#خاطرات_شهدا
17 آبان 94 شب من در آشپز خانه مشغول آماده کردن شام و جلیل محو نوشتن متنی در دفترش بود که حتی صدای گریه فاطمه را نشنید ،چند بار صدایش زدم نگاهی به من کرد دفتر را زمین گذاشت و به سراغ فاطمه رفت
بعد از شهادتش متوجه شدم که وصیت نامه اش می نوشت،همان شب به مسجد رفت زیارت عاشورا خواند و برگشت ساکش را پیچید و آماده رفتن
شهید #جلیل_خادمی
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم، در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره است ،یکی از خاطرات ماندگار که به خصوصیات محمد مربوط می شود، هدیه دادن او به من بود شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ حتی اگر من در تهران بودم، البته این یادآوری ها همیشه با هدیه ی مادی همراه نبود، هر بار نامه ای می نوشت و از این روزها یاد می کرد،در این نامه ها مسئولیت من و خودش را می نوشت،نامه ای نبود که بنویسد و از امام رحمة الله یادی نکند
همسر شهید جهان آرا
#عاشقانه_شهدایی
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمان ها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش، ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم رنگش عوض شد و سکوت کرد
گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
همسر #شهید_همت
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
ڪارش در حزبالله زیاد شده بود و ڪمتر می دیدمش، دلم برایش خیلی تنگ شدھ بود. می دانستم ڪہ او هم همینطور است
یڪی از همان روزها بود ڪہ آمد پیشم و یڪ جلد «نصایح الشیعه» به من هدیه داد. بازش ڪردم. صفحه اولش نوشته بود :«این ڪتاب را به همسر عزیزم هدیه میکنم. باشد ڪہ رودخانه عشق و ایمان همیشہ در قلب هایمان جارے باشد دوستدارت عماد»
شهید #عماد_مغنیه
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
حتی روزی مادرشان به خانه ما تشریف آورده بودند و با حالت خیلی ناراحت گفتند که خدا بابایت را رحمت کند و جای او خالی است و اگر میآمد و شما را در این حال میدید که شما روی موکت زندگی میکنید قهراً نمیگذاشت این چنین زندگی کنید، چرا شما فقط این طور زندگی میکنید در حالی که هیچ پاسداری این چنین زندگی نمیکند. این یکی از ویژگیهای اخلاقی شهید باکری بود که اصلاً به دنیا وابسته نبود و هیچگونه وابستگی و دلبستگی به دنیا و تعلقات دنیوی نداشت و خیلی راحت توانسته بود از تعلقات دنیوی دل بکند و راهی را انتخاب کرده بود که راه پیغمبران عزیم الشأن اسلام (ص) و ائمه اطهار بود
همسر #شهید_باکری
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
سال 1376 یکی از زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد . و ما عقد کردیم،یک هفته از عقد مان گذشته بود،زنگ خانه به صدا در آمد و جلیل با کاغذی در دست به منزلمان آمد
خیلی ناراحت بود،پرسیدم چه شده؟ گفت: ماموریتی به من محول شده و باید به جزیره بروم ،ما آن زمان خیلی وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود،چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت هر روزم پر می شد از دلتنگی های عاشقانه ، بغض ، اشک های بی دلیل... مثل الان
اصلا انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها خودم را وفق میدادم تا در این روزها کمتر نبودنش را بهانه کنم و صبور باشم
شهید #جلیل_خادمی
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
وابستگیمان آنقدر زیاد بود که زمانی که من ساعت را نگاه میکردم و متوجه میشدم نزدیک است از سر کار به خانه برسد، تپش قلبم شروع میشد. وقتی در خانه را میزد تپش قلبم بیشتر میشد و این یعنی اشتیاق من برای دیدنش بی نهایت بود.
همسر شهید #سید_یحیی_سیدی
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
مادر شهید می گوید: سختیهایی که همسر شهید همت کشید، فکر نکنم در زمان ما کسی کشیده باشد، خودش می گفت: خدایا من چه کنم با این همه تنهایی (روزها، ماهها) و دزد (چند بار در نبود همت) و عقرب (یک روز 25 عقرب کشتم حتی در رختخواب کودکم) و موشک (خانه شان در معرض موشک باران و او تنها در شهر دزفول غریب بود). امّا در پرتو زندگی با همّت که اینچنین با محبت بود، می گفت: «در اوج تمام آن سختیها، محرومیتها، ترسها و حتی ناامیدیها، خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم.
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست می شه!
همسر شهید میثمی
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
از خصوصیات بارز شهید مهدی باکری، یکی وارستگی و سادهزیستی ایشان بود که زبانزد خاص و عام بود. در اوایل زندگی مشترکمان شهید رفتند جبهه و بعد از اینکه برگشتند، گفتند که برویم یک مقدار وسایل خانه تهیه کنیم. البته در اوایل ازدواجمان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم کرده بودند، ولی با این همه مهدی حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگیمان ایراد و اشکال وارد میکردند و میگفتند که ما از این هم سادهتر میتوانیم زندگی کنیم
همسر #شهید_باکری🌺
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود
همسر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد ترکش که خورد و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید.
همسر شهید میثمی
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه مینوشت. اتاقش که میرفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم میزدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق میشد و نیروها با هم دست میدادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط میکرد. جلسهی فرماندهها با بنی صدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت
یکی از فرماندهای ارتش میگفت «هرکی ندونه، فکر میکنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچههای گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشد و از وضع خط و بچهها سراغ میگیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم میکنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»
خاطرهای از شهید حسن باقری
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند، حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید»
آقایی که شما باشید ما همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان،طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳
#خاطرات_شهدا
محمدحسین از دوران کودکی در بسیج فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و دیر برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند. می دیدم محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، نوحه می خواند و یا زهرا (ع) یا حسین (ع) می گوید. این پسر عشق عجیبی به اهل بیت (ع) داشت
در هیئت ها و مراسم مذهبی خادمی می کرد و غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند،همین دل پاک و ارادتش به اهل بیت (ع) بود که او را به مقام شهادت رساند.
پدر شهید محمد حسین مرادی
#عاشقانه_شهدایی😍
👳 @mollanasreddin 👳