کیستی که من
اینگونه به اعتماد نام خود را
با تو می گویم…
کلید قلبم را در دستانت می گذارم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و سربر شانهی تو
اینچنین آرام به خواب می روم؟
کیستی که من
اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟!!
کیستی که من
جز او نمی بینم و نمی یابم ؟!!
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور زیبا و روان
#احمد_شاملو
👳 @mollanasreddin 👳
🥀
سادگیم را... .
یکرنگیم را...
به حماقتم نگذار...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه دروغ گفتن وبد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...
دوره.
دوره ى گرگهاست.....
مهربان که باشی. می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی. خيالشان راحت می شود از خودشانى!
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم...
#احمد_شاملو
👳 @mollanasreddin 👳
شنیده بودم قلب هر کس به اندازه
مشت گره کرده اش است
مشت می کنم و خیره میشوم
به انگشتهای گره خورده ام
دستم را می چرخانم
و دور تا دورش را نگاه می کنم
چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم
در عجبم از این کوچک نحیف
که چه به روزم آورده وقتی تنگ می شود
میخواهم زمین و زمان را بهم بدوزم
وقتی می شکند چنگ می اندازد به گلویم
و نفس را سخت می کند.
وقتی که میخواهد و نمی تواند
موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم
در عجبم از این کوچک نحیف
✍🏻 #احمد_شاملو
👳 @mollanasreddin 👳
عشق من کودک بمان دنيا بزرگت ميکند
بره باشي يا نباشي گرگ گرگت ميکند
عشق من کودک بمان دنيا مداد رنگي است
بهترين نقاش باشي باز رنگت ميکند
عشق من کودک بمان دنيا دلت را ميزند
سخت بي رحم است ميدانم که سنگت ميکند
#احمد_شاملو
👳 @mollanasreddin 👳
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
#احمد_شاملو
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
به تو سلام میکنم
به تو سلام میکنم کنارِ تو مینشینم
و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا میشود.
اگر فریادِ مرغ و سایهی علفم
در خلوتِ تو این حقیقت را باز مییابم.
خسته، خسته، از راهکورههای تردید میآیم.
چون آینهیی از تو لبریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد
نه ساقهی بازوهایت نه چشمههای تنت.
بیتو خاموشم، شهری در شبم.
تو طلوع میکنی
من گرمایت را از دور میچشم و شهرِ من بیدار میشود.
با غلغلهها، تردیدها، تلاشها، و غلغلهی مرددِ تلاشهایش.
دیگر هیچ چیز نمیخواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب
و غروبت مرا میسوزاند.
من به دنبالِ سحری سرگردان میگردم.
تو سخن میگویی من نمیشنوم
تو سکوت میکنی من فریاد میزنم
با منی با خود نیستم
و بیتو خود را در نمییابم
دیگر هیچ چیز نمیخواهد، نمیتواند تسکینم بدهد.
اگر فریادِ مرغ و سایهی علفم
این حقیقت را در خلوتِ تو باز یافتهام.
حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانهام.
فریادِ مرغ را بشنو
سایهی علف را با سایهات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانهی من
مرا با خودت یکی کن.
دوم فروردین ماه ۱۳۳۴
از دفتر هوای تازه
#احمد_شاملو
👳 @mollanasreddin 👳