eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
236.6هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بساط "چای" عجب بساط عاشقانه ای بود اونوقتها ... مادر چهارزانو میزد کنار سماور ، بابا تکیه به دیوار میزد و پاهاشو دراز میکرد ما هم دور تا دور نیم دایره دوزانو و چهارزانو مینشستیم به چای ! عالم و آدم رو یادمون می رفت. صدای حورت کشیدن بابا که بلند میشد ... زل میزدیم به همدیگه نه به صفحه تلویزیون و گوشی.. دنیامون چشما و دستا و صورت همدیگه بود. هل و دارچین و زعفرون زنجبیلش هم همین زل زدنا ... بازم بشینیم به چای...❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
من کجا ، باران کجا راه بے پایان کجا...؟؟ آه این دل ، دل زدن تا منزل جانان کجا هرچه کویت دورتر دل تنگ تر، مشتاق تر ، در طریق عشق بازان مشکل آسان کجا..... 👳 @mollanasreddin 👳
ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ. ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ. ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ. به انوشيروان نوشتند كه يكي از مردم كشورش آن قدر مال دارد كه در خزانه پادشاه هم يك دهم آن نيست. انوشيروان در پاسخ نوشت: خدا را سپاس ميگويم كه رعيت ما از ما غني تر شده اند، و اين از عدل و دادگري ماست. 👳 @mollanasreddin 👳
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی رویش یک حادثه نیست زندگی رهگذر تجربه‌هاست🌸🍃 تکه ابری است به پهنای غروب آسمانی است به زیبایی مه زندگانی چون گل نسترن است باید از چشمه جان آبش داد زنــدگــی مـــال مـــاست🌼🍃 خــوب و بــد بــودن آن عملی از من و ماست ،پس بیا تا بفشانیم همه بذر خوبی و صفا و بگوییم به دوست معنی عشق و حقیقت چه نکوست...🌸🍃 صبح تون بخیر و خوشی 😍 👳 @mollanasreddin 👳
شازده كوچولو: "آخرشم اونایی واسم ميمونن که اصن روشون حساب باز نکرده بودم و گذاشته بودمشون حاشیه ی زندگیم" روباه روزنامه روى ميز رو برداشت عينكشو زد و گفت: "اوناهم منتظرن بیاریشون وسط تا برن... 👳 @mollanasreddin 👳
لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است . نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست . شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست . "فروغ فرخزاد" 👳 @mollanasreddin 👳
از دنـیـا مـیـشـه گــذشــت از یـــار مـیـشـه گــذشـــت از مــال مـیـشـه گــذشــت امـا هـیچ‌وقـت از مـادر نـمیشه گـذشـت. مــادر یـعـنی عـشـق ابـدی و جـاودان 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
مهارتهای زندگی....m4a
8.14M
💜 اگه می خوای آداب معاشرت و ارتباطات عالی بشه 💜 هم نظم منزل هم جذابیت و اعتماد به نفست عالی بشه 💜 این بهترین دوره در تمام ایتاست ❌ فقط همین امروز فرصت باقیه ✅ کافیه خودت وارد این کانال ۲۰۰ هزار نفری بشی و نتایج حیرت انگیز خانمای زیادی رو ببینی👇 https://eitaa.com/joinchat/1634271298C2b479acc30
🌾مثل گندم باش! زیر خاک می برندش باز می روید پرتر... زیر سنگ می برندش آرد می شود پربهاتر... آتش می زنندش نان می شود مطلوب تر... به دندان می جوندش جان می شود نیرومندتر... ذات باید ارزشمند باشد! 👳 @mollanasreddin 👳
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️سرنوشت همه به این کار گره خورده! "کلید اینجاست!" 👳 @mollanasreddin 👳
🔺️ حساب منفعت‌هایش را می‌کند در گذشته بازرگانی ثروتمند زندگی می‌کرد که دوستانی داشت که برای او مشکل ساز بودند و جلوی پایش سنگ می‌انداختند. روزی از روزها بازرگان با شنیدن صدایی بلند از جایش برخاست و از پنجره بیرون را نگاه کرد و دید مردانی به در و دیوار خانه‌اش سنگ پرتاب می‌کنند و آن افراد همان دوستانش بودند. پس بازرگان به فکر فرو رفت و دنبال راه چاره‌ای برای رهایی از دست این گونه مشکلاتش بود. بنابراین کیسه‌ای پر از سکه‌های طلا بیرون آورد که دست رنج زحماتش بود و به سمت پنجره رفت و نیمی از آن سکه‌ها را بر سر و روی ان مردان ریخت. آن عده نیز همه آن سکه‌ها را برداشتند و با خنده و شادی از آن جا دور شدند. روزی از روزها بازرگان باید به سفری مهم می‌رفت، پس غلام ویژه خویش را در حجره به جای خویش گذاشت. پس از چند روز همان عده‌ی بی‌سر و پا که از سفر بازرگان و نادانی غلام آگاه شده بودند نقشه‌ای کشیدند و همانند خریدارانی محترم وارد مغازه.ی بازرگان شدند و کالای دکان را با قیمت‌های گزاف و بیش از قیمت واقعی آن‌ها از غلام به نسیه بردند و به همین ترتیب غلام تمام کالاها را به نسیه به آن عده داد. پس از یک ماه بازرگان از سفر بازگشت چیزی از کالا در دکان خود ندید. از غلام پرسید که اجناس کو؟ غلام گفت: «همه آن‌ها را به بهای گران به نسیه فروخته‌ام». بازرگان از نام و نشان خریداران پرسید. غلام گفت: «آنان را نمی‌شناختم اما هر کدام قبایی زرین داشتند». بازرگان کاسه‌ای مسی که در کنارش بود را برداشت و بر سر غلام زد. خون بر رخسار غلام نشست. اما درون کاسه مسی اندکی ماست بود و سفیدی ماست و سرخی خون با سیاهی چهره غلام با هم آمیخته شد و از دیدن این منظره بازرگان شروع به خندیدن کرد. غلام که خنده بازرگان را دید او نیز به خنده افتاد و گفت: «چرا نخندی؟حساب منفعت‌هایت را می‌کنی» 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍