مادربزرگ تعریف می کرد، قدیما توی روستای خودشون ، مَرد و زن حق نداشتند همدیگه رو ببیند تا موقع عروسی که بشه اون موقع حق داشتند عروس و داماد به همدیگه نگاه کنن ..
گفت : من ناخواسته تن به این ازدواج داده بودم، برام اول سخت بود با کسی که دوست ندارم ازدواج کنم ..
مدتی که از ،ازدواج گذاشته بود هر کاری می کردم که از #حاج آقا خوشم بیاد و دوستش داشته باشم، نشد که نشد ..
#حاج آقا، برای خوشحال کردن من ،از هیچی دریغ نمی کرد ،تا شاید دلم نرم بشه و دوستش داشته باشم، به بودنش عادت کرده بودم ،اما چون دلم جای دیگه بود ، نمی تونستم با دلش کنار بیام ..
بعد از مرگ #حاج آقا، یک صندوقچه داشت ،وقتی بازش کردم ،عکس دختری که موهای بلندی و چشم های درشت و همراه چند نامه ،که به یادگاری قایم کرده بود پیدا کردم ..
یکی از نامه ها رو که می خوندم، نوشته بود:
اگر جان برود از تن من ،
و جسم بسوزد در خاکستر آتش ،
یادت نرود در آغوش خاک سرد ..
فهمیدم #حاج آقا، دست کمی از من نداشت،فقط می سوخت، لب تر نمی کرد..
گفت: از من به تو نصیحت برو دنبال دلت،رویاهات بساز ،عقل با منطق و فلسفه فریبت میده و میذاره حسرت خیلی چیزا به دلت بمونه ،نذار ناخواسته قربونی غرورت بشی و خواسته های دیگرون بر خواسته خودت ترجیح بدی..
که بعد کاری از دستت بر نمیاد ،بجنگ و هرگز نباز..
گاهي وقتا باید از خودت بگذري تا به آرزوهات برسي ،حسرت ها آدم داغون مي کنه و آدم تا زنده هس محبوبش فراموش نمي کنه ..
#الهام_پورعبدالله
👳 @mollanasreddin 👳
توی مترو یه پیرمردی رو دیدم دسته گلی دستش و ماسکی به صورتش زده بود که توی اوج فکرش ، از این دنیا و آدما دور شده بود .
رفتم پیش اون بهش گفتم: #حاج آقا،چیزی شده ؟ روبراهی..؟
نگاهم کرد گفت :#حاج خانوم حالش خوش نیس، نگرانم یه وقت خدایِ ناکرده چیزیش بشه ، من اون موقع بی ستون از پایه فرو می ریزم .
#حاج خانوم، رفیق ، شفیق تموم عمر منه .
بهش گفتم: نگران نباش
#حاج آقا خوب میشه ،
ازش پرسیدم:#حاج آقا چطوری تا حالا این همه سال پای عمر هم موندید...؟
با نگاه خسته آلود گفت : دوست داشتن های واقعی ،دل کندن رو بلد نیستن ..
#الهام_پورعبدالله
👳 @mollanasreddin 👳