eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
241.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
65 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 وعده سر خرمن 🌴می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند. مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد. ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند. 🌴رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید. 🌴مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟» و ساززن بیچاره را محروم می کند. 👌از آن روز اگر کسی به یکنفر جهت راه انداختن کارش و یا چاپلوسی پیش دیگری قولی بدهد ومعلوم شود که قصد عمل کردن به قولش را ندارد این ضرب المثل استفاده میشود. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد ! در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود . گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛ پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها . در مواقعِ سختی ، نا امید نباش . برایِ آرزوهایت بجنگ . و محکم تر از قبل ، ادامه بده ... چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، که به مرداب ختم می شوند ، و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛ که به زیباترین باغ ها می رسند . تسلیم نشو ... ! شاید پله ی بعد ؛ ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ... 👳 @mollanasreddin 👳
📚 👈 حلوا فروش و مشتری 🌴مردی، حلوافروش را گفت که کمی حلوایم به نسیه ده. 🌴حلوافروش گفت: بچش، حلوای نیکی است. گفت: من به قضای رمضان سال پیش روزه دارم. 🌴حلوافروش گفت: پناه به خدا! اگر با چون تو معامله کنم. 🌴تو که قرض خدا را سالی به دیگر سال عقب اندازی با من چه خواهی کرد؟ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مهم تر از لبخند "چشم خند" است... گاهی لبانت به خنده باز میشوند اما چشمانت غمی را به دوش میکشند! گاهی صدای قهقهه هایت در فضا میپیچد اما در عمقِ چشمانت گریه پنهان شده است! گاهی به ظاهر خوبی اما چشمانت چیزِ دیگری را نشان میدهند! "چشم ها" این دو گردالیِ کوچک چه رازها که در دلِ سینه نگه میدارند و چه شکست هایی را که بروز نمیدهند! نکند حواسمان پرتِ خنده ی تصنعیِ کسی شود و چشم هایش را از یاد ببریم! زبانِ چشم ها را فهمیدن کارِ سختی نیست؛ کافیست جنسِ غم را بلد باشی! 👳 @mollanasreddin 👳
الان نیاز دارم یکی بهم بگه: نگران نباش دیگه چیزی نمونده داره سختیش تمام میشه❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
🦋این متن بسیـار زیــبا ارزش هزار بار خواندن رو داره 🍂🌺🍃 🦋خداوند نمی‌پرسد چه ماشینی سوار می شدید بلکه می‌پرسد چند پیاده را سوار کردید؟ 🦋خداوند نمی‌پرسد مساحت منزلتان چقدر بوده بلکه می‌پرسد .در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید 🦋خداوند نمی‌پرسد .در کمد خود چه لباسهایی داشتید بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید . 🦋خداوند نمی‌پرسد .بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است، بلکه می‌پرسد برای بدست آوردن آن چقدرشخصیت خود را کنترل دادید . 🦋خداوند نمی‌پرسد .عنوان شغلی شما چه بود ، بلکه می پرسد چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید . 🦋خداوند نمی‌پرسد .که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید، بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید . 🦋خداوند نمی‌پرسد .چند دوست داشتید، بلکه می‌پرسد با دوستانتان چگونه رفتار کردید . در مورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد ، بلکه از شخصیت شما سئوال می کند 🍂🌺🍃8 👳 @mollanasreddin 👳
ســــ🌷ـــلام‌ به شنبه 29 بهمن ماه خوش‌آمدید آرزو میکنم🍃 دقایق امروز برایتان🌷 سرشار از عـشق🍃 برکت و تندرستی باشد🌷 و به هـر آنچه کـه🍃 آرزویش را دارید برسید🌷 👳 @mollanasreddin 👳
📔 🚩 پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟» پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.» پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟» پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «من جوابی را که در قرآن گفته شده می گویم؛ از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.» پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.» عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.» پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟» پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.» هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️‌‌‌‎‌‎ 👳 @mollanasreddin 👳
چه نشسته ای که فنجان دقایقت لبریز بی حوصلگی شده و فکرهای بیهوده به جان آرامشت افتاده اند؟ پیاده روهای این شهر، انتظار گام های آرام تو را می کشند، و آغوش فراغت ها به روی خستگی های تو باز است چه کتاب ها که می شود بخوانی و چه قهوه ها که می شود بنوشی... چه نشسته ای که زندگی دارد از دهان می افتد! 🖋 👳 @mollanasreddin 👳
📚آنقدر شور بود که خان هم فهمید هنگامی که کسی در انجام کار‌های نادرست و استفاده نابه‌جا از موقعیت‌ها زیاده‌روی کند، تا جایی که حتی ابله‌ترین آدم‌ها و نیز ساکت‌ترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان می‌ترسیدند. یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمی‌کرد. غذاهایی که آشپز می‌پخت بدبو ، بدطعم و بی‌ارزش بودند، اما خان متوجه نمی‌شد و هیچ اعتراضی نمی‌کرد و آشپز نیز این را می‌دانست. اطرافیان خان هم گرچه می‌دانستند غذا‌ها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت می‌کردند و آشپز نیز به کار خود ادامه می‌داد. یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمی‌کند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد. وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بی‌میلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند. خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کم‌کم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟ آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکلیف خدا چیست ؟؟ گویند: مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو. مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم. مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت کوزه ها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم، اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست. مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم...! حال حکایت امروز ماست. باران ببارد خيلی ها بی خانمان ميشوند و خواب ندارد، و اگر نبارد خيلی ها آب و غذا ندارند . 👳 @mollanasreddin 👳