روزی حضرت عیسی «ع» از صحرایی می گذشت. در راه به پرستش گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی میکرد. حضرت با او مشغول حرف زدن شد.
دراین هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا سرشناس بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی «ع» و مرد زاهد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. حالا اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد زاهد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. دراین هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این زاهد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو رابا این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به علت توبه و پشیمانی اهل بهشت هست و تو به علت غرور و خودبینی، اهل جهنم!
@mollanasreddin
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
@mollanasreddin
میگویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ي سکه ي مردی غافل را می دزدد!
هنگامیکه به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر ان نوشته است:
خدایا به برکت این دعا، سکه هاي مرا حفاظت بفرما..
اندکی اندیشه کرد، سپس کیسه رابه صاحبش باز گرداند!
دوستانش وی را سرزنش کردند که چرا این همه ی پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا، دارایی وی را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او.
اگر کیسه وی را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست میشد. آنگاه من دزد باورهای او هم بودم، و این دور از انصاف است !
@mollanasreddin
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
@mollanasreddin
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن میخواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمیشود.»
نویسنده: مریم سمیع زادگان
@mollanasreddin
یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب
پرسیدم چرا؟
گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که
باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،
بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که
به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.
با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت ۲ میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم
سالها از اون روز گذشت، ساعت ۱:۴۵ شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.
برای بقای دوستیم ۱ سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم
همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده ۲:۱۵ شب…
داشتم فک میکردم چجوری ۳۰ دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.
گوشیمو برداشتم دیدم میگه که
“حالم خوب نیست” گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت “دلم شکسته”
و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.
همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده… تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم…
چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت “خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم”
اینو که گفت به خودم اومدم… یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم…
براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.
ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.
هیچی نگفت… یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت…
دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.
هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده…
از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.
از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم…
بعد از ساعت ۲ شب…هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن…
از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم…ساعت ۲ شب اینکار رو میکنم… .
نویسنده روزبه معین
@mollanasreddin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هست
رجایی و دیگران اگر نیستند.
خداهست .
@mollanasreddin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب اول قبر
حسین رو به فریاد
هممون برسون 🖤
#شهید_جمهور
─┅─═इई 🥀🇮🇷🥀ईइ═─┅─
@mollanasreddin
بـه خودت یاداوری کن کـه چیزهای بهتری سر راهت قرار دارن
تا چیزهایی کـه پشت سرت جا گذاشتی،
پس بـه قدم زدن ادامه بده وهرگز بـه عقب نگاه نکن
صبح تون بخیر
@mollanasreddin
میگویند در زمان های دور پسری بود کـه بـه اعتقاد پدرش هرگز نمیتوانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هرروز بـه کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت و ساعتها بـه تکه سنگ مرمر بزرگی کـه در حیاط کلیسا قرار داشت خیره میشد و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزادهای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید کـه بـه این تکه سنگ خیره شده اسـت و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. بـه او گفتند کـه او چهار ماه اسـت هرروز بـه حیاط کلیسا میآید و بـه این تکه سنگ خیره میشود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک جوخت. کنار او آمد و آهسته بـه او گفت: «جوان، بـه جای بیکار نشسستن و زل زدن بـه این تخته سنگ، بهتر اسـت برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خودرا بسازی»
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی بـه سوی او برگشت ودر چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین همین حالا در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره بـه تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد بـه او خبر دادند کـه ان پسرک از ان تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته اسـت. مجسمه ای کـه هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا بـه شمار میآید. نام ان پسر «میکل آنژ» بود!
@mollanasreddin
زمانی دانش آموز مشتاقی بود کـه میخواست بـه خرد و بصیرت دست یابد. بـه نزد خردمند ترین انسان شهر؛ سقراط؛ رفت تا از او مشورت جوید. سقراط فردی کهنسال بود ودر باره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت.
پسر از پیر شهر پرسید: “چگونه او نیز میتواند بـه چنین مهارتی دست پیدا کند؟” سقراط زیاد اهل حرف زدن نبود، تصمیم گرفت صحبت نکند و عملاً برای او توضیح دهد.
او پسر را بـه کنار دریا برد و خودش در حالی کـه لباس بـه تن داشت، مستقیماً بـه درون آب رفت. او دوست داشت چنین کار عجیب غریبی انجام دهد و مخصوصاً وقتی سعی داشت نکته ای را ثابت کند.
شاگرد با احتیاط دستور وی را دنبال کرد و بـه درون دریا قدم برداشت و همراه سقراط پیش رفت. آب تا زیر چانه اش میرسید سقراط بدون گفتن کلمه ای دستش را دراز کرد و بر روی شانه پسر گذاشت، سپس عمیقاً در چشمان شاگردش خیره شد و با تمام توانش سر وی را بـه زیر آب فرو برد. تلاش و تقلای پسر بـه نتیجه نرسید ولی قبل از آنکه زندگی پسر پایان یابد، سقراط اسیرش را آزاد کرد.
پسر بـه سرعت بـه روی آب آمد ودر حالی کـه نفس نفس می زد و بـه دلیل بلعیدن آب شور بـه حال خفگی افتاده بود بـه دنبال سقراط گشت، تا انتقامش را از پیر خردمند بگیرد!
در نهایت تعجب دانش آموز، پیرمرد صبورانه در ساحل منتظر ایستاده بود. دانش آموز وقتی بـه ساحل رسید، با عصبانیت داد زد: “چرا خواستی مرا بکشی؟” مرد خردمند با آرامش سئوال وی را با سئوالی جواب داد: “وقتی زیر آب بودی و مطمئن نبودی کـه روز دیگر را خواهی دید یا نه، چه چیز را در دنیا بیش از همه ی میخواستی؟”
دانش آموز لحظاتی اندیشید سپس بـه آرامی گفت: “میخواستم نفس بکشم” سقراط چهره اش گشاده شد و گفت” “آری پسرم هر وقت برای خرد و بصیرت همین قدر بـه اندازه این نفس کشیدن مشتاق بودی آنوقت بـه ان دست مییابی.
@mollanasreddin
Khadem_Jomhoor_[1403-03-02].mp3
12.3M
موزیک خادم جمهور🖤🇮🇷
شاعر: محمدجواد الهی پور
خواننده/موسیقی: حسن برزگری
مدیر تولید: افشین کردستانی
تولید شده در گروه تخصصی سرود
@mollanasreddin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 #پنجره ویژه از حضور شب گذشته رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی و خاطره رهبر انقلاب از سفر دکتر رئیسی به روسیه و بازگشت ایشان به کرج. ۱۴۰۳/۳/۲
🖤 #رئیسی_عزیز
@mollanasreddin
كريم خان زند گويد: وقتي كه در اردوي نادري مردي سپاهي بودم از فقر و احتياج ، زيني طلاكوب را از مرد زين سازي دزديدم كه متعلق يكي ازامراي افغان بود، روز ديگر شنيدم كه زين ساز بيچاره در زندان نادري است و حكم شده كه روز ديگر اگر زين را ندهد ُ او را به دار بياويزند .دل من از اين خبر خیلی سوخت، زين را بردم و بجائي كه برداشته بودم گذاشتم و صبر كردم تا زن زين ساز رسيد.
چون زن آن زین رابديد نعره ای كشيد و از فرط سرور بر زمين افتاد و دعا نمود و گفت : خداوند به كسي كه اين زين را واپس آورده آنقدر عمر دهد كه صد زين مرصع طلاكوب بخود بيند. من يقين دارم كه ازدعاي آن زن به اين دولت رسيدم .
@mollanasreddin
علی بن محمد گوید: روزی عبداله بن معاویه به آسیابانی گذشت که الاغ خویش را به آسیا بسته بود و زنگوله هایی به گردن آن آویخته بود. بدو گفت: چرا این زنگوله ها را به گردن الاغت آویخته ای؟ آسیابان گفت: آویخته ام که وقتی ایستاد و آسیا از کار افتاد بدانم. گفت: اگر بایستد و سر تکان دهد چگونه می فهمی که آسیا را نمی گرداند؟ آسیابان گفت: خدا امیر را قرین صلاح بدارد. عقل الاغ من مانند عقل امیر نیست!
@mollanasreddin
روزی حجاج در منبر، خطابه خود را طولانی کرد. مردی از وسط جمعیت با صدای بلند گفت: موقع نماز است، سخن را کوتاه کن! نه وقت به احترام شما توقف می کند، نه خداوند عذرت را می پذیرد.
حجاج از این صراحت، آن هم در یک مجلس عمومی ناراحت شد، دستور داد مرد را زندانی کردند. کسان او به ملاقات حجاج رفتند و به وی گفتند:
امیر! مرد زندانی از فامیل ماست و دیوانه است. دستور فرمایید آزاد شود.
حجاج گفت: اگر خودش به دیوانگی اقرار کند، آزادش خواهم کرد.
کسانش به زندان رفتند و گفتند: به جنونت اقرار کن، تا آزاد شوی.
مرد گفت: هرگز چنین اعترافی نمی کنم، من مریض نیستم. خداوند مرا سالم آفریده است.
وقتی جواب های صریح و صادقانه زندانی به گوش حجاج رسید، دستور داد به احترام راستگویی آزادش کردند.
@mollanasreddin
روزی دیوجانس با جمعیتی که به سوی تئاتر و مسابقات روان بودند، همراه شد. مردی از روی استهزا از او پرسید که آیا او هم به مبارزه می رود؟ دیوجانس جواب داد: بله، همین طور است، من هم برای کشتی گرفتن می روم. مرد پرسید: رقیبت کیست؟ دیوجانس جواب داد: رقیب من، خودم هستم و برای مبارزه با خودم می روم. برای من، هیچ کشتی و ستیزی، مانند زمانی که با امیال و رنج های خودم می جنگم، هیجان انگیز نیست».
@mollanasreddin
«گویند هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند، مردی با دیدن چهره پاک و معصومانه آن حضرت، متأثر شد و رو به مردمی که برای خرید و فروش او جمع شده بودند، گفت: به این کودک غریب و بی گناه رحم کنید و با او مهربان باشید! حضرت یوسف علیه السلام که با وجود سن کم، ایمان و اعتماد به نفس کاملی داشت، به آن مرد رو کرد و گفت: آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی شود»
@mollanasreddin
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجلش فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمتهای سفر و حضر كشيدهام و حلق خودرا بـه سرپنجه گرسنگي فشردهام، هرگز از محافظت ان غافل مباشيد و بـه هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شـما سخن گويد كه پدر شـما را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد، هرگز بـه مكر ان فريب نخوريد كه ان من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز بـه خواب شـما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه ان را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه ان را شيطان بـه شـما نشان داده باشد، من انچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان بـه خزانه مالك دوزخ سپرد.
@mollanasreddin
چهار توصیه خداوند به حضرت موسی
خداوند موسی علیه السلام را خطاب کرد که: «مراقب باش»
*تا نفهمیدی که گناهانت را بخشیده ام مشغول اظهار عیب دیگران مشو ...
**تا نفهمیدی که خزائن و ثروت من تمام شده غم روزی مخور ...
***تا نفهمیدی که قدرت من زایل شده به غیر من امیدوار مباش...
****تا هنگامی که یقین پیدا نکردی شیطان مرده است، از مکر و حیله او خود را در امان نبین...
@mollanasreddin
پادشاه محمود پیرمردی ضعیف را دید، کـه پشتواره ای خار میکشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ؛ سه دینار زر میخواهی؟ یا دراز گوش«خر»؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی کـه بـه تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در بین بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و بـه باغ روم و بـه دولت تو«کمک تو» در باقی عمر آنجا بیاسایم.
پادشاه را خيرمقدم و فرمود: چنان کنند.
@mollanasreddin
یڪ باغ سلام
یڪ جهان زیبایے
یڪ عمر سرافرازے
یڪ تبسم ناز
یڪ تن سالم
یڪ دل خوش
یڪ صبح دلنشین
آرزوے من براے شما
صبح تون بخیر و خوشی
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از خلفای بنی عباس در عمارت راه می رفت.پیرمردی را دید با قد خمیده جاروب می کند.پرسید سبب چه چیز است که شما طویل العمر می شوید و ما خلفاء عمرمان کوتاه است.
پیرمرد گفت:روزی ما بتدریج می رسد.تا تمام شود طول می کشد.به همین دلیل عمرمان بلند است اما شماها یکدفعه رزق را می گیرید.این است که زود می میرید.خلیفه خندید و صد اشرفی به او داد.
روز دیگر دید جوانی در عمارت جاروب می کند.پرسید این کیست.گفتند:پیرمرد فراشی این عمارت دیشب مرد.پسر او است جایش جاروب می کند.خلیفه گفت:پیرمرد خوب فهمیده بود.صد اشرفی از رزقش باقی مانده بود.یکدفعه به او رسید و روزیش تمام شد.
👳 @mollanasreddin 👳
شخصی در بیابانی می رفت.ناگهان در چاهی افتاد.چوبی در وسط چاه بود,آن را گرفت تا به ته چاه سقوط نکند.دید در قعر چاه اژدهایی دهان باز کرده است.یک طرف موش سفید و یک طرف دیگرش موش سیاه از دو طرف چوب را می جوند و آن را باریک می کند.راستی که چه ترسی دارد.در همین هنگام چشمش به گوشه چاه افتاد و دید مقداری عسل در خاک ها ریخته شده,زنبورها هم رفت و آمد می کنند.اژدها و موشها را فراموش کرده با نیش زنبورها و خاک آلود بودن عسل می سازد و مشغول خوردن می شود.خیلی هم خوشوقت است که اقبالش یاری کرده است به چنین نعمتی رسیده است.
چاه عالم طبیعت,دنیاست.اژدها همان مرگ است و چوبی که وسط چاه به دست گرفته,عمر است و شب و روز همان دو موش سیاه و سفید هستند که عمر را کم می کند تا بیافتد در دهان مرگ.عسل همان شهوات دنیاست که هر نوشش با هزار نیش و ناراحتی همراه است.
👳 @mollanasreddin 👳
دختر كوچكى هر روز پياده به مدرسه مىرفت و برمىگشت. با اينكه آن روز صبح، هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابرى بود، دختربچه طبق معمولِ هميشه، پياده به سوى مدرسه راه افتاد.
بعدازظهر كه شد، هوا رو به وخامت گذاشت و توفان و رعد و برق شديدى درگرفت.
مادر كودك نگران شده بود كه مبادا دخترش در راه بازگشت، از توفان بترسد يا اينكه رعد و برق بلايى بر سر او بياورد؛ به همين جهت تصميم گرفت با اتومبيل خود به دنبال دخترش برود. با شنيدن صداى رعد و ديدن برقى كه آسمان را مانند خنجرى دريد، با عجله سوار ماشينش شد و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
در وسطهاى راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف خانه در حركت بود، ولى با هر رعد و برقى كه آسمان روشن مىشد، او مىايستاد، به آسمان نگاه مىكرد و لبخند مىزد. اين كار را با هر دفعه رعد و برق تكرار مىكرد!
زمانى كه مادر، اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد: عزيزم، چهكار مىكنى؟! چرا همينطور بين راه مىايستى؟
دخترك پاسخ داد: سلام مامان. من سعى مىكنم صورتم قشنگ بهنظر بياد، چون خدا داره از من عكس !مىگيره
👳 @mollanasreddin 👳