🍃اگر روزی کسی را دیدید که می خندد پیش از آنکه به خنده هایش شلیک کنید از خود بپرسید او خندیدن را از کجا آموخته است.
هر آدمی که به دنیا می آید گریستن را بلد است، زیرا گریه جواز ورود به این جهان است اما خندیدن را باید آموخت و آنکه می خندد حتماً برای آموختنش رنج بسیار برده است.
آنکه لبخند می زند، نوح است زیرا توانسته در توفان زندگی قایقی بسازد. هر لبخند قایقی ست و آنکه لبخند می زند یعنی توانسته روی رودِ روانِ اشک هایش قایقی بیندازد و دور شود از جزیره های سرگردانی و اندوه.
اگر روزی کسی را دیدید که می خندد، پیش از آنکه به خنده هایش شلیک کنید از او بپرسید او خندیدن را از کجا آموخته است...🍃
#عرفان_نظرآهاری
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
🌱دیگر سبزه ای را گره نزن!
سیزدهمین روز که رسید، نحسی را که به در کردی، در آب و آینه که نگریستی، هزار و یک آرزو که کردی، این بار اما دیگر سبزه را به سبزه ای گره مزن زیرا ما گره های بسیار داریم تو
دیگر گره ای تازه میفکن.
می دانی!این همه دعا که ما داریم به گره افکنی مستجاب نخواهد شد.
این همه بخت کور که ما داریم به بستن گشوده نخواهد شد.
این همه قفلِ بی کلید که ما داریم به نذر و به نیاز باز نخواهد شد.
این همه درِ بسته که ما داریم به ذکر، مفتوح نخواهد شد.
این همه شدّت که ما داریم و این همه حدّت که در آن داریم به انتظار، فرج نخواهد یافت.
کاش هر کس به قدر توان دو سرانگشتش، یا به سر سوزنی گره ای را باز کند که ما گره گشا می خواهیم نه گره ساز.
گره از کار فرو بسته کسی یا گره از ابروان به غم مبتلایی.
اگر بهار است و اگر همذات بهارانی،
چو غنچه گرچه فروبستگی ست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
✍️#عرفان_نظرآهاری
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
🌹 زیرای باشکوه
از هر آزمون دشواری که با شرافت بگذری، عید می شود. تاب و توان و طاقت خویش را که بیازمایی و سربلند بشوی، مبارک خواهی شد.
رنج نهانت را که قدر بدانی و معنایش کنی، شادمان می شوی.
شعف، همان تلاش با توفیق است و اندوه، همان جهد بی توفیق.
زندگی به چرایی محتاج است. اگر چرایی اش را نمی دانی باید که برایش چرایی بیافرینی و گرنه زندگی تهی می شود و زندگی تهی ترسناک است.
عید همان زیرای باشکوه است. عید یافتن پاسخی برای چراهاست.
#عرفان_نظرآهاری
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هر آدمی در وجودش یک مادربزرگ دارد که به وقت دلتنگی می تواند به کمکش بیاید. مادربزرگی که سماور را جوش می کند، چای دارچین و هل دم می کند
قوری و قندان میبدی اش را می آورد؛ با مرغ های آبی آوازخوانش .
کنار استکان کمر باریک و نعلبکی گل گلی، پولکی اصفهان می گذارد؛ توی پیاله تاجیکی.
می رود نان سنگک می گیرد و نخود و لوبیا و سبزی پاک می کند و آش رشته بار می گذارد.
او بوی نعنا داغ و پیاز داغ را با هیچ عطری عوض نمی کند.
از وانتی، سبزی خوردن تازه می خرد و پاک می کند و تربچه نقلی و پیازچه را ها گلچین می کند و از زرشکیِ تربچه ها و سفیدیِ پیازها شادی و شور می چیند.
زیتونِ سوغات لاهیجان و گردوهای باغ آهار و پنیر خانگی هم در پیشدستی سفالینش می گذارد.
و دل می دهد به صورتی گل کوکبی که پیازش را خودش کاشته و آن برگ های سبز و عنابی بوته زرشک که در گلدان شیشه ای قدیمی اش گذاشته است.
هر آدمی مادربزرگی دارد که به وقتش برایش قصه می گوید، مَتَل و حکایت و خاطره تعریف می کند؛ شعر و ترانه و لالایی می خواند.
من چنین مادربزرگی ندارم.
مادربزرگ هایم سالهاست که به رحمت خدا رفته اند؛ برای همین است که خودم مادربزرگ خودم شده ام.
حالا سالهاست که ما، نوه و مادربزرگی هستیم که در یک پیراهن زندگی می کنیم.
صفایی دارد مادربزرگانه زیستن.
تو هم بلند شو
مادربزرگ خودت باش!
#عرفان_نظرآهاری
👳 @mollanasreddin 👳
💎 هر روز از خودت بپرس
هر کس هر جای جهان خوبی کند، نبض زمین بهتر می زند ،خون در رگهای خاک بیشتر می دود و چیزی به زندگی اضافه می شود.
و هر کس هر جای جهان بدی کند، تکه ای از جان جهان کنده می شود،گوشه ای از تن زمین زخمی می شود و چیزی از زندگی کم می شود.
هر روز از خودت بپرس امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟
نپرس امروز خوب بود یا بد؟ بپرس امروز خوب بودم یا بد؟
زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین پرسش است...
✍️ #عرفان_نظرآهاری
@mollanasreddin
روزی برای بردن قلبش خواهد آمد
هر کس که قلبی را به تو هدیه می دهد، روزی برای باز پس گرفتنش خواهد آمد و تو برای آن روز به اشک بسیار محتاجی و به صبر بسیار و به اندوه بسیار...
و عشق مگر چیست جز گرفتن قلبی به شوق و باز پس دادنش به درد.
این را کسی به تو می گوید که قلبهای بسیاری را به صاحبانش باز گردانده است و دانسته است که هیچ قلبی هرگز تا ابد یک جا نمی ماند.
امروز آن قلب را از او بگیر اما روزی که او برای بردنش آمد مرا و پند کوچکم را به یاد آور...
✍️#عرفان_نظرآهاری
@mollanasreddin
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد.
خدا گفت چیزی از من بخواهید، هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است
هرکه آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز و یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.
نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن نوری که با خود دارد، بزرگ است.
حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا و نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست. چراغ کرم شبتاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
#عرفان_نظرآهاری ,
👳 @mollanasreddin 👳
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش كرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی كه بر كشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت كردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت كرد. دیدی كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندی كوه ها!
پسر نوح گفت: اما آن كه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آن كه بر كشتی سوار است. من خدایم را لابهلای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به كار می آید. در آن هول و هراسی كه تو گرفتار شدی، هر كفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود كه گردنت را شكست.
پسر نوح گفت: آنها كه بر كشتی سوارند، امنند و خدایی كجدار و مریز دارند كه به بادی ممكن است از دستشان برود. من اما آن غریقم كه به چنان خدای مهیبی رسیدم كه با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می كنم. خدای من چنان خطیر است كه هیچ توفانی آن را از كفم نمی برد.
دختر هابیل گفت: باری، تو سركشی كردی و گناهكاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن كه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا كه مجال سركشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سكوت كرد و سكوت كرد و سكوت كرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزكاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا كوتاه است و آدمی كوتاهتر. مجال آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت: به این درخت نگاه كن. به شاخههایش. پیش از آنكه دست های درخت به نور برسند. پاهایش تاریكی را تجربه كرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریكی عبور كرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...
من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه آسانی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت: دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش كرد و سالهاست كه منتظر است و سالهاست كه با خود می گوید: آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!
#عرفان_نظرآهاری
👳 @mollanasreddin 👳
☀️ استاد احمد آرام
عید بود. هفتم فروردین. رفته بودیم خانه استاد احمد آرام. روز تولد هشتاد سالگی شان بود. من هشت سالم بود.
استاد گفت: دختر امروز تو هشت ساله ای و من هشتاد ساله و این هشت و هشتاد حک شد در مغز کوچک دخترک دوم ابتدایی.
هر سال من و عارف از استاد عیدی می گرفتیم اما هیچ وقت عیدی های استاد را خرج نمی کردیم نگه می داشتیم. بعد ها عیدی ها را قاب گرفتیم.
اولین بار طعم کاکائوی سفید را از شکلات خوری استاد آرام چشیدم بعدها طعم هزار واژه شیرین را.
به خانه مان که می آمد از دم در کلاس درس شروع می شد و یادم هست که فرقی نمی کرد چه کسی را ملاقات می کند حتما درسی برای او داشت از ریاضی گرفته تا زیست شناسی و فیزیک و فلسفه و واژه شناسی.
یک عالم چیستان و معما برای ما بچه ها تعریف می کرد و ذهن هر کس را به فراخور سن و سال و معلوماتش درگیر می کرد.
کلاس پنجم بودم استاد وارد خانه شد دختری در خانه ما مهمان بود، اسمش فریبا بود. تا گفتم فریبا، استاد گفت: سلام علیکم خب عرفان بگو فریبا یعنی چه و از چه فعلی است؟ عارف فرار کرد چون می دانست بعد نوبت اوست.
هر چه فکر کردم بلد نبودم
استاد گفت: فریفتن. گفتم: آخر چه ربطی دارند اصلا شبیه هم نیستند!
گفت: حالا اگر اسم دوستت رها بود از کجا آمده بود؟
ناگهان گفتم: لابد رَستن چون هیچ ربطی به هم ندارند!
و احساس کردم همه خوشبختی دنیا را در این فعل پیدا کرده ام!
دخترکی مشتاق بودم و استاد مرا دوست داشت از مشروطه و مدرسه دارالفنون تا روز امتحان انشای دکتر حسین فاطمی، از غلامحسین مصاحب و احمد بیرشک و شهید مطهری تا اصحاب چهارشنبه ها، از یونانیان وبربرها تا رنسانس و کارل پوپر… برایم خاطره می گفت.
اما جذاب ترین قسمت برایم واژه سازی ها بود. یادم هست که برایم ماجرای ساخت کلمه آبشش و گلبرگ را تعریف می کرد و اینکه اولین بار که کتاب های طبیعی را برای دانش آموزان دارالفنون می نوشتند چگونه با احمد بیرشک و محمود بهزاد این واژه ها را ساخته اند.
یکبار گفتم چه جالب پس من هم واژه بسازم! استاد گفت: بفرمایید بسازید
مادرم لبش را گزید و چشم غرّه رفت و گفت: دختر چقدر آبرو بری!
آن روزها استاد درگیر کار سترگ لغتنامه پزشکی بود و برای هر بیماری معادلی فارسی می ساخت.
آن شب که «چشم خست» را برایم توضیح می داد خوب یادم هست و معنای فعل« خستن» را.
وقتی در ترکیه اولین بار تابلوی خسته خانه به جای بیمارستان دیدم یاد آن شب افتادم.
…
استاد در فروردین به دنیا آمد و در فروردین از دنیا رفت.
بعدها وقتی به پاریس رفتم، دخی آرام (دختر استاد) و محمد فردوسی( دامادشان) مرا به رستورانی مراکشی بردند و گفتند: استاد این رستوران را دوست می داشت، اینجا بشین و غذایی بخور. من اما نشستم و های های گریستم برای جهان که تا ابد مردی بزرگ را کم خواهد داشت.
#شب_احمد_آرام
#مجله_بخارا
✍️#عرفان_نظرآهاری
👳 @mollanasreddin 👳