‌قیمت افتاد عهدی كه با خودش كرده بود یادش رفت و قیچی را برداشت تا یک تكه از آن را بچیند و برای خودش بردارد . شاگرد كه استاد را می‌پایید گفت: "علم علم" استاد اعتنایی به حرف او نكرد. شاگرد این دفعه با فریاد گفت: "استا، علم علم" خیاط از فریاد شاگرد اوقاتش خیلی تلخ شد و داد زد: "چه خبرته! علم علم و درد ورم ـ زری كه نبود توی علم!" 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🌸🍃🌸🍃 امام حسن علیه السلام : ‌ هر روزه‌داری هنگام افطار یک دعای اجابت شده دارد. پس در اولین لقمۀ افطار بگو: به نام خدا، ای خدایی که آمرزش تو فراگیر و وسیع است، مرا بیامرز. إنَّ لِکُلِّ صائِمٍ عِنْدَ فُطُورِهِ دَعْوَةً مُسْتَجابَةً، فَإذا کَانَ أوَّلُ لُقْمَةٍ فَقُلْ: بِسْمِ اللهِ اللَّهُمَّ یا واسِعَ المَغْفِرَةِ اغْفِرْ لِي #اقبال_الاعمال_ص116 🌸🍃🌸🍃 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر #فاصله‌مقدس ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻳﺪ ؟ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﺍﺭﻧﺪ. «ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ »ﻳﻌﻨﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻤﯽﮐﻪ،ﺣﻖّ ﻣﺴﻠّﻢ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻣﺘﺮ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻓﮑﺮ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺷﻮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺣﻖّ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮﻃﻮﺭﮐﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺳﺮﮎ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻳﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻛﻨﻴﻢ :"ﺣﺘﻲ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻣﺎﻥ" 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#حکایت_های_ملانصرالدین ملا در بيابان ميگذشت. جمعي را ديد كه به خوردن طعام مشغولند. بدون تعارف پهلوي آنها نشسته شروع به خوردن كرد. يكي از حضار پرسيد: جنابعالي با كدام يك از ما آشنائيد؟ ملا غذا را نشان داده گفت: با ايشان 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
چه سخت است؛ دردِ داشتنِ اینهمه نداشتن... #هامون_كاشاني 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
دیروزت خوب یا بد گذشت مهم نیست،امروز روز دیگریست قدری شادی با خود به خانه ببر راه خانه‌ات را که یاد گرفت فردا با پای خودش می‌آید شک نکن دوست من صبح بخیر ☕️☀️ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🌸حکمت صلوات 🌸 صلوات 🌸 بهترين هديہ از طرف خداوند است. صلوات 🌸 تحــــفہ‌ای از بهشـــت است. صلوات 🌸 روح را جـــــــــــــــــلا میدهد. صلوات 🌸 دهـــان را خوشبــــــو میڪند. صلوات 🌸 شــــــــفيع انســـــــان است. صلوات 🌸 موجب ڪمال نمـــــاز ميشود. صلوات 🌸 موجب تقرب انســـان است. صلوات 🌸 رمز ديدن پيامبر(ص) در خواب است. صلوات 🌸 سپــری در مقابل آتش جهنم است. صلوات 🌸 محبـــوبـــترين عمـــل است. صلوات 🌸 آتش جهنم را خاموش ميڪند. صلوات 🌸 فقـر و نفــاق را از بين ميبرد. صلوات 🌸 زينــــــت نمــــــــــــــاز است. صلوات 🌸 بهترين داروی معنــوی است. صلوات 🌸 گنــــاهـان را از بيـــــن میبرد. 🌸اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّد 🌸و آلِ مُحَمَّد 🌸و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📘مظفرالدین شاه و سرایدار وقتی ، مظفرالدین شاه از سفر قم به تهران مراجعت می نمود . در بین راه کجاوه اش شکست . ناچار شد که آن شب را تاصبح در راه بماند . لذا خود را به کاروانسرایی که در آن نزدیکی بود رسانید و شخصا" خود درب کاروانسرا را کوبید . سرایدار پرسید : " کیست ؟" مظفرالدین شاه پاسخ داد :" ما ، السلطان بن سلطان بن سلطان و الخاقان بن خاقان بن خاقان ، مظفرالدین شاه بن ناصرالدین شاه صاحبقران ، شاهنشاه شهید سعید فقید قاجار ، از نواده ی فتحعلی شاه قاجار علیه الرحمه هستیم ." دالاندار از همان پشت درب کفت :" آقایان ما فقط یک اتاق کوچک داریم که برای این همه آدم جا ندارد ."😂 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هرکه گرگش را دراندازد به خاک رفته رفته مى‌شود انسان پاک هرکه با گرگش مدارا مى‌کند خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند... 👤فریدون_مشیری 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
باج به شغال نمی دهیم گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب می‌کند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه‌ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید. ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمی‌روند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را بر تر و بالاتر از آن می‌دانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند.تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان می‌ریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمی‌پردازند. جان به جانان می‌دهند ولی قدمی در راه فرومایگان بر نمی‌دارند. خلاصه" تاج به رستم می‌بخشند ولی باج به شغال نمی‌دهند." باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا" خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیحترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط می‌باشد و در شاهنامه فردوسی به تفصیل آمده است . ذیلا" اجمالی از آن تفصیل بیان می‌شود: در اندرون خانه زال ، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش می‌خواند و رود می‌نواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر: کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی ببالا و دیدار، سام سوار وزو شاد شد دوده نامدار ستاره شناسان و گنده آوران زکشمیر و کابل گزیده سران بگفتند با زال و سام سوار که ای از بلند اختران یادگار چو این خوب چهره بمردی رسد یگانه دلیری و گردی رسد کند تخمه سام نیرم تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه همه سیستان زو شود پر خروش وز شهر ایران بر آید بجوش زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشور داری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خراخی کشور کابل- افغانستان- به رستم دستان می‌رسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو می ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می‌فرستادند. چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژو ساو وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل در آمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آنکه شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمی‌دانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر می‌گفتند:" تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمی‌دهیم. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر حکایت رزق و روزی : دوش حمام رو ببین! آب از بالا میاد؛ اما از پایین تنظیم میشه. اینکه اصلا آب بیاد یا نه؛ کم باشه یا زیاد؛ سرد باشه یا گرم؛ به تو مربوط میشه؛ تا کدوم شیر بچرخونی؛ تا کدوم طرف بچرخونی؛ کم بچرخونی یا زیاد؛ اصلا بچرخونی یا نه؛ همه به خودت ربط داره. میخوام بگم ماجرای "رزق و روزی" یک چنین ماجرایی است. رزق ما تو آسمونه؛ به همین خاطر قرآن میگه : "فی السماء رزقکم" ولی اینکه فرو بباره یا نه؛ ویا کم بباره ویا زیاد؛ به سعی و تلاش ما بستگی داره 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب در این دنیا بیش از ستاره های آسمان مُرشد نخ نما و شیخ نخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف کردن زیبایی های باطنت رهنمون کند، نه آنکه به مرید پروری مشغول شود... 📕 #ملت_عشق ✍️ #الیف_شافاک 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مادر پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با کس دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود. ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم... مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم. و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند. ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
آنکه آدم هست و عاشق نیست کیست؟ زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن است! دم‌به‌دم جان کندن، ای دل، کار دشواری‌ست، نیست؟ #قیصر_امین‌پور 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
شما با بالهای قدرتمند متولد شدید، هدف شما خزیدن نیست شما بال دارید، یاد بگیرید از آنها استفاده کنید و پرواز کنید آنگاه که معبد درونت روشن گشت شعاع نورش همه را دربرخواهد گرفت... آنگاه که عشق در درونت ریشه دواند شعاع مهرش، همه را دربرخواهد گرفت... عاشق باش و نورانی و این نور را بگستران در سراسر گیتی. صبح بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
بخشیدن کسی که به تو بدی کرده تغییر گذشته نیست، تغییر آینده است ... #ماهاتما_گاندی ‎ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
دکتر سرش را تکان می دهد پرستار سرش را تکان می دهد دکتر عرقش را پاک می کند و رشته کوه های سبز بر صفحه ی مانیتور کویر می شوند #گروس_عبدالملکیان 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#تلنگر ﺧﻴﻠﯽ ﻭﻗﺖ‌ﻫﺎ ﺣﻖ ﺁﺩﻣﻮ ﻧﺎﺣﻖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ، اﺫﻳﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ، ﺍﻟﮑﯽ ﺗﻬﻤﺖ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻦ، ﺑﺮﺍﺕ ﭘﺎﭘﻮﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ، ﻣﺪﺭﮎ ﺳﺎﺯﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﺣﻘﺖ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯽ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ ﺣﻘﺖ ﺿﺎﻳﻊ ﺷﺪﻩ. ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ‌ﻫﺎ ﻳﻪ ﺁﻳﻪ ﻣﻴﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺖ، ﺍﺯﺕ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﻮﻧﻴﺶ، ﻧﺠﺎﺗﺖ ﻣﯽ‌ﺩﻩ، ﺩﻳﺮ ﻳﺎ ﺯﻭﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﻮﺯ ﻧﺪﺍﺭه. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
‌شما با بالهای قدرتمند متولد شدید، هدف شما خزیدن نیست شما بال دارید، یاد بگیرید از آنها استفاده کنید و پرواز کنید آنگاه که معبد درونت روشن گشت شعاع نورش همه را دربرخواهد گرفت... آنگاه که عشق در درونت ریشه دواند شعاع مهرش، همه را دربرخواهد گرفت... عاشق باش و نورانی و این نور را بگستران در سراسر گیتی. صبح بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
حکایتی تکان دهنده از عدالت علی(ع) زنی به نام «سوده همدانی» از شیعیان امام بود، در جنگ صفین برای تشجیع(ترغیب شجاعتشان) سربازان و فرزندان دلاورش، اشعار حماسی می‌خواند، که سخت بر معاویه گران آمد و نام او را ثبت کرد. روزگار گذشت و امام علی علیه‌السلام به شهادت رسید، و فرماندار معاویه بسر بن ارطاة، بر شهر همدان مسلط گشت، و هر چه می‌خواست انجام می‌‌داد، و کسی جرئت اعتراض یا مخالفت را نداشت سرانجام سوده، سوار بر شتر به دربار معاویه در شام رفت، و از قتل و غارت و فساد فرماندار به معاویه شکایت کرد. معاویه او را شناخت و سرزنش کرد، و گفت: یاد داری که در جنگ صفّین چه می‌کردی؟ حال دستور می‌دهم تو را سوار بر شتری برهنه تحویل فرماندارم بدهند تا هر گونه دوست دارد، با تو رفتار کند؟... سوده، در حالی که اشک می‌ریخت این اشعار را خواند: صلّی الاله علی جسم تضمّنه قبر فاصبح فیه العدل مدفوناً قد حالف الحق لا یبغی بد بدلا فصار بالحق و الایمان مقروناً «خدایا درود بر پیکر پاکی فرست که چون دفن شد عدالت هم دفن شد، و خدا سوگند خورده که همتایی برای او نیاورد، و تنها او با حق و ایمان همراه بود» معاویه با شگفتی پرسید: چه کسی را می‌گویی؟ و این اشعار را پیرامون چه شخصی خواندی؟ سوده گفت: حضرت علی علیه‌السلام را می‌گویم که چون رفت، عدالت هم رفت. معاویه! فرماندار امام علی علیه‌السلام در همدان چند کیلو گندم از من اضافه گرفت، به کوفه رفتم وقتی رسیدم که امیرالمومنین علی علیه‌السلام برای نماز مغرب بپا خاسته بود تا مرا دید نشست و فرمود: حاجتی داری؟ ماجرا را شرح دادم، و گفتم چند کیلو گندم مهم نیست، می‌ترسم فرماندار تو به سوی تجاوز و رشوه‌خواری پیش رفته و آبروی حکومت اسلامی خدشه‌دار شود. امام علی علیه‌السلام با شنیدن سخنان من گریست و گفت: خدایا تو گواهی که من آنها را برای ستم به مردم دعوت نکردم. سپس قطعه پوستی گرفت و بر روی آن نوشت: بسم‌الله الرحمن الرحیم، قد جائتکم بینةٌ مِن ربّکم فَاوفوا الکیلَ و المیزان، و لا تَبخَسوا النّاسَ اَشیائهُم، و لا تُفسدوا فی الارض بعد اصلاحها، (1) ذالکم خیرٌ لکُم مَن یَقبِضُهُ. والسّلام؛‌ دلیل روشنی از طرف پروردگارتان برای شما آمده است؛ بنابراین، حق پیمانه و وزن را ادا کنید! و از اموال مردم چیزی نکاهید! و در روی زمین، بعد از آن که (در پرتو ایمان و دعوت انبیاء) اصلاح شده است، فساد نکنید! سپس دستور داد که: کارهای فرمانداری خود را بررسی و جمع‌آوری کن، تو را عزل کردم و به زودی فرماندار جدید خواهد آمد، و همه چیز را از تو تحویل خواهد گرفت. نامه را به من داد، نه آن را بست، و نه لاک و مُهر کرد، بلافاصله پس از بازگشت من به «شهر همدان» فرماندار عزل و دیگری به جای او آمد. معاویه، آن روز شکایت من از چند کیلو گندم اضافی بود، اما امروز به تو شکایت کردم که فرماندار تو «بسر بن ازطاة» شراب می‌خورد، تجاوز می‌کند، مال مردم را به یغما می‌برد،‌ خون بی‌گناهان را می‌ریزد؛ و تو به جای اجرای عدالت و عزل فرماندار فسادگر، مرا تهدید به مرگ می‌کنی؟ و ادعا داری که خلیفه مسلمین می‌باشی؟ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
‌ آن کس که بدم گفت بدی سیرت اوست و آنکس که مرا گفت نکو خود نیکوست حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست #شیخ_بهایی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
می‌شود از افق سرد گلی چید به صبح از شکوفا شدن غنچه‌ی خورشید به صبح می‌شود از پس یک شام سیاه و غم دل بهر خوشحالی دل باز بخندید به صبح صبح بخیر 🌹 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
حاج اسماعیل دولابی می‌گفتند :وقتی به خدا بگویی خدایا! من غیر از توکسی را ندارم؛ خدا غیور است وخواسته‌ات را اجابت می‌کند خدا درکارهمه برکت، درخانه شان آرامش، دروجودشان نورخودت را قرار بده بُخل و حسادت تنگ نظری را از همه دور کن. چشم دیدن شادی و موفقیت دیگران را به همه ی ما عطا کن❤️ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت...! 👤قیصر امین پور 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
نان و انگور واین‌همه جنجال هر وقت چند نفر سخن همدیگر را نفهمند و بر سر موضوعی واحد با هم جدال كنند كردها گویند: نان و انگور و این همه جنجال؟... روزی سه نفر همسفر كه اولی كرد بود و دومی فارس و سومی ترک، به شهری رسیدند. هر سه نفر زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند، قرار بود ناهار بخورند. اولی به كردی گفت: "من نان و تری اخوم" دومی نیز به فارسی گفت: "من نان و انگور می‌خورم" و سومی هم به تركی گفت: "من اوزوم چورک بییرم" ولی اولی نفهمید كه دومی همان نان و انگور را می‌خواهد و دومی هم نفهمید كه سومی مایل به خوردن نان و انگور است. درنتیجه كارشان به نزاع و مجادله و زد و خورد رسید. چند نفر كه زبان هر سه را بلد بودند میانجی شدند و به آنان فهماندند كه هر سه نفر یک حرف می‌زنند. حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در مثنوی معنوی حكایتی آورده است با این عنوان "بیان منازعات چهار كس جهت انگور با همدیگر به علت آن‌كه زبان یكدیگر را نمی‌دانستند" كه با این ابیات آغاز می‌شود: چاركس را داد مردی یک درم هر یكی از شهری افتاده به هم فارسی و ترک و رومی و عرب جمله با هم در نزاع و در غضب فارسی گفتا از این چون وارهیم هم بیا كاین را به انگوری دهیم آن عرب گفتا معاذالله لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یكی كز ترک بد گفت ای كزم من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم آن‌كه رومی بود گفت این قیل را ترک كن خواهم من استافیل را مثنوی دفتر دوم 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
خداوند مرا کفایت می‌کند؛ هیچ معبودی جز او نیست؛ بر او توکل کردم؛ و او صاحب عرش بزرگ است! سوره توبه | آیه 129 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.» سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول می‌انجامد، ‌ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است». 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
امام صادق عليه السلام: سرنوشت (مُقَدَّر شدن)، در شب نوزدهم است و محكم ساختن، در شب بيست و يكم و امضا (حتمى سازى)، در شب بيست و سوم التَّقديرُ في لَيلَةِ تِسعَ عَشرَةَ، والإبرامُ في لَيلَةِ إحدى وعِشرينَ، وَالإِمضاءُ في لَيلَةِ ثَلاثٍ وعِشرينَ الكافی جلد4 صفحه159 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌹 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ساعت سه و‌ نیم شب، زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت! اما کنجکاو بود که بداند نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم. در نهایت گفت به جای اینکه به زندگی‌اش خاتمه بدهد، به دیدن من به بیمارستان خواهد آمد. اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرف‌های من، در او اثر نکرده. تنها دلیل‌اش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده، بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم. به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین از خودگذشتگی اتفاق می‌افتد، به یقین ارزش زیستن دارد. ما و برخوردهای ما، هنوز هم می‌توانند از زیبایی‌های این دنیا باشند. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍