eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
244.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
64 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی گفت کجایش میبرند؟ گفت: بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم. گفت: بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟ 👳 @mollanasreddin 👳
نیوتن هر روز صبح زیر درختی می‌نشست تا میوه‌ای فرو افتد و او قانون جدیدی را کشف کند. نیوتن درگذشت و قانون جدیدی کشف نکرد. محققان دریافتند او سال‌های آخر عمرش را زیر درخت سرو می‌نشسته. محسن نیرومند 👳 @mollanasreddin 👳
نگاه‌ها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج… هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند! ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. در آخر زیرنویس شد: این تنها 8 دقیقه از زندگى این جانباز بود! 👳 @mollanasreddin 👳
عکاس از پسری که در سرما برادرش را کول کرده بود و می‌برد، پرسید: می‌توانم از تو عکس بگیرم؟ پسر: که چی بشه؟ عکاس: بهت کمک کنم که مردم ببینند با چه رنجی برادرت را در این سرما روی کولت گذاشتی. پسر: می‌تونی یه کمک دیگه بهم بکنی؟ عکاس: چه کمکی؟ پسر: کمرم درد گرفته. به جای عکس گرفتن می‌تونی برادرم را تا خونه سوار ماشینت کنی؟ عکاس: شرمنده، عجله دارم… 👳 @mollanasreddin 👳
جوانی بادوچرخه‌اش با پیرزنی برخورد کرد و به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود. سپس راهش را کشید و رفت. پیرزن صدایش زد و گفت: «چیزی از تو افتاده است.» جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود. پیرزن به او گفت: «زیاد نگرد. مروت و مردانگی‌ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت.» 👳 @mollanasreddin 👳
‌⁩ساداکو یک دختر ژاپنی بود که موقع انفجار بمب اتم توی هیروشیما دو سال بیشتر نداشت. ساداکو از انفجار بمب اتم جان سالم به در برد، ولی به خاطر تشعشات بمب دچار سرطان خون شد. این را البته ده سال بعد فهمیدند. زمانی که ساداکو خودش را برای مسابقات دوی مدرسه آماده می‌کرد. یک روز موقع تمرین سرش گیج رفت و خورد زمین. بعد آرام آرام علامت‌های سرطان خودشان را نشان دادند و ساداکو بستری شد. به خاطر یک افسانه‌ی قدیمی، مردم ژاپن اعتقاد داشتند که ساختن هزار درنای کاغذی باعث می‌شود آدم به آرزویش برسد. برای همین ساداکو که آرزو داشت قهرمان دو بشود، شروع کرد به ساختن درناهای کاغذی. اما خب، بیماری هم حسابی امانش را بریده‌بود. ششصد و چهل و چهارتا درنا را که ساخت، ساداکو چشم‌هایش را بست و دیگر آن‌ها را باز نکرد. همکلاسی‌هایش بقیه‌ی درناها را ساختند و هزارتا درنای کاغذی را همراه با ساداکو سپردند به خاک. ‌⁩من داستان ساداکو را دوبار توی زندگی خواندم. یک‌بار بیست و چهار سال قبل و یک‌بار هم دیروز. کسی که بیست و چهار سال پیش این داستان را خوانده بود یک کودک ده ساله بود که پیشِ چشمش زندگی جز زیبایی حرفی برای گفتن نداشت. شب‌های عید را توی خانه‌ی مادربزرگ به صدای باران گوش می‌داد که از توی شیروانی می‌ریخت کف کوچه. معنای "سختی" هم فقط خلاصه می‌شد توی تکلیفهای آخر هفته که البته همان را هم "ساعت خوش" مهران مدیری می‌شست و می‌برد. کسی که دیروز این داستان را خوانده اما؛ آدمی است که چندتا پیراهن بیشتر پاره کرده. بارها از ته ته دل خندیده و بارها هم به تلخی گریه کرده. گاهی مجبور به خداحافظی با عزیزانش شده و رفتن خیلی‌ها را به چشم دیده. از جبر روزگار و مرزهای جغرافیایی، سه سال می‌شود که دستان مادرش را توی دستش نگرفته و مدتی طولانی‌ست که پدرش روی شانه‌اش نزده. دیروز من داستان ساداکو را بیشتر باور کردم. چون حالا می‌توانم بپذیرم که گاهی به اندازه‌ی ساختن هزار درنای کاغذی هم فرصت نخواهیم داشت. برای همین هر روزی که شروع می‌شود را باید به چشم یک سرمایه‌ی بی‌نهایت ارزشمند نگاه کرد. مدتی قبل با خواهرم صحبت می‌کردم. گفت تصمیم گرفته کارش را کم کند و برود رشته‌ای که علاقه دارد را توی دانشگاه بخواند. بدون مکث گفتم کار درستی می‌کنی. برو دنبال چیزی که خوشحال‌ترت می‌کند. باید اعتراف کرد که مهمترین سوال دنیا، سوال ساده‌ای‌ست که شبها قبل از خواب فراموش می‌کنیم از خودمان بپرسیم: آیا امروز آن‌قدر که می‌شد شاد بودم و آن‌قدر که باید، لبخند زدم؟ | مهدی معارف | 👳 @mollanasreddin 👳
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏ رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و نزدیک در ورودی نشست. 👳 @mollanasreddin 👳
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت چیزی از من بخواهید، هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است هرکه آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز و یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن نوری که با خود دارد، بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا و نباید خواست. هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست. چراغ کرم شبتاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است. , 👳 @mollanasreddin 👳
دخترکم سه سالش بود، یا چهار. تازه عقل‌رس شده بود؛ آن‌قدری که بفهمد گلودرد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم می‌شود قطعن. که شد. گفتم «عزیزکم! آمپول درد داره. گریه هم داره. باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.» این‌ها را در حالی می‌گفتم و اشک تازه‌راه‌افتاده‌ی چشمش را پاک می‌کردم که پسرکی هفت هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره می‌کشید و بالاتر از صدای او صدای پدر و مادرش به گوش می‌رسید که به اصرار می‌گفتند آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمی‌کنند و بالاخره رفتیم و آمپول را زدیم و دخترکم گریه‌اش را کرد، که به در بیمارستان نرسیده تمام شد. رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلی‌های انتظار. نزدیک به هفده سال است که زور می‌زنم دخترک هیچی را هم یاد نگرفت، همین یک چیز را یاد بگیرد. که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد توی خودش چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگ‌ها گریه نمی‌کنند (عجب دروغ بزرگی!). که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد واقعن، نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را می‌خورد ولی به همه لبخند احمقانه‌ی «نایس» و «کول» تحویل بدهد و در عوضش مدال به‌دردنخورِ «فلانی؟ وای، هیچ‌وقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاس» را تحویل بگیرد. یاد بگیرد وقتی نمی‌خواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمی‌خواهد کسی برود،‌ داد بزند «آهای! نمی‌خواهم بروی. اصلن غلط می‌کنی که داری می‌روی!» و اگر لازم باشد یکی هم بخواباند در گوش کسی که نمی‌فهمد نباید برود. دارم زور می‌زنم دخترک را جوری بزرگ کنم که ما را بزرگ نکردند. جوری که چشمش به فضیلت‌های ناچیز نباشد. جوری که یادش نرود آدم است، و آدم، همانی است که هم گریه می‌کند، هم داد می‌زند، هم خشمگین می‌شود، و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همان‌جا، همان‌وقت، به همان‌کس، همان حرفی را که باید بزند، نزند. 👳 @mollanasreddin 👳
به ما زندگی خوب یا زندگی بد داده نشده به ما فقط یک زندگی داده شده و این به خود ما بستگی دارد که آن را خوب یا بد بسازیم و ساختن یک زندگی خوب از همان اول صبحش خواهد بود! صبح بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
خرس افکن لقبی بود که به پدربزرگم داده بودن،می گفتن وقتی جوان بوده خرس های زیادی رو شکار کرده،البته خیلی ها می گفتن این ها همش شایعه ست اصلا خرس کجا بود؟ اما خود پدربزرگم همیشه داستان شکار خرس ها رو واسمون تعریف می کرد،پدربزرگم با سبیل های از بناگوش در رفته و تفنگ دولولی که همراهش بود قیافه ی ترسناکی داشت اما با من یکی خیلی مهربون بود یادمه یه روز وقتی که شش سالم بود،پدر و مادرم من رو گذاشتن پیش پدربزرگ و رفتن گردش! منم که اشکم دم مشکم بود حسابی به خاطر اینکه تنهام گذاشتن گریه کردم،پدربزرگم که دیگه طاقتش تموم شده بود من رو برد رو تختش و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟ گفتم:نه،چرا؟ گفت:اون ها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی می خوابن! گفتم:شما تا حالا خرس قطبی شکار کردی؟ به سبیلش دستی کشید و گفت:آره،آره یکیشون رو با همین تفنگم زدم،بیخودی نیست که بهم میگن خرس افکن. من که هیجان زده شده بودم گفتم:راستی بابابزرگ،قطب کجاست؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی! از اون روز به بعد من فکر می کردم که خرس های قطبی واسه خاطر تنهاییه که می خوابن تا اینکه یه روز تو دعوا دماغ همکلاسیم رو شکوندم و پدرم واسه تنبیه من رو به گردش نبرد و تبعیدم کرد خونه پدربزرگ،من هم دوباره شروع کردم به گریه کردن و پدربزرگم من رو برد روی تخت و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟ گفتم:واسه تنهایی؟ گفت:نه،اون ها وقتی کار بدی می کنن واسه اینکه اون کار بد رو فراموش کنن می خوابن! گفتم:بابابزرگ خرس های قطبی مگه تو قطب نیستن؟پس چطور شکار کردی؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی! سال ها گذشت و من بزرگتر شدم و فهمیدم که حسابی سر کار بودم،تا اینکه پدربزرگم مریضی سختی گرفت،روزهای آخر عمرش رفتم پیشش و شروع کردم به گریه کردن. پدربزرگم گفت:گریه نکن پسر،قرار نیست که بمیرم،این فقط یه خواب طولانیه،می دونی اصلا چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی خسته ان می خوابن تا خستگیشون برطرف شه! گفتم:بابا بزرگ تا حالا قطب رفتی؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابم! پدربزرگم فوت کرد و بعد از اون دیگه کسی درباره خرس های قطبی با من حرف نزد،تا اینکه چند روز پیش پدربزرگم با همون سبیل از بناگوش در رفته و تفنگ دولول اومد به خوابم،وقتی دیدمش گفتم:اِ...پدربزرگ تویی؟خیلی دلم واست تنگ شده بود. بی مقدمه گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی دلتنگ میشن می خوابن تا خواب عزیزاشون رو ببینن. گفتم:واقعا می دونی قطب کجاست؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بیدار شی! 👳 @mollanasreddin 👳
پری ترشيده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود.. با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت. اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت. همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون. اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است. آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی. ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت. ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم. 👳 @mollanasreddin 👳