#حکایت
#داستان
پسری پدرش را برای صرف شام به رستوران برد.
پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود،
غذایش را درست نمیتوانست بخورد و بر روی لباسش میریخت،
تمامی افراد حاضر در رستوران با حقارت به سوی مرد پیر مینگریستند،
و پسرش هم خاموش بود.
پس از اینکه غذایشان تمام شد، پسر که هیچ خجل هم نشده بود،
به آرامی پدرش را به دستشویی برد، لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینکهایش را نیز تنظیم کرد و بیرون آورد.
تمامی مشتریان رستوران متوجه آن دو بودند
و با حقارت بسوی هر دو مینگریستند.
پسر پول غذا را پرداخت کرد و با پدر راهی درب خروجی شد.
درین وقت، پیرمردی از داخل جمع حاضر صدایش کرد؛
.
پسرجان آیا فکر نمیکنی چیزی را پشت سر جا گذاشته ای؟
.
پسر پاسخ داد؛ نخیر جناب، چیزی باقی نگذاشته ام.
آن مرد پیر گفت:
بله، پسر. باقی گذاشته ای.
تو با رفتار پسندیده ات درسی برای تمامی فرزندان
و امیدی هم برای همه پدران به جای گذاشتی ...
ناگهان یک نوع سکوت مطلق بر تمامی رستوران حاکم شد!
👳 @mollanasreddin 👳
حکایات
در تاریخ الحکماء شهرزوری آمده است: کشتی مردی شکست و او در جزیره ای افتاد و از معلومات خود شکلی هندسی در زمین طرح کرد.
برخی از اهالی جزیره او را دیدند و او را نزد پادشاه بردند و حال او را تعریف کردند. شاه جایگاهی نیک برای او در نظر گرفت و به او جایزه داد و به سایر ممالک نوشت: ای مردم! چیزی داشته باشید که اگر کشتی شما در دریا شکست، همراه شما باشد.
#کشکول
#شيخ_بهایی
#حکایت
#تاریخ_الحکما
#شهرزوری
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
💚 طوطی و مرد بقال 💚
بود بقالی و وی را طوطیی
خوش نوایی، سبزِ گویا،طوطیی
بقالی طوطی خوش زبانی داشت که در نبود بقال نگهبان مغازه ی او بود و با مشتریان حرف می زد. در یکی از روزها که مرد به خانه رفته بود، طوطی هنگام پرواز به شیشه های روغن برخورد کرد و روغن ها به زمین ریخت. وقتی مرد برگشت و مغازه اش را دید، عصبانی شد و ضربه محکمی به سر طوطی زد که از شدّت ضربه، پر های سرش ریخت و طوطی کچل شد. طوطی مدتی در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نزد. مرد از کارش پشیمان بود و با خود می گفت:ای کاش آن روز بر سر این پرنده ی خوش زبان نمی زدم. او فکر می کرد که از شدت ضربه طوطی قدرت حرف زدن را از دست داده است به همین دلیل نذر می کرد و چیزهایی را به فقرا می بخشید. سه روز گذشت و طوطی همچنان سکوت کرده و در گوشه ای نشسته بود. مرد بقال خیلی تلاش کرد تا شاید طوطی دوباره حرف بزند. روز چهارم درویش کچلی از مقابل می گذشت. وقتی طوطی، درویش و سر کچل او را دید، ناگهان به حرف آمد و رو به مرد درویش کرد و گفت:تو چرا کچل شده ای؟ مگر با کچلان نشست و برخاست کرده ای که بیماری آنها به تو سرایت کرده یا شاید تو هم شیشه های روغن را ریخته ای؟ مردم با شنیدن این حرف های طوطی خندیدند؛ چرا که طوطی مرد درویش را مانند خود دانسته بود و فکر می کرد کچل ها همه روغن ریخته اند.
👳 @mollanasreddin 👳
حکایات و روایات
نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبویی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت:
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حال نادان را به از دانا نمی داند کسی
گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینایی زده
زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود
#بهارستان_و_رسائل
#عبدالرحمن_جامی
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
حکایات سعدی
گلستان، باب اول، در سیرت پادشاهان
درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است، برنجید و گفت: این طایفه ی خرقهپوشان امثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فرّ دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش
روزکی چند باش تا بخورد
خاک، مغز سر خیال اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش
گر کسی خاک مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش
ملک را گفت درویش استوار آمد. گفت: از من تمنا بکن. گفت: آن همی خواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده. گفت:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست
#حکایت
#گلستان
#سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
چوپانى به مقام وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مى خاست و ڪلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى ڪرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند ڪه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ ڪس را از ڪار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند ڪه در آن خانه چیست.
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید ڪه پوستین چوپانى بر تن ڪرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
_امیر گفت: اى وزیر ! این چیست ڪه مى بینم! ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نڪنم و به غلط نیفتم ، ڪه هر ڪه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد.
امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون ڪرد و گفت : بگیر و در انگشت ڪن ؛ تاڪنون وزیر بودى، اڪنون امیرى...
👳 @mollanasreddin 👳
⚜#حکایت
حکایت شیخ و درویش گمنام
روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در سفری بود. به کاروانسرایی رسید و در کنار جمعی از مردم فرود آمد. در آن میان، درویشی ژندهپوش نشسته بود؛ ساکت، آرام، بیادعا. مردمان به شیخ گرد آمدند و سؤالات میپرسیدند و پاسخ میشنیدند.
اما آن درویش تنها لبخند میزد، گاه ذکر میگفت، گاه خاموش مینگریست. شیخ به سوی او رفت و پرسید:
– «ای درویش! چرا با این مردم سخن نمیگویی؟ مگر تو را با ایشان کاری نیست؟»
درویش نگاهی کرد، بیادبانه نه، بلکه پر از آرامش، و گفت:
– «شیخا! من با خدای خود در گفتوگویم. هر که را با شاه است، با رعیت چه کار؟»
شیخ متعجب شد. درویش ادامه داد:
– «تو علم میآموزی تا سخن بگویی، من خاموشی میآموزم تا او با من سخن گوید. تو در پی راهی تا بدانی، من در پی خاموشیام تا فانی شوم.»
شیخ دمی سکوت کرد. آنگاه گفت:
– «تو کهای؟»
درویش گفت:
– «بندهای که سایهی خود را نیز بت میداند و در جستوجوی آفتاب است. مرا نامی نیست، نشانم از بینشانان است.»
شیخ به گریه افتاد. به مریدان گفت:
– «در میان هزار عالم، یک عارف خاموش، روشنی شب تار ماست. علم، پوست است؛ عشق، مغز. آنکه عاشق است، بیصدا فریاد میزند.»
آن شب، شیخ تا سحر کنار درویش نشست، خاموش، شبی چون هزار شب عبادت. و چون بامداد شد، درویش رفته بود؛ بیصدا آمده بود، بیصدا رفته بود، چون نسیمی از عالم معنا…
عارف، کسی است که با دل سخن میگوید، نه با زبان. در سکوت، خدا را میبیند. نه نام میخواهد، نه مقام، فقط وصل میجوید…
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
چون پادشاه او را بیگناه بکشت، خونش از آن جا که ریخته بود، جوشیدن گرفت. پادشاه را خبر آوردند، گفت: «خاک بر آن کنید.»
هرچند که خاک بر سر آن کردند آن خون برمیجوشید.
پس بپرسید که: «این خون را چه معالجت کنند؟»
گفتند: «تا کشندۀ این را نیارند و خون او نریزند، این خون ننشیند.»
📝| تاریخنامۀ طبری
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
📚 محو شدن كار خير از ديوان اعمال
روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت، ناگاه گناه كارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را ديد، آتش حسرت در سينه اش افروخته گشت، آب ندامت از ديده اش روان شد، از صفاى وقت عيسى عليه السلام و مصاحبان او بر انديشيد، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد.
پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم، اما چون اين قوم دوستان خدايند، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مى رفت.
يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مى آيد گفت: يا روح اللّه! اى جان پاك! اين مرد را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست؟ اى عيسى! او را بران كه مبادا شومى گناهان او به ما رسد. عيسى عليه السلام متأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه:
يا روح اللّه! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد، مجموع را از ديوان او محو كرديم
📚 برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
🔴 خیانت یک زن
پس از آن که جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام (ص) بین مسلمین تقسیم گردید، یک زن یهودی به نام زینب دختر حارث که دختر برادر مَرحَب باشد برّه ای کباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش کرد.
زن یهودی پیش از آن که برّه را تحویل دهد، از اصحاب سؤال کرد که پیغمبر خدا کجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟
اصحاب اظهار داشتند: پیامبر خدا (ص)، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد.
پس آن، زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصاً دست آن را بیشتر به زهر آلوده کرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد.
حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بکشید، زیرا که گوشت این برّه مسموم است.
پس از آن، حضرت رسول (ص) آن زن یهودی را احضار و به او فرمود: چرا چنین کردی؟
او در جواب گفت: برای آن که من با خود گفتم، اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبی نمی رسد وگرنه از شرّ او راحت می شویم.
و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید، ولی پس از آن جریان، حضرت به طور مکرّر می فرمود: غذای خیبر مرا هلاک، و درونم را متلاشی کرده است.
( بحارالا نوار: ج 21، ص 5 6)
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت
عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود...
روزی به آبادی دیگری رفت...عابد به نانوایی رفت و چونکه لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد با حزن و اندوه رفت...
مردی که در آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: که آن مرد را نشناختی؟
نانوا پاسخ داد نه...
مرد گفت:فلان عابد بود...
نانوا گفت: که من از مریدان اویم و با عجله به دنبال عابد روان شد و به ایشان گفت میخواهم از شاگردان شما باشم...عابد قبول نکرد...
نانوا گفت که اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام خواهم داد...
عابد پذیرفت ...وقتی همه شام خوردند نانوا رو به عابد گفت:سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد:دوزخ یعنی اینکه تو برای خاطر رضای خدا یک تکه نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!!
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت ✏️
ابوایوب مرزبانی وزیر منصور خلیفه عباسی بود، خلیفه هرگاه ابوایوب را به نزد خویش می خواند حال وزیر دگرگون شده و رنگ از رخسارش می پرید و چون از نزد خلیفه بیرون می آمد، حالش نیکو می شد و رنگ به چهره اش باز می گشت.
روزی جمعی از نزدیکان به او گفتند: تو که به خلیفه از همه ی ما نزدیک تر هستی، علت چیست که وقتی به حضورش می رسی این چنین تو را ترس و وحشت فرا می گیرد!
ابو ایوب گفت : حکایت شما و من همانند داستان خروس و باز است بگذارید برایتان نقل کنم.
«روزی بازی دست آموز رو به خروسی می کند و می گوید: تو به راستی موجود بی وفایی هستی آدمیان تو را از کودکی بزرگ می کنند و به تو با دست خویش غذا می دهند، اما چون بزرگ شدی هر گاه که فرصت کنی از دیوار خانه ی صاحبت بیرون می پری و دیگر باز نمی گردی، اما مرا که در بزرگسالی از صحرا می گیرند و به سختی تربیت می کنند، در هنگام شکار بعد از صید باز به نزد شان باز می گردم.
خروس که تا حال با صبر به این سخنان گوش می داد گفت : ای رفیق شفیق، اگر تو هم روزی، بازی کباب شده را بر سفره ی آدمیان ببینی دیگر به نزدشان باز نمی گشتی، من بسیار خروس بریان دیدهام از این رو از ایشان می گریزم. »
چون حکایت به اینجا رسید، ابوایوب گفت :من نیز برخلاف شما چون به خلیفه نزدیک هستم می دانم وقتی خلیفه عصبانی شود دیگر دوست و دشمن نمی شناسد، از این رو در نزد او این چنین با ترس و وحشت حاضر می شوم.
کشکول شیخ بهائی
👳 @mollanasreddin 👳