دیوانه اي را دیدنـد
که می دویـد.
گفتنـد:
از کجا به کجا می گریزي؟
گفت:
از دنیا به آخرت!
گفتند:
راهت بسـیار
دور و دراز است.
گفت:
این راه
براي کسی دور است
که در سراي غرور ساکن است
و براي روز قیامت آماده نشده است.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی
زاهدی بر منبر رفته بود
و مردم را
نصیحت میکرد
و می گفت:
ای مردم!
از رحمت خدا ناامید نشوید.
هرکس دری را
بسیار بکوبد
بالاخره باز میشود
یکی از افراد برخاست
و گفت:
چرا می گویی باز میشود؟
مگر
در رحمت خدا بسته است که باز شود؟
👳 @mollanasreddin 👳
بخیلی حکیمی را دید
که به محنت(سختی) بسیار
سنگ از معدن زر (طلا) ریزه می ساخت
بعد از آن می گداخت
و قراضه ای(خرده ریز)
حاصل می کرد
و با آن معاش می گذراند.
بخیل گفت:
ای حکیم!
معیشت از این آسان تر هم
وجود دارد،
این همه محنت چرا می کشی؟
گفت:
به این محنت و مشقت(زحمت)
زر حاصل کردن
بر من هزار بار آسان تر است
که از مشت تو
یک فلس(سکه کم بها)
بیرون آوردن.
👳 @mollanasreddin 👳
مردي از ارتفاع پنج متري
روي زمين مي پريد و هيچ اتفاقي براي
او نمي افتاد.
او هرگاه مي خواست از ارتفاع به سمت پايين بپرد
نگاهش را به سوي آسمان مي كرد
و از خدا ميخواست تا
او را سالم به زمين برساند
و از هر نوع آسيب و صدمه
حفظ كند.
اتفاقا هم هميشه چنين مي
شد و هيچ بلايي بر سر او نمي آمد.
روزي اين مرد به ارتفاع پنج و نيم متري رفت و سرش را به سوي آسمان بالا برد و از خدا خواست تا
مثل هميشه او را سالم به زمين برساند.
اما
اين بار محكم زمين خورد و پايش شكست.
او آرزده خاطر
نزد حکیم رفت و از او پرسيد:
كه از ارتفاع پنج متري مي پريدم
و هيچ اتفاقي برايم نمي افتاد.
چرا اين بار
فقط به خاطر نيم متر اضافه ارتفاع
پايم شكست؟
چرا خداوند مرا حفظ نكرد؟
حکیم تبسمي كرد و گفت:
اتفاقا اين دفعه هم
خداوند به نفع تو عمل كرد!
چون مي دانست
كه تو بعد از پنج و نيم
عدد شش و هفت را انتخاب مي كني،
قبل از اين كه خودت
با اين زياده خواهي بي معنا
گردنت را بشكني،
پاي تو را شكست تا
دست از اين بازي بیهوده برداري
و روي زمين قرار گيري.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی ابوحازم
و عمر بن عبدالعزیز
به دیدار یک دیگر رفتند
عمر به او گفت:
مرا پندي ده!
گفت:
مرگ را نزدیک سر خویش
حس کن!
سپس
بنگر که
دوست داري تا در آن ساعت
چه چیز در تو باشـد،
همان را بگیر.
بنگر که
چه چیز را خوش نـداري
که در تو باشـد؛
آن را رها کن.
شاید که مرگت نزدیک باشد.
👳 @mollanasreddin 👳
مردي،
مأمون را
به نام خوانـد
و گفت:
یا عبداالله!
یا عبداالله!
مأمون خشـمگین شد
و گفت:
مرا به نام می خوانی؟
مرد گفت:
خدا را نیز به نام می خوانیم!
مأمون خاموش شد.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب های زمستانی
شما عزیزان را
به آغوش گرم خدا میسپارم
شبتون پــراز یــاد خــــدا
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام صبحتون
🌾مثل گل زیبـا
🌷الهــــی
🌾قشنگترین لحظہ ها
🌷در انتظارتون باشہ
🌾الهے هرگز لبخند
🌷از رو لباتون نیفتہ
🌾الهے خوشبختی
🌷مثل سایہ همراهتون باشہ
🌾الهے بهترین خبرها
🌷رو در این امروز بشنوید💞
👳 @mollanasreddin 👳
جوان بی ادب
گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار ، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن ، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام ، پیرمردی روستایی از راه رسید . گفتند:" خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی ، کمی او را مسخره کنیم."
یکی گفت:" پیرمرد! طاعت شما قبول باشد ، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ای!" دیگری گفت:" اگر هم روزه نبودی ، نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری ؛ چون اتوی شلوارت خراب می شد!"
خلاصه ، هریک با شوخی های نیشدار ، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند ، پیرمرد گفت:" اگر شما به روستای من می آمدید ، بهتر از این پذیرایی می کردم." جوانان پرسیدند:" روستای شما کجاست؟"
من صاحب غنی آبادام . اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا این جا پنج فرسنگ راه است ؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید هزار میش و گوسفند دارم ، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان های شیرمال و ماست های بهشتی بخورید ، بیایید ، میهمان من هستید...!
لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ها تغییر کرد .
گفتند:
" بفرمایید با ما ناهاربخورید."
پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:" من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم ، نصیحتی پدرانه می کنم ، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد:
"همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید ، اما من به خدا ، جز این لباس ژنده (کهنه)،
در این دنیا هیچ ندارم!"
👳 @mollanasreddin 👳
شخصـی
به جمع آوري مال دنیا
حریص بود.
دیگري به او
نوشت:
مانند چارپا نباش
که تنها می چرد
و به دنبال
فربهی خویش است،
در حالی که نمی داند
هلاکش در فربهی(چاقی)
اوست.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی
بطلمیوس
گفت:
غلبه حرص(طَمَع)
بر انسـان
بـدتر از غلبه دشـمن است؛
زیرا
وقـتی دشـمن غلبه کنـد،
از او می توان گریخت
یا امان خواست
یا با پرداخت مال
از دست او رها شـد،
ولی
وقتی حرص غلبه کنـد،
نه می توان از او گریخت
و نه امان می دهـد و
هر قـدر مال
به او بخشـیده شود،
بیشتر می خواهد
و تا انسان را به هلاکت نرساند،
باز نمی گردد.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی
از امـام صـادق علیه السـلام
پرسـیدند:
چرا
بعضـی از مؤمنان و کافران
هنگام مرگ
راحت جان می دهنـد
و خنداننـد؟
فرمود:
علت شادي مؤمن این است که
زمان گرفتن ثوابش
فرا رسـیده است
و علت خوشحالی کافر
به این جهت است که
پاداش حسنات
و اعمال نیک دنیایی خود را می گیرد.
👳 @mollanasreddin 👳
حضرت (عيسى بن مريم ) عليه السلام
نشسته بود
و نگاه مى كرد
به مرد زارعى (کشاورز) كه
بيل در دست داشت
و مشغول كندن زمين بود.
حضرت عرض كرد:
خدايا
آرزو و اميد را از زارع دور گردان
ناگهان
زارع بيل را به يك سو انداخت
و در گوشه اى نشست .
حضرت عيسى عليه السلام
عرض كرد:
خدايا
آرزو را به او بازگردان
زارع حركت كرد
و مشغول زارع شد.
حضرت از زارع
سؤال نمود:
چرا چنين كردى ؟
گفت :
با خود گفتم
تو مردى هستى كه
عمرت به پايان رسيده ،
تا به كى بكار كردن مشغولى
بيل را به يك طرف انداخته
و در گوشه اى نشستم .
بعد از لحظاتى با خود گفتم :
چرا كار نمى كنى
و حال آنكه
هنوز جان دارى
و به معاش نيازمندى ،
پس به كار مشغول شدم.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ چکمههای کدخدا
👳 @mollanasreddin 👳
روزی شخصـی
در آسـتانه مرگ،
بسـیار
بی تابی می کرد.
علت این بی تابی
را از او پرسـیدند
او گفت:
به یاد این آیه افتادم
که می فرمایـد:
«وَبَدَا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ
مَا لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ»
در روز قیـامت از سوي خـدا
براي آنها اموري آشـکار شود
که گمان نمی کردنـد.
👳 @mollanasreddin 👳
📚 دعـای دقـوقـي
دقوقي يك درويش بسيار بزرگ
و با كمال بود.
و بيشتر عمر خود را در سير و سفر ميگذراند.و به ندرت دو روز
در يكجا توقف ميكرد.
بسيار پاك و ديندار و با تقوي بود. انديشهها و نظراتش درست و دقيق بود. اما با اين همه بزرگي و كمال،
پيوسته در جست وجوي
اولياي يگانه خدا بود
و يك لحظه از جست و جو باز نميايستاد.
سالها به دنبال انسان كامل ميگشت. پابرهنه و جامه چاك،
بيابانهاي پر خار و كوههاي پر از سنگ را طي ميكرد و از اشتياق او ذره ای كم نميشد.
سرانجام پس از سالها سختي و رنج،
به ساحل دريايي رسيد و با منظره عجيبي روبرو شد.
او داستان را چنين تعريف ميكند:
ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسيار روشن ديدم
كه شعله آنها تا اوج آسمان بالا ميرفت.
با خودم گفتم:
اين شمعها ديگر چيست؟
اين نور از كجاست؟
چرا مردم اين نور عحيب را نميبينند؟
در همين حال
ناگهان آن هفت شمع
به يك شمع تبديل شدند
و نور آن هفت برابر شد.
دوباره آن شمع،
هفت شمع شد
و ناگهان هفت شمع به شكل
هفت مرد نوراني درآمد
كه نورشان به اوج آسمان ميرسيد.
حيرتم زياد و زيادتر شد.
كمي جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم. منظره عجيبتري ديدم.
ديدم كه
هر كدام از آن هفت مرد به صورت
يك درخت بزرگ با برگهاي درشت
و پراز ميوههاي شاداب
و شيرين پيش روي من ايستاده اند.
از خودم پرسيدم:
چرا هر روز هزاران نفر از مردم
از كنار اين درختان ميگذرند
ولي آنها را نميبينند؟
باز هم جلوتر رفتم،
ديدم هفت درخت يكي شدند.
باز ديدم كه هفت درخت پشت سر اين درخت به صف ايستادهاند.
گويي نماز جماعت ميخوانند.
خيلي عجيب بود درختها مثل انسان ها نماز ميخواندند،
ميايستادند،
در برابر خدا خم و راست ميشدند و پيشاني بر خاك ميگذاشتند.
سپس آن هفت درخت،
هفت مرد شدند
و دور هم جمع شدند
و انجمن تشكيل دادند.
از حيرت درمانده بودم.
چشمانم را ميماليدم،
با دقت نگاه كردم تا ببينم
آن ها چه كساني هستند؟
نزديك تر رفتم و سلام كردم.
جواب سلام مرا دادند
و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم.
آنها نام مرا از كجا ميدانند؟
چگونه مرا ميشناسند؟ من در اين فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند.
و پيش از آنكه بپرسم گفتند:
چرا تعجب كردهاي
مگر نميداني كه عارفان روشن بين
از دل و ضمير ديگران باخبرند
و اسرار و رمزهاي جهان را ميدانند؟
آنگاه به من گفتند :
ما دوست داريم با تو نماز جماعت بخوانيم و تو امام نماز ما باشي.
من قبول كردم.
نماز جماعت در ساحل دريا آغاز شد،
در ميان نماز چشم دقوقي به موجهاي متلاطم دريا افتاد.
ديد در ميانه امواج بزرگ
يك كشتي گرفتار شده و توفان،
موجهاي كوه پيكر را برآن ميكوبد
و باد صداي شوم مرگ و نابودي را ميآورد. مسافران كشتي از ترس فرياد ميكشيدند. قيامتي بر پا شده بود.
دقوقي كه در ميان نماز اين ماجرا را ميديد،
دلش به رحمآمد
و از صميم دل
براي نجات مسافران دعا كرد.
و با زاري و ناله از خدا خواست كه
آنها را نجات دهد.
خدا دعاي دقوقي را قبول كرد
و آن كشتي به سلامت به ساحل رسيد.
نماز مردان نوراني نيز به پايان رسيد.
در اين حال آن هفت مرد نوراني آهسته از هم ميپرسيدند:
چه كسي در كار خدا دخالت كرد و سرنوشت را تغيير داد؟
هر كدام گفتند:
من براي مسافران دعا نكردم.
يكي از آنان گفت:
دقوقي از سرِ درد براي مسافران كشتي
دعا كرد و خدا هم دعاي او را اجابت كرد.
دقوقي ميگويد:
من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببينم آنها چه ميگويند. اما هيچكس پشت سرم نبود.
همه به آسمان رفته بودند.
اكنون سالهاست كه من در آرزوي ديدن آنها هستم ولي هنوز نشاني از آنها نيافتهام."
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ خــریـد بـهـشــت
حکایت جهل و حماقت مردم
👳 @mollanasreddin 👳
چرا باید عیبت را بپذیری؟.mp3
589.4K
چرا باید عیبت را بپذیری؟
حکایتِ «مردی که دو کوری داشت»
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️یک شـب پراز آرامـش
یک دل شـاد و بی غصه
❄️ویک دعای خیر از
تـه دل
❄️نصیب لحظه هاتون
تواین شب سرد زمستانی
❄️خـونـه دلتـون گـرم
شبتون خـوش و در پناه خــدا 🌙
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️ســلام
🕊صبـح زیبـاتون بخیـر
❄️امیدوارم امروز بارانی
🕊 از شـادی های خاص
❄️ عشـق هـای نـاب
🕊دوستـی های پاڪ
❄️و رزق و روزی فـراوان
🕊بر سر و روی زنـدگی تون ببارد❄️
👳 @mollanasreddin 👳
ابن جوزي
از خطبـاي معروف زمـان خود بود.
روزی بالاي منبري رفت
تا براي مردم سـخنرانی کنـد.
منبر سه پله داشت.
زنی از پایین منبر بلنـد شد
و مسـئله اي از او پرسـید.
ابن جوزي گفت:
نمی دانم.
زن گفت:
تو که نمی دانی،
چرا
سه پله از دیگران بالاتر
نشسـته اي؟
ابن جوزي گفت:
این سه پله را
که من بالا نشسـته ام،
به آن اندازه اي است که
می دانم و شـما نمی دانید.
من به اندازه معلوماتم بالا رفته ام.
اگر می خواسـتم
به اندازه مجهولاتم بالا بروم،
باید منبري درست کنم
که تا فلک الافلاك
بالا می رفت
👳 @mollanasreddin 👳
روزی ذوالقرنین
گروهی از پیروان
حضـرت موسی علیه السلام
را دید
که قبور مردگانشان را
بر در خانه هاي خود
قرار داده اند.
دلیل این کار را
از آنان پرسید.
گفتند:
براي آن که
مرگ را فراموش نکنیم،
و هرگز
یاد مرگ
از خاطر ما محو نشود.
👳 @mollanasreddin 👳
📚معلم و كودكان
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزی از درس و كلاس راحت باشند. يكی از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب ميآييم و يكی يكی به استاد ميگوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتی همه اين حرف را بگوييم او باور ميكند و خيال بيماری در او زياد ميشود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسی خبرچينی نكند.
فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل ميشد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلی ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سی شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نميبيني؟ بيگانهها نگران من هستند و تو از دورويی و كينه، بدی حال مرا نميبيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتی كه رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهاي.
استاد گفت: تو هنوز لجاجت ميكني! اين رنج و بيماری مرا نميبيني؟ اگر تو كور و كر شدهای من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه ميآورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادی است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينهات، هيچكدام راست نميگوييد. تو هميشه با من كينه و دشمنی داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمی ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستادهای ؟ زن نميدانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمنی متهم ميكند و گمان بد ميبرد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام ميدهم. اگر چيزی نگويم اين ماجرا جدی ميشود. زن بستر را آماده كرد و استاد روی تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس ميخواندند و خود را غمگين نشان ميدادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچهها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صدای شما استاد را آزار ميدهد. آيا ارزش دارد كه برای يك ديناری كه شما به استاد ميدهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست ميگويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچهها برای سلامتی استاد دعا كردند و با شادی به سوی خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسيدند : چرا به مكتب نرفتهايد؟ كودكان گفتند كه از قضای آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ ميگوييد. ما فردا به مكتب ميآييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق كرده بود و ناله ميكرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كی درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچهها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماری خود را نميفهمد.
تلقین غلط دیگران
میتواند اعتماد به نفس را کاهش داده
و تصورات ما را با نگرش دیگران همسو کند.
و ذهن ما را از واقعیت اصلی خود دور ساخته، و باور های اساسی باطنی را خنثی کند.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی
به بزرگی گفتنـد:
فرداي قیـامت،
پروردگـار
به حسـابت رسـیدگی می کنـد.
گفت:
تو مرا
شاد کردي؛
چون زمانی که
کریم به حساب رسیدگی کند،
بخشندگی کند.
👳 @mollanasreddin 👳