صبح شد
آی نمیباید خفت
چشم بگشای که
خورشید شکفت
بازکن پنجره را با دمِ صبح
سلام صبح بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
یه روز منتظر اسنپ بودم، وقتی اسنپ اومد و نشستم راننده داشت
باگوشی همراهش حرف میزد
"حالا بخند.. مرگ من بخند بیشتر یکم بیشتر..
آهاان حالا شد
حدود چهل و پنج سالی سن داشت..
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده دست خودم نیست، خانومم که دلش میگیره اصلا دیوونه میشم ، یه چیزایی میگم که جوونا نمیگن ولی خداییش عجیجم مجيجم نمیگم
بعد زد زیر خنده....
خندیدم و گفتم "دمت گرم کارت خیلی درسته"
گفت: " خدا پیغمبری نمی خوام لاف بزنم با اینکه سواد درست حسابی ندارم ولی دکترای عاشقی.. دارم
گفت " میدونی مهمترین نشونه ی عشق چیه؟
گفتم؛ "نه"
بعد همینطور که بوق میزد تا ترافیک باز بشه گفت: "خنده" ، گفت تو وقتی عاشق یکی باشی
عاشق خنده هاش میشی
اون وقت هرکاری میکنی تا بخنده
اگه خندهی یه نفر قند تو دلت آب نکرد
یعنی هیچ حسی بهش نداری
اگه خنده اش یادت موند
و جلو چشمت اومد
یعنی دل باختی؛
حتی اگه نخوای قبول کنی!!!
منم دل باختم..
گاهی آدما چقدر درک زیبایی از عشق دارن
حتی در پایین ترین سطح سواد آکادمی...!
👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ...!!
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ...
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ...
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...!
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!!
ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ!!
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ...!!
من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم
چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم,سبزه ام
همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت...با قوانین خودت...با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری ؟؟؟
*آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يه كار جالب در پياده روى اربعين👌👌👌👌
توی مترو یه پیرمردی رو دیدم دسته گلی دستش و ماسکی به صورتش زده بود که توی اوج فکرش ، از این دنیا و آدما دور شده بود .
رفتم پیش اون بهش گفتم: #حاج آقا،چیزی شده ؟ روبراهی..؟
نگاهم کرد گفت :#حاج خانوم حالش خوش نیس، نگرانم یه وقت خدایِ ناکرده چیزیش بشه ، من اون موقع بی ستون از پایه فرو می ریزم .
#حاج خانوم، رفیق ، شفیق تموم عمر منه .
بهش گفتم: نگران نباش
#حاج آقا خوب میشه ،
ازش پرسیدم:#حاج آقا چطوری تا حالا این همه سال پای عمر هم موندید...؟
با نگاه خسته آلود گفت : دوست داشتن های واقعی ،دل کندن رو بلد نیستن ..
#الهام_پورعبدالله
👳 @mollanasreddin 👳
تا حالا شده تو ماشین باشی،
یهو چشمت به ویترین یه مغازه بخوره که خوشت بیاد؟
به زور جای پارک پیدا میکنی و میری سمتش؛
ولی انگار فقط از دور قشنگ به نظر میرسیده!
برمیگردی سمت ماشین و میبینی جریمه شدی.
من الان همچین حسی رو دارم،
مثل یه حباب مانند، تو خالی شدن،
یه جوری مثلِ تهی شدن از کسی که یه حباب بوده.
خیلی از آدما تو زندگی مثل اون مغازهها میمونن.
مراقب باش کجا واسه چه مغازهای پارک میکنی.
👳 @mollanasreddin 👳
پیر زنی رفت داروخانه تا برای درد مفاصلش دارو بخره. . .
صندوق دار داروخانه بهش گفت:
خوشکل خانم امر بفرمایید...
پیزنه فوری کمرشو راست کرد گفت:
رژ لب میخواستم عزیزم....
این است قدرت کلمات
👳 @mollanasreddin 👳
نامه باستانی پاریزی به دکتر مصدق و پاسخ پیر احمد آباد
پدر من مرحوم حاج آخوند پاریزی، سالها مدیر دبستان پاریز بود و بازنشسته شد ، اما حقوق او نمیرسید و هر چه مکاتبه کردیم، باز به جایی نرسید. من آنروزها محصل بودم. دولت پول نداشت و پرداخت ها عقب می افتاد. پیرمرد در زحمت بود. البته عایدات ملکی مختصری داشت و چون درِ خانه اش باز بود، هرچه می توانست قرض کرد ولی ماهی ۲۱۰ تومان حقوق بازنشستگی نرسید که نرسید. یک روز من که از بی پولی پدر خبر داشتم از ادامه آن وضع وحشت کردم زیرا دیگر کاسبهای روستا هم با احتیاط جواب او را می دادند. بنابراین بدون اطلاع پدر، از کرمان تلگرافی تند به نام شخص نخست وزیر وقت مخابره کردم. بدین شرح:
.
جناب آقای دکتر مصدق، پدر پیر مردم ایران، پدر پیر هفتاد و چند ساله ام، علی اکبر باستانی، معلم فرهنگ، مدت ها پیش بازنسسته شده و هنوز که هنوز است حقوق بازنشستگی را نپرداخته اند. گویا منتظر رای هیات دولتاند!! اگر این حقوق برای کفن و دفن یا ذخیره ی روز قیامت است که هیچ!! و اگر مربوط به دوران حیات اوست، جنابعالی که مزه هفتادسالگی را چشیده اید، فکری به حال این پیر مرد بفرمایید که از قدیم گفتهاند:
مصیبت بود پیری و نیستی
.
مدتی گذشت و در پاسخ تلگراف باستانی جوان به نخست وزیر محبوب، مرحوم مصدق، چنین آمد:
دوست محترم؛
نسبت به پرداخت حقوق بازنشستگی فرهنگیان و والد محترم ، شرحی به حسابداری وزارت فرهنگ نوشته و تاکید کردم که در پرداخت تسریع نمایند. در صورتیکه تاکنون نتیجه ای نگرفته باشید خواهشمندم مجدد مرقوم فرمایید تا یادآوری شود
مخلص آن دوست باذوق
محمد مصدق
.
پدرم وقتی حال قضیه را دانست. رو کرد به من و گفت:
《برو فرزند ، که از قلمت خیر ببینی》
برگرفته از
📘#کتاب کوچه هفت پیچ
👤:استاد باستانی پاریزی است
👳 @mollanasreddin 👳
🍁 *زنده باد اونیکه این آمار را گردآوری و به درصد تبدیل کرده که فهمش آسانتر باشد:*
جمعیت جهان درحال حاضر حدود 7.8 میلیارد نفر تخمین زده شده. برای اکثر اشخاص، این عدد بزرگیست. ولی وقتی به درصد تبدیل میشود، آمار راحت تر فهمیده میشوند:
- ۱۱ ٪ در اروپا هستند،
- ۵ ٪ در امریکای شمالی
- ۹ ٪ در امریکای جنوبی
- ۱۵ ٪ در افریقا
- ۶۰ ٪ در آسیا.
از میان کل جمعیت ۴۹ ٪ درحومهء شهرها زندگی میکنند و ۵۱ ٪ در شهرها.
۷۷ ٪ خانهء شخصی دارند و ۲۳ ٪ اصلاً خانه ندارند.
۲۱ ٪ پرخور هستند.
۶۳ ٪ خوب میخورند.
۱۵ ٪ کمبود تغذیه دارند و یک درصد آخرین غذایشان را خورده ولی فردایی برایشان نیست.
درآمد روزانهء ۴۸ ٪ کمتر از ۲ دلار است.
۸۷ ٪ آب تمیز میخورند.
۱۳ ٪ یا آب تمیز نمیخورند و یا منبع آبی آنها آلوده است.
۷۵ ٪ موبایل دارند اما ۲۵ ٪ ندارند
۳۰ ٪ دسترسی به اینترنت دارند ولی ۷۰ ٪ شرایط برای وصل شدن به اینترنت را ندارند
*۷ ٪ تحصیلات دانشگاهی دارند،*
*ولی۹۳ ٪ تحصیلات عالی ندارند*
۸۳ ٪ باسوادند،
۱۷ ٪ بیسواد.
۳۳ ٪ مسیحی
۲۲ ٪ مسلمان
۱۴ ٪ هندو
۷ ٪ بودایی
۱۲ ٪ دینهای مختلف
۱۲ ٪ اعتقاد به هیچ دینی ندارند.
🌸بنابراین:
*اگر شما خانهء خودتان را دارید، غذای خوب میخورید، آب تمیز دارید، میتوانید وارد اینترنت شوید، به دانشگاه رفته اید، شما عضو تعداد محدودی از انسانهای خوشبخت هستید (کمتر از ۷٪ جمعیت جهان)*
از ۱۰۰ ٪ در دنیا فقط ۸ ٪ از سن ۶۵ سالگی عبور میکنند؛
*اگر سن شما ۶۵ سال یا بیشتر است، باید شکرگذار باشید و قدر هرلحظهء زندگی خود را بدانید و از هرثانیهء آن به نحو احسن استفاده کنید….
*شکرگذار باشید که قبل از ۶۴ سالگی این دنیا را مثل ۹۲٪ انسانهای دیگر ترک نکرده اید. چون شما عضو انسانهای برگزیده هستید.*
مواظب سلامتی خودتان باشید چون هیچ کسی به اندازه خودتان مواظب شما نخواهد بود و قدر هرلحظهء آنرا بدانید….
👳 @mollanasreddin 👳
دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود...
دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست...
خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! "
کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بی...اریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. "
خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن.
کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه...
باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ "
ولی دوباره پسره به روش نمیاره...
در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...!
آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده!
داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!!
پسره میگه: بدبخت شدیم!!
خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم...
👳 @mollanasreddin 👳
کایتی از گلستان سعدی
✳️
سعدي ميگويد: زماني كه در دمشق زندگي ميكردم بخاطر ناراحتي و دلخوري كه بين من و دوستانم پيش آمد ،به سمت بيابانهاي بيتالمقدس رفتم و گوشهي عُزلت گزيدم. تا اينكه توسط سپاهيان كشور روم اسير شدم. روميان مرا همراه با بسياري از اسيران ديگر به انجام كارهاي سخت و بيگاري، وادار كردند.
✳️
پس از مدّتي يكي از بزرگان شهر حَلب در سوريه كه با من دوستي ديرينه داشت به طور اتفاقي از آنجا عبور ميكرد. مرا ديد و شناخت و از وضعيت و حالي كه داشتم، تعجّب كرد و گفت: اي دوست عزيز اين چه حالي است كه تو داري؟ آدم دانشمندي نظير تو چرا كارهاي سخت و مشقّت بار انجام ميدهد؟
✳️
من ماجراي اسارت خود را براي دوستم تعريف كردم ، او مرا از روميان به ده دينار خريد و آزاد كرد و به خانه خود برد . پس از مدّتي دختر خود را نيز به ازدواج من در آورد و مَهريه او را صد دينار تعيين كرد. امّا هنوز زمان زيادي نگذشته بود كه همسرم بناي ناسازگاري را گذاشت و مُدام با من بحث و مشاجره ميكرد. روزي به طعنه گفت : تو همان كسي هستي كه پدرم با ده دينار او را خريد و آزاد كرد.
من هم در جواب او گفتم: بله، پدرت با ده دينار مرا آزاد كرد، اما با صد دينار گرفتار تو كرد.
✳️
شنيدم گوسفندي را بزرگي
رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگه كارد بر حلقش بماليد
روان گوسپند از وي بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودي
چو ديدم عاقبت خودگرگ بودي
👳 @mollanasreddin 👳
#عطار_نیشابوری ( الهی نامه )
دیوانهای به نیشابور میرفت ،
دشتی پر از گاو دید
پرسید : اینها از کیست ؟
گفتند : از عمید نیشابور است
گذشت ...
صحرایی پر از اسب دید
پرسبد : این اسبها از کیست ؟
گفتند : از عمید نیشابور است
چون به شهر درآمد
غلامان بسیار دید
پرسید : این غلامان از کیست ؟
گفتند : بندگان عمید نیشابورند
درون شهر سرایی دید آراسته
که مردم به آنجا میآمدند و میرفتند
پرسید : این سرای کیست ؟
گفتند : این سرای عمید نیشابور است
دیوانه دستاری کهنه بر سر داشت
از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد
و خطاب به خداوند گفت: این را هم به عمید نیشابور بده
👳 @mollanasreddin 👳
ســــلامـ
طلوع صبحی دیگر
از زندگی بر شما مبارک
دلتان شاد ، از غمها آزاد
خانه اميدتان آباد
زندگیتان بر وفق مراد
👳 @mollanasreddin 👳
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار میکردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانسِ زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود، او فقط یک برادر 5 ساله داشت، دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید؛
آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد؛ بله و پسرک قبول کرد،
پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج میشد، به دکتر گفت؛ آیا من به بهشت میروم؟
پسرک فکر میکرد که قرار است تمامِ خون بدنش را به خواهرش بدهند.
👳 @mollanasreddin 👳
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد .
آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.
مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد.
بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنابراین تا قبل از آمدن مرد به دربار رجوع می کند و می گوید :
دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.
فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم.
مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید.
در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد.
بهرام او را گفت : تو چگونه پول در آوردی ؟
مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید ؟
مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم ، تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد .
بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم .
مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد .
فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد.
هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند.
بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت.
بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت ، مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند
👳 @mollanasreddin 👳
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد
در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد
موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.
در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند
مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.
پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت
مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:
از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد
ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم
از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.
👳 @mollanasreddin 👳
گفت:
همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی،
گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.
به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،
به چشمات که هنوز سر جاشونن،
به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،
به مادرت که هنوز زنده اس.
بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن
و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.
گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.
گفت:
راستشو بخوای
عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره
یا اتفاق نیفتادنش
👤ﺑﺎﺑﻚ ﺯﻣﺎﻧﻲ
👳 @mollanasreddin 👳
💕داستانى زيبا از بودا در مورد تفاوتِ خاطره اى واقعى و خاطره ىِ روانشناختى كه مبتنى بر ذهن است :
مردى از روى شدتِ عصبانيت بر چهره ىِ بودا تُف كرد زيرا سخنان بودا او را سخت آشفته كرده بود.
بودا چهره اَش را پاك كرد و از آن مرد پرسيد :
آيا حرفِ ديگرى هم براى گفتن دارى؟
آنادا شاگردِ بودا به شدت عصبانى شد او چنان غضبناك بود كه از بودا درخواست كرد:
اجازه دهيد حقّش را كفِ دستش بگذارم زيادى گستاخى مى كند من تحمل آن را ندارم.
بودا گفت: امااو برصورتِ تو تف نينداخت صورت،صورتِ من است .ثانياً درست به اين مرد نگاه كن!ببين در چه تنگناى بزرگى قرار دارد خوب به صورتش نگاه كن!با او احساسِ همدردى كن!اومى خواهدچيزى به من بگويد ولى كلمات از بيانش عاجزند.اين مشكلِ من هم هست،مشكلِ تمام طول عمرم و اين مرد را دچارهمين وضعيت مى بينم دلم ميخواهد چيزهايى را كه به آن
رسيده ام بازگويم ولى نمى توانم زيرا زبان از گفتنش قاصر است.اين مرد هم در همين مخمصه گرفتاراست او چنان خشمگين است كه هيچ
واژه اى نمى تواند خشمش را بيان كند درست مثل من كه چنان عاشقم كه هيچ واژه اى ،هيچ عملى نمى تواند آن را بيان كند من مشكل اين مرد را ميفهمم خوب نگاه كن.
بودا نگاه مى كند و آنادا هم نگاه مى كند بودا صرفاً در حال بازيابىِ خاطره اى واقعى است اما آنادا در حال ساختنِ يك خاطره ىِ روان شناختىِ ذهنى است
👳 @mollanasreddin 👳
کوفی عنان خاطره زیر را از
دوران تحصیل خود بازگو نموده است:
روزی معلم ما با کاغذی وارد کلاس شد و آن
را در وسط تخته چسباند. کاغذ سفیدی که
لکه سیاهی در میان آن نمایان بود. سپس
به آن اشاره کرد و از شاگردان پرسید:
بچه ها چه می بینید؟
همگی یک صدا فریاد زدند: لکه سیاه!
معلم کمی دیگر به کاغذ نگریست.
سپس نگاهش را از آن برداشت و
رو به بچه ها گفت: در میان این
همه سفیدی شما فقط لکه سیاه را می بینید؟
از آن روز به بعد تمام تلاشم را کردم
که سفیدی ها را بیشتر و با دقت بیشتر بنگرم.
👳 @mollanasreddin 👳
قانون یک قدم بیشتر
خانم مروتی را خوب یادم هست. اگرچه 13 سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخشهایی از کتاب انسیس (نخستین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم.
آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطره یک غروب زمستانی در زیرزمین یکی از پاساژهای خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و میکوشم آن را همیشه رعایت کنم.
سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر میزدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه.
خصوصا اگر در تایپ فرمولها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش میکردم. با هم نشستیم و متنها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود.
آن روز زیاد کار کرده بود.
این را میشد از چهرهاش فهمید.
کیفش را کنارش گذاشته بود و آماده رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف میبرید؟ گفت: خستهام.
اما یک پاراگراف دیگر تایپ میکنم و بعد میروم.
به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازه کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل میکند، کنارش باشم و لااقل تا پلههای بالا با او بیایم.
وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت:
پدر خدابیامرز من قهوهخانه داشت. همیشه شبها که خسته میشد و ساعت کار تمام میشد و میخواست قهوهخانه را ببندد، میگفت:
به اندازه یک مشتری دیگر صبر میکنم و بعد میبندم.
او حریص نبود. ثروتمند هم نبود. پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد اما میگفت:
تمام زندگی در آن یک قدم آخری است که بعد از خسته شدن بر میداری.
من هم به سبک او، وقتی که خسته میشوم و آماده میشوم که همه چیز را برای امروز تمام کنم، به یاد پدرم، یک قدم دیگر برمیدارم.
یک پاراگراف بیشتر تایپ میکنم و این روزها که مرور میکنم، میبینم پدرم راست میگفت، زندگی در همین یک قدم آخر است.
شاید امروز این حرف برای شما خیلی ساده یا بدیهی یا مسخره بیاید، نمیدانم. اما برای من آن روز یک حرف عجیب بود. از این حرفهایی که گاهی احساس میکنی ابر و باد و مه و خورشید و فلک گرد هم آمدهاند تا تو در لحظهای، حرفی را بشنوی و از غفلت برخیزی.
همان شب با خودم قرار گذاشتم:
یک گام بیشتر. از آن روز هر وقت زبان میخواندم و ذهنم خسته میشد، میگفتم: باشه. فقط یک جمله بیشتر میخوانم.
از آن روز وقتی کتاب میخوانم و مطالعه میکنم و چشمان خوابآلودم میسوزند میگویم:
فقط یک پاراگراف بیشتر. از آن روز وقتی پیادهروی میکنم و خسته میشوم و میخواهم برگردم میگویم:
یک دقیقه بیشتر.
از آن روز وقتی از کسی به خاطر لطفی که به من کرده است تشکر میکنم با خودم میگویم: یک جمله بیشتر.
امروز دیگر «یک گام بیشتر» قانون زندگی من شده است.
وقتی خسته و فرسوده میشوم و میخواهم دنیا متوقف شود تا استراحت کنم، یک گام بیشتر برمیدارم.
خانم مروتی راست میگفت.
پدرش زندگی را خوب فهمیده بود. زندگی در همین یک گام بیشتر است. همین گامی که ذهنت به جسمت یادآوری میکند که حاکم من هستم، نه تو.
سالها بعد، این راز ارزشمندم را به دوستی که خیلی اهل فکر و تحلیل بود گفتم. لبخندی از سر تمسخر زد و گفت: این بازی پایان ندارد.
در آخر گام بعد هم اگر بخواهی قانون خودت را رعایت کنی، باز باید گام بیشتری برداری.
تازه بعد از مدتی تنبل میشوی و از قبل به اندازه یک گام کمتر قدم برمیداری. اما من میدانم. میدانم که قانونم را خوب میفهمم.
میدانم که منظورم از آن یک گام بیشتر چیست.
آن دوست اهل سفسطه ام هم هنوز هیچ قدمی در مسیر بهبود زندگی خود و اطرافیانش برنداشته و همانطور مانده
محمدرضا شعبانعلی
👳 @mollanasreddin 👳
💠 عنوان داستان: لازمه بخشیدن چیست؟
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.
به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»
گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.»
👳 @mollanasreddin 👳
💠 عنوان داستان: چند خارپشت داری؟
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت و او را مجروح میساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شدهام. میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری برای خود بیابی!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد میشوند اما دیری نمیگذرد که خود را صاحبخانه میکنند و کنترل ما را به دست میگیرند.
مواظب خارپشت عادتهای منفی زندگیتان باشید.
👳 @mollanasreddin 👳
مجلس پراید
تازه بازنشست شده بود از شغل شریف معلمی. صبح ها بیدار می شد می رفت باغش و به نخل هایش سری می زد. پاداش بازنشستگی اش را که دادند، پراید خرید؛ همان سال اولی که پراید رونمایی شده بود. همان کره ای ها را می گویم، پرایدی انگوری رنگِ دلبر. روزی که از نمایندگی تحویلش گرفت، تمام محل آمده بودند به تماشا. کوچه را عطر اسپند پر کرده بود. گوسفند هم کشت. از شما چه پنهان، ما هم در مدرسه پز می دادیم که در کوچه مان حاج حسن پراید خریده است. دوسه روزی گذشت. عصرها حیاطشان را همسرش آب و جارو می کرد، زیلو و روفرشی می انداخت و کناره دیوار را پتو پشتی می گذاشت و اهل محل می آمدند به سیاحت پراید.
اهل محل می آمدند در حیاط می نشستند، پرتقالی پاره میکردند و ذکر محاسن پراید را می شنیدند و می رفتند. پسر حاج حسن به مثابه همکار محترم برنامه های تلویزیونی، کنار پراید حاضر به یراق ایستاده بود و منتظر بود فرمایش های ابوی تمام شود و نوبت به هنرنمایی ایشان برسد. طوری رفتار می کرد که گویا مهندس ناسا دارد جدیدترین سفینه فضایی را برای هزار شبکۀ معتبر جهانی به صورت زنده و مستقیم گزارش می کند. حاج حسن می گفت: «قدرتی خدا یک کلید می زنی، شیشه ها خودش می ره بالا!» بعد، چشمکی به فرزند می پراند و پسر با وسواسی خاص، شیشه بالابر را می زد و شیشه نرم و یکدست بالا می رفت. بعد می گفت:«صندوق پرون داره!» بعد، پسرش کلیدی از داخل کابین ماشین می زد و صندوق عقب پراید، تقی صدا می کرد و باز می شد. بعد می گفت: «بخاریش ماشین رو میکنه حموم و کولرش رو تا ته کنی تو خرما پزون باید کاپشن تنت کنی.» ما هم همین طور که پرتقال به نیش می کشیدیم، هی کله مان از تعجب می خارید و جای شاخ هایمان اذیتمان می کرد.
توضیحات که تمام می شد، نوبت ترانه تیتراژ بود. حاجی می گفت: «لاکردار ضبطش کَرَت می کنه. صداش از بلندگو بوقی های مسجد سعدالدوله هم بیشتره!» بعد، پسر ضبط را روشن می کرد و صدای چنگیز حبیبیان در حیاط می پیچید. ترانه تیتراژ که می رفت، دیگر وقت خداحافظی بود، باید با حاج حسن خداحافظی می کردیم و می رفتیم. او هم با تأکید بر اینکه «آدم باید وسیلهٔ خوب زیر پاش باشه و اگه خواستین پراید بخرین، حتماً به من بگین راهنمایی تون کنم»، ما را تا دم در مشایعت می کرد. ما از خانه بیرون می آمدیم و صدای ترانه آذری چنگیز حبیبیان هنوز در کوچه می ریخت و آرزو می کردیم ای کاش بابای ما هم پراید داشت.
📚( #گدار (خاطرات یک دهه شستی )/ #حامد_عسکری
👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ
ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
👳 @mollanasreddin 👳
⭕️ *خاطره....*
دکتر "شاهرخ موسویان"، استادیار دانشگاه یاسوج به خاطرات دوران دانشجویی خود اشاره کرده و اینگونه می گوید:
بهار سال هفتاد و چهار بود. دانشجوی دانشگاه شیراز بودم. شهر گل و بلبل. رشته گل و بلبل بودم؛ یعنی ادبیات.
دانشکده ما چسبیده بود به حافظیه، مقبره حافظ. این دو مکان مقدس شانه به شانه هم میساییدند. دوش به دوش هم به هم گوش میسپردند. در آن ترم درس حافظ هم داشتم. تصورش را کنید؛ درس حافظ، در کنار حافظ، در دانشکده حافظ و در سرمستی بوی بهارنارنجهای شهر حافظ. همه چیز محشر بود، معرکه بود.
از آنها معرکهتر، استادی داشتم از اهالی دل. فقط دانستهها را آموزش نمیداد؛ دانستن را بیشتر یاد میداد. ذوق داشت؛ و ما ذوق میکردیم که ذوق داشت. او نقیضه این شعر بود که در مورد دانشکدههای ذوق کش ادبیات گفته اند:
شاعری
وارد دانشکده شد.
دم در ذوق خود را
به نگهبانی داد...
با من دوست بود. یا شاید من با او. نمیدانم. با من راحت بود. یا شاید من با او. میدانم؛ هر دو باهم. یادم میآید آن روز بهاری قرار بود با این غزل خواجه در کلاس مغازله کنیم؛ عشقبازی کنیم:
ز. کوی یار میآید نسیم باد نوروزی/ از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
حضرت استاد قبل از کلاس، مرا به اتاقش فراخواند. رفتم. گفت: «موسویان! امروز میخواهم با کمک شما به کلاس حالی بدهیم و شوری.»
من با تعجب: «در خدمتم استاد. چه کمکی از من ساخته است؟»
حضرت او: «من نیم ساعتی کلاس را گرم میکنم. به هیجان میآورم. غزل خواجه را تفسیر میکنم. هوای حالها که مساعد بود، تو بی مقدمه و بدون اجازه از من بزن زیر گوش آواز.»
من باز هم با تعجب: «اما استاد! کاری غریب است. ممکن است جواب ندهد. حتی ممکن است دانشجویان به خنده و مسخرگی برگزار کنند.»
حضرت او: «نه صدای تو خوب است. جواب میدهد. توی این بهار همه چیز جواب میدهد.»
و حضرت او خبر داشت که من خرده هوشی دارم و سر سوزن ذوقی. نیمه دانگ صدایی داشتم. بهار شیراز دست کم سه دانگ دیگر هم اشانتیون به حنجرهها میداد. بدصداها را هم خوش صدا میکرد. با توطئهای مقدس وارد کلاس شدیم. در صندلی آخر نشستم.
کلاس به راه افتاد. الحق که آن روز حضرت او غوغا کرد. تعبیرهای شیرینش از آن غزل نوروزی خواجه، دل همه را برد. کلاس مست شد. دختران و پسران مدهوش شکرکلامی حضرت او بودند که من از انتهای کلاس بی مقدمه و بی اجازه، پرنده صدا را از قفس سینه رها کردم. در دستگاه ابوعطا به گوشهای هم کلاسیها شوریدم:
ز کوی یار میآید نسیم...
حضرت او دفعتا لگام سخن را کشید. از سخن باز ایستاد. همه کلاس به یکباره نگاههایشان را به سمت من رها کردند، اما هیچ کس حتی لبخند هم نزد. هیچ کس نخندید. حالشان خوش بود. حالم را خوش کردند. واجد وجدی شدم بی همتا. بوی بهار نارنج از پنجره کلاس خود را با سماجت به داخل میکشاند و با آواز من هم آغوش میشد. دیگر هرگز چنان نخواندم که آن روز. آن روز من نخواندم؛ شیراز بود که در من میخواند. آب رکناباد بود که در حنجره ام جاری بود.
روی باند مصرع آخر که فرود آمدم، دیگر چیزی نفهمیدم. صدای کف زدنهای ممتد در کلاس پیچیده بود. حضرت او هم دست میزد. لبخند را هم به گرمی میزد.
بوی بهارنارنج هنوز با صراحت و سماجت در مشامم میپیچید.
سالها گذشت. من گذشتم. حضرت او گذشت. همکلاسیها گذشتند. اما هنوز که هنوز است، این خاطره از من نمیگذرد.
👳 @mollanasreddin 👳
💎دادگری را باید آموزش داد.
کلاس سوم دبستان که بودم در هفته دوم آموزگار امتحان املای کلاسی گرفت و از بچه های کلاس خواست املای همدیگر را تصحیح کنند و به خاطر بد خطی، نمره من ۹ شده بود . خیلی از این کار همکلاسیم ناراحت شدم .
چند هفته بعد دوباره تکرار شد و وقتی به بد خطی همکلاسیم می رسیدم علیرغم تصمیم به انتقام باز هم غلط نگرفتم و فقط علامت میزدم و تنها یک غلط واقعی پیدا کردم و نمره ۱۹ دادم . با لجاجت بچگانه داشتم با مدادم زیر بقیه بد خطی ها مانور میدادم که احساس کردم بالای سرم چیزی سنگینی میکند .
سرم را بلند کردم، دیدم که آموزگارم پشت سر من ایستاده و حرکت دست من را نگاه میکند . ترسیدم . خواستم توضیح دهم که دهنم قفل شد . دفتر را بستم و تحویلش دادم .
آموزگار پای تخته آن دفتر را باز کرد و خودش دوباره آن را تصحیح کرد و گفت : آفرین، برای بد خطی دیگران فقط علامت گذاشته و نمره کم نکرده و یک غلط را بدرستی نمره کم کرده و این اولین خاطره خوب من از آمدن به شهر از روستا و حضور در کلاس سوم ابتدایی بود .
بعدش گفت چقدر خوبه تو زندگی آدم ها اشتباهات دیگران را فقط یادآوری کنند و تنها از غلطش نمره کم بشود .
امروز که یاد آن درس آموزگارم میفتم و تجربه این سالهای زندگیم را مرور میکنم می دانم که :
✓ ما حق نداریم تمام زندگی دیگران را با نگاه خودمان نمره دهی کنیم . مرام و افکار ما انسانها مثل خط نوشتههایمان است و اگر افکار و کردار کسی برای زندگی کردن نمره قبولی دارد ما هم بپذیریم .
به فرزندانمان هم بیاموزیم اگر بنا گردید که روزی دادگری کنند باید دستانشان از نوشتن ناحقی بترسد و گرنه تا پایان عمر با وجدانی صدمه دیده باید زندگی کنند.
📚 عبداله باباخانی
👳 @mollanasreddin 👳
🌹ارزش آبرو
✍️حضرت اميرالمؤمنين امام علی علیه السلام مقدار "پنج بار شتر" خرما براى شخصى آبرومند که از كسى تقاضاى كمك نمى كرد فرستادند . یک نفر که در آن جا حضور داشت به امیرالمؤمنین گفت : "آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد ، چرا براى او خرما فرستادید ؟ يك بار شتر هم براى او كافى بود!"
امام علی (ع) به او فرمودند:
"خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند ! من می بخشم و تو بخل مى ورزى !؟ اگر من آن چه را كه مورد حاجت او است ، پس از درخواست کردن بدهم ، چيزى به او نداده ام ؛ بلكه قيمت آبرویش را به او داده ام ؛ زيرا اگر صبر كنم تا از من درخواست كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آبرويش را به من بدهد."
📚 وسائل الشيعة ، ج۲ ، ص۱۱۸
👳 @mollanasreddin 👳
در روز سیزده بدر از تیر ماه آرش کمانگیر،پهلوان ایرانی با پرتاب تیر مرز ایران و توران را جدا کرد و در پی آن آشتی مردم را میان ایران و توران که سالها در جنگ بودند پایدار ساخت.
به یاد بود او ایرانیان جشن تیرگان رابرپا کردند و در سیزدهم روز از هر ماهی را تیر یا تیر تیشتر نامیدند
سبزه گره زدن...🌿
در میتخت های (اساطیر)کهن ایران...
مَشیه(آدم) ...
واژه ی پارسی و کوتاه شده ی واژه ی اَوستایی ایودامَن به مانک ( معنی نخستین آفریده که به دیگر زبان ها رفته است)
و مَشیانه(حوا)
روز سیزدهم فروردین با گره زدن دو شاخه ی (موُرد) برای نخستین بار در جهان پایه پیوند خود را بنا کردن..
👳 @mollanasreddin 👳
روزی انوشیروان پادشاه ساسانی همراه با وزیرش بزرگمهر حکیم ، از کنار روستایی می گذشتند . خانه های روستا خراب و ویران شده و مردمش آواره شده بودند.صدای آواز دو جغد به گوش شاه و وزیرش رسید . انوشیروان از بزرگمهر پرسید :
« به نظر تو این دو جغد باهم چه می گویند؟»
بزرگمهر که همیشه می خواست شاه را متوجه وظیفه و مسئولیت هایش نماید ، از فرصت استفاده کرد و پاسخ داد : « پادشاها، یکی از این دوجغد دارد دختر جغد دیگر را برای پسرش خواستگاری می کند.»
شاه خندید و گفت : «چه جالب ، مگرجغدها هم شیربها و مهریه می گیرند و دخترشان را شوهر می دهند؟»
بزرگمهر پاسخ داد:« بله ، این دوجغد هم دارند برسر شیربها چانه می زنند.» شاه با کنجگاوی پرسید :
« خوب چه می گویند؟»
بزرگمهر گفت:«جغدی که دختر دارد به آن یکی می گوید اگر میخواهی دخترم را به پسرت بدهم باید چندین روستای خراب و ویران را به عنوان شیربها به من بدهی.» شاه خندید و گفت : «چرا روستای خراب و ویران؟» بزرگمهر گفت:«چون جغدها به خرابه ها علاقه دارند.هرجا خرابه ای باشد جغد در آن زندگی می کند و آنجا را به عنوان خانه اش انتخاب می کند.»
شاه گفت:«جغد دومی پیشنهاد او را قبول کرد؟»
بزرگمهر گفت:« آری قبول کرد.او به جغد اولی گفته که اگر پادشاه به همین شکل که امروز دارد بر مردم حکومت می کند به کارش ادامه دهد ، کم کم تمام روستاها به ویرانه تبدیل می شوند و ساکنان آنها آواره می شوند . آن وقت ویرانه های زیادی برجا می ماند و من تمام آن خانه های خراب و ویران را به عنوان شیربها و مهریه ی دخترت به تو می دهم .
می گوید :
گر مَلک اینست و همین روزگار
زین ده ویران دَهَمت صدهزار .
حرفهای بزرگمهر انوشیروان را به فکر فروبرد.متوجه شد که به خاطر بی توجهی او به مردم کشورش این روستا ویران و تبدیل به مسکن جغدها شده است.از این که به فکر مردم و رفاه و آسایش آنان نبوده است از خودش خجالت کشید و تصمیم گرفت از آن پس با عدالت پادشاهی کند.
در مخزن الاسرار نظامی ، داستانی با عنوان حکایت نوشیروان با وزیر درج است که بر اساس ویرانه نشینی جغد ساخته شده و خلاصه ی آن چنین است : هنگام عبور از راهی ، صدای دو جغد به گوش شاه گزارش می کند که سبب تنبّه شاه می شود :
گفت به دستور چه دم می زنند؟
چیست صفیری که به هم می زنند؟
گفت وزیر : ای مَلِک روزگار
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد
کاین دهِ ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت : کزین در گذر
جور ملک بین و برو غم مخور
گر مَلِک این است ، نه بس روزگار
زین دهِ ویران دَهَمت صد هزار
در مَلِک این لفظ چنان در گرفت/
کِاه برآورد و فغان در گرفت
#نظامی_گنجوی
👳 @mollanasreddin 👳
#میزا_محمد_زرافه
در میان کارکنان دربار #ناصرالدین_شاه فردی به نام میرزا محمد گلپایگانی وجود داشت که بهرغم گذشت مدت فراوانی از استخدام هنوز منابع اعتباری لازم برای پرداخت حقوق وی تامین نشده بود ، میرزا محمد کاسه صبرش لبریز شده بود و دائما دنبال راهی میگشت تا مشکل خود را حل کند ، تا اینکه روزی شنید #زرافه شاه مرده است ، میرزامحمد که قلم خوبی هم داشت بلافاصله عریضهای به شاه نوشت و مشکل برقرار نشدن حقوق خود را با طرح یک شوخی مطرح کرد :
هرچه صبر کردم به مُردهای از درباریان برسم قسمت نشد و عمرشان همگی به دنیا بود ، حال که زرافۀ شاه مرحوم شدند خوب است از محل جیره و مواجب زرافه متوفی حقوق مرا برقرار نمایید که جدوآباد بنده دعاگوی اعلاحضرت خواهند بود ... شاه قاجار بعد از خواندن نامه به نخستوزیر دستور میدهد از محل جیره زرافه ، حقوق میرزا محمد برقرار شود ، همچنین به نخستوزیر میگوید کسی حق ندارد با او شوخی کند اما بعد از این واقعه میرزا محمد که اتفاقا قد بلندی هم داشت بهعنوان میرزا محمد زرافه معروف شد !!
👳 @mollanasreddin 👳