شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️کشتن توس ارژنگ را
در میان تورانیان نامجویی به نام ارژنگ بود که در جنگ آوازه اش به آسمان رسیده بود. ارژنگ از میدان جنگ گَرد برآورده، جنگی سخت را با ایرانیان شروع کرد. وقتی توس از دور او را دید، غرید و شمشیرش را از نیام بیرون کشید و به او گفت: "نامت چیست و چه کسی از جنگجویان ترک یار توست؟" گفت: "من ارژنگ جنگجو هستم و در میدان جنگ همچون شیر پایداری می کنم. حال خاک را از خون تو به جوش می آورم و در این میدان سرهای بسیاری را از بدن جدا می کنم."
وقتی حرف های ارژنگ تمام شد و توس همه را شنید، برای پاسخ درنگ نکرد و شمشیر آبداری را که در دست داشت بر سر و کلاهخود او فرود آورد، چنان که گویی تنش از ابتدا سر نداشت. پیران و سپاه تورانیان غمگین شدند و میدان را خالی از پهلوانان ترک دیدند. تمام جنگجویان تورانی شمشیرها و گرزهای گران کشیدند و با فریاد یکدیگر را فراخواندند و گفتند: "همه با هم می جنگیم و دنیا را بر توس تنگ می کنیم.
از آن میان هومان گفت: "امروز تا می توانیم می جنگیم و به دلهایمان بد نمی آوریم. اگر اینک دلاوری از میان آنها برای جنگ سر بلند کند، پهلوانی خشمگین را به مقابله می فرستیم و آنگاه خواهیم دید که دست تقدیر با چه کسی سر مهر دارد. در این جنگ نباید شتاب کرد. امروز باید کمی درنگ کرد؛ همین که تمام سپاهیان به حرکت درآمدند و از بارگاه صدای طبل ها برخاست، ما نیز یک باره دست به گرزها و شمشیرها می بریم و رود خون جاری می کنیم. اگر خداوند جهاندار و بخت و اقبال نیز یارمان باشد، با تمامی سپاه جنگ را آغاز می کنیم."
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و هشتاد و نهم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️جنگ هومان با توس
هومان سوار اسب عقاب گونه ی خود شد و آن را به سوی میدان برانگیخت. گویی کوهی از آهن است. انگار البرزکوه را جوشن پوش کرده بودند. او در حالی که خشتی درخشان در دست گرفته بود، نزدیک سپاهیان آمد. توس از جای خود حرکت کرد و در این موقع دنیا از صدای کرنا پُر شد توس به هومان چنین گفت: "ای شوربخت از زمین کینه و دشمنی درخت کج می روید. حال آیا تو نیز برای جنگ آمدی که سواره و خشت به دست آمده ای؟ به جان و سر پادشاه ایران سوگند که من بدون زره و گرز و کلاهخود رومی مانند پلنگی که از بالای کوه به شکار می آید، به جنگ تو می آیم. وقتی که من عزم جنگ کنم، مردانگی ام را خواهی دید."
هومان پاسخ داد: "زیاده طلبی خوب نیست، پس مغرور مباش. حال که عمر بیچاره ای به دست تو سر آمده، مغرور مشو. وقتی من عزم جنگ می کردم، ارژنگ هرگز خودش را جنگجو نمی خواند.آیا دلاوران سپاه ایران شرم ندارند و خون در تن یکی از آنها نمی جوشد که سپهبدشان عزم جنگ می کند؟ پس بیژن و گیو و آزادگانی همچون گودرز کشواد کجا هستند؟ اگر تو سپهبدی جایت در قلب سپاه است؛ پس چرا به میدان جنگ آمده ای؟ مردان عاقل تو را بیگانه و هوشیاران نیز تو را دیوانه می خوانند. برو و درفش کاویانی را نگاهدار؛ زیرا فرمانده هرگز خودش به جنگ نمی آید. ببین که پادشاه خلعت پهلوانی را به چه
کسی داده و از پهلوانان کدام جویای نام و قدرت است. به او دستور بده تا مانند شیر عزم جنگ کند. اگر تو به دست من کشته شوی، به پهلوانان سپاهت بدی روی می آورد و زور از سپاه تو می رود و اگر هم زنده بمانی همگی حیران خواهند بود. دیگر اینکه با تو حرفی به راستی دارم و زبان و دلم بر راستی حرفم گواهی می دهند. من بعد از رستم، پسر زال، پسر سام، سوار نامداری همچون تو را نمی شناسم. همه ی شما پدر در پدر نام آور و شاه هستید. وقتی تو عزم جنگ کنی، سپاه به چه کار می آید؟ بازگرد تا نام آوری از سپاه برای جنگ بیاید.
توس گفت: "ای پهلوان سزاوار من هم فرمانده و هم جنگجو هستم. تو هم در میان سپاه توران بسیار نام آوری پس تو چرا به میدان جنگ آمده ای؟ اگر دلت بر پند من راضی شود و طالب خویشی با من هستی، تو و پیران پهلوان به سوی شاه ما بیایید؛ زیرا حتی اگر یک تن در این جنگ زنده بماند، سپاهیان ایران نمی آسایند. بیهوده خودت را بر باد مده مبادا بعدها با یادآوری پند من پشیمان شوی. ببین تا چه کسی سزاوار مرگ است، او را برای جنگ با من بفرست؛ زیرا در این جنگ هیچ گناهکاری نخواهد رست. پس فکرت را مشغول مکن. شاه ایران به من چنین سفارش کرد که در این جنگ نباید پیران آسیبی ببیند؛ زیر او پرورنده ی مخصوص من و با تجربه و دوستدار من است. نباید
بیهوده با او بجنگی تلاش خود را بکن تا شاید به پند تو گوش دهد."
هومان گفت: "شاه فرخ نژاد به هر چه فرمان دهد، چه بیداد باشد و چه عین عدالت به ناچار باید همان کرد و بدون چون و چرا دل به او سپرد. پیران نیز طالب جنگ نیست؛ زیرا او نیز آزاده و نیک نهاد است."
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نودم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️جنگ هومان با توس (ادامه)
پیش تر خواندیم، هومان از سپاه توران به سمت ایرانیان آمد و با توس رو به رو و هم سخن شد.
و اکنون ادامه ی ماجرا:
توس در گفت و گو با هومان بود که ناگهان صورت گیو از خشم تیره و تار شد و از میان سپاه همچون باد خودش را به آنها رساند و گفت: "ای توس نیک نژاد! ترکی فریبکار به میان دو سپاه آمده و چنین کف بر لب آورده است. حال با تو
در خفا چه می گوید؟ در میان این دو سپاه این گفت و گو برای چیست؟ جز با شمشیر با او حرف مزن و به هیچ روی از در آشتی در میا. وقتی هومان چنین شنید، سخت برآشفت و به گیو چنین گفت: "ای کسی که مایه ی بدنامی آزادگانی، امیدوارم گودرز کشواد از روی زمین برداشته شود. تو جنگ مرا در لاون دیدی و دیدی که وقتی شمشیر به دست در میدان بودم، از نژاد گودرز جنگجویی نماند که فرمان شمشیر من به او نرسیده باشد. بخت تو مانند صورت شیطان تیره است و در خان و مان تو تا ابد شیون و زاری است. اگر من به دست توس کشته شوم، آیین پهلوانی و دلاوری از بین نمی رود؛ زیرا پیران و افراسیاب زنده هستند و باشتاب کین مرا خواهند خواست؛ اما اگر توس به دست من تباه شود، دیگر برای ایران پشت و پناهی نمی ماند. حال تو به درد برادرت گریه کن چرا با توس فرزند نوذر مجادله می کنی؟ توس به هومان گفت: "این آشفتن تو برای چیست؟ اینجا میدان جنگ من و توست. بیا تا با هم بجنگیم و در این جنگ تمام خشم خود را به کار گیریم." هومان گفت: "مرگ عین داد است؛ همانطور که سری باید با تاج و سری با کلاهخود باشد. اگر قرار است که مرگ فرا رسد، بهتر است در میدان جنگ برسد. سواری که هنر دارد برایش سپهبد و پهلوان و جنگجو فرقی نمی کند."
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و یکم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️جنگ هومان با توس (ادامه)
پیش تر خواندیم، هومان و توس هم سخن شدند و توس او را به نبرد خواند.
و حال ادامه ی ماجرا:
هر دو گرزهای گران به دست گرفتند و به یکدیگر حمله کردند. زمین می چرخید و روز روشن تیره شده بود. از جنگ آنها ابری برآمد که گویی روز روشن بر آنها شب شده و خورشید جهان افروز ناپدید شده است. از ضربه های گرزهای گران سرهای هر دو پهلوان همچون سندان شده بود. صدای پولاد تا ابر رسید و باد مرگ به دریای شیرین کام آنها رسید. گرزهای پولادین خمیده و مانند کمان چاچی شده بود. گویی در زیر کلاهخود آنها سنگ است. چشم پهلوانان از وحشت مرگ سیاه شده بود. در این هنگام هر دو شمشیرهای هندی به دست گرفتند و از پولاد و سنگ آتش فرو ریختند. شمشیرهای تیز آنها از زور پهلوانان خم آورد و از شدت ضربه ها ریز ریز شد. وقتی دهانشان از تشنگی خشک شد و سرهایشان پر خاک، هردو دوال کمر یکدیگر را گرفتند. از زور پهلوانان اسب ها سنگین شدند؛ اما هیچیک بر دیگری چیره نشد تا اینکه کمربند هومان پاره شد و هومان بر اسب سبک بالی سوار شد و فرار کرد. توس دست به تیرهای ترکش برد و آنها را بر کمان گذاشت و باران تیر بــر هــومان بارید و از چپ و راست به او حمله کرد. از نوک پولادین تیر و پرهای عقابی که بر آن بود، خورشید را پیش چشم هومان تیره و تار کرد. چنان شد که وقتی دو پاس از شب گذشت، گویی تمام آن سرزمین از درخشش تیرها پر از الماس شده است. اسب هومان از تیرهای توس زخمی شد و بر زمین افتاد. هومان سپرش را بر سر گرفت و در حالی که سرش را از گرز توس دور نگه می داشت، رو به او کرد. وقتی پهلوانان سپاه توران او را در میدان جنگ پیاده دیدند و فهمیدند که اسبش را از دست داده است، اسبی پرمایه برای او بردند. وقتی هومان بر آن اسب نشست، شمشیری هندی به دست گرفت. پهلوانان جنگجو یکی یکی رو به سوی توس کردند و گفتند: "روز به آخر رسید و بیگاه شد و دیگر امروز جنگ برای پهلوانان تمام است. چشم بد از تو دور باد و سرانجام این جنگ تو شادی باشد."
هومان نیز عنان اسبش را گرداند. توس سنانش را به طرف او کرده بود. هومان از میدان جنگ نزد پیران رفت. در همین موقع خروشی از سپاهیان توران برخاست: "ای جنگجو در نبرد با توس کارت به کجا کشید؟ همه ی ما نگران تو بودیم و تنها خدا می داند حال ما چگونه بود."
هومان دلاور به سپاه گفت: "ای سروران دلاور جنگ آزموده! وقتی این شب تیره روز شود، سعادت با ما خواهد بود و برای شما شادمانی در پی خواهد داشت و ستاره ی من روشن خواهد بود."
ز لشکر همی برخروشید توس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
همی گفت هومان چه مرد منست
که شیر ژیان هم نبرد منست
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و دوم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️جنگ دوم ایرانیان و تورانیان
وقتی شب فرارسید و جهان تاریک شد، طلایه های هر دو طرف بیرون رفتند و در هر جا نگهبانانی گماردند. خورشید که از پشت کوه سر زد و دنیا دوباره مانند چهره ی رومیان سفید شد، از هر دو طرف صدای طبل برخاست و دنیا پر از فریاد کرنا شد. از درخشش درفش ها آسمان به رنگ های سرخ و زرد و بنفش درآمد. همه گرزهای گران و شمشیرهای آخته کشیده و عنان اسب ها را در مشت می فشردند، گویی آسمان و زمین و زمان همه چادری آهنین پوشیده اند. از گرد و خاک و زره ی سواران خورشید درخشان به پشت پرده خزیده بود. از شیهه ی اسب ها و صدای طبل ها گویی آسمان با زمین جفت شده بود. هومان سپهدار در حالی که خشت درخشانی به دست گرفته بود، خشمگین جلوی صف سپاه ایستاد و گفت: "وقتی من خروش برآوردم و اسبم را برانگیختم و به جوش آمدم، شما هم شمشیر بکشید و سپرهای چینی بر سر بگیرید. جز یال و عنان اسب خود را نگاه نکنید. من هیچ کمان و نیزه ای نمی خواهم. شما نیز تنها با شمشیر و گرز گران رزمی پهلوانانه کنید؛ عنان را به دست اسب ها بسپارید و هرجا رفت همانجا بجنگید."
هومان دلاور پس از گفتن این حرف ها مانند شیری نزد برادر آمد و به پیران گفت: "ای پهلوان تو بندهای زره ات را باز کن و با پوشیدن آن خود را آزرده مکن. اگر امروز پیروز شدیم آن را از خوش طالعی ما بدان."
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و سوم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️جنگ دوم ایرانیان و تورانیان (ادامه)
پیش تر خواندیم، دو سپاه ایران و توران مهیای جنگ شدند. هومان با سپاه خویش سخن گفت و دستورات لازم را به آنان داد.
و اکنون:
از آن سو توس سپهدار نیز سپاه آراست. تمام پهلوانان او را ستودند و او را جهان پهلوان خواندند؛ زیرا او در جنگ با هومان سرافراز بیرون آمده بود. توس به گودرز کشواد گفت: "بر کسی پوشیده نیست که اگر لشکر ما پذیرای جنگ شود، سواران دشمن حیران می شوند. همه باید به پیشگاه خداوند دست نیاز دراز کرده و غرور را از وجودمان دور کنیم تا شاید خداوند جهاندار یاریمان کند وگرنه طالع و بخت ما بد خواهد بود. حال شما نام آوران با درفش کاویانی در اینجا بمانید و از دامنه ی این کوه تکان نخورید؛ زیرا امروز جای درنگ و آماده شدن است. هر یک از ما در مقابل دویست سوار و شاید بیش از این قرار می گیریم."
گودرز گفت: "اگر خداوند این بدی را از ما بگرداند، حرف زیادی و کمی دشمن نیست؛ پس با این فکر ذهن ایرانیان را خراب مکن. اگر تقدیر آسمانی بر بدی رقم خورده باشد، از درنگ در جنگ زمان مرگمان زیادتر نمی شود. تو سپاه را بیارا و از آنچه که پیش می آید روحت را فرسوده مکن!"
توس سپهدار سپاه را با پیل های جنگی و جنگاوران و طبل ها آراست و خودش با آذوقه ی سپاه به سوی کوه رفت. گودرز در جناح راست قرار گرفت و تمام سپاهیان صف کشیدند. رهام و گرگین نیز جناح چپ سپاه را آراستند. از فریاد طبل ها و کرناها گویی آسمان از جای کنده شده بود چر د. چرخ گردون می لرزید و دهان خورشید پر از خاک شده بود. طوری شد که از گرد و غبار بسیار میدان جنگ، زمین دیده نمی شد. برق الماس گونه ی شمشیرها می درخشید و از کلاهخودها و شمشیرها آتش بر می خاست. همه جا نیزه ها و شمشیرهای پهلوانان بود و در بالا و پایین درفش ها و گرزهای گران می درخشیدند. گویی آسمان از گرز و آهن ساخته شده و زمین با جوشنی از نعل اسبها پوشیده شده است. تمام آن دشت و مرغزار مانند دریای خون شده بود. جهان همچون شبی شد که درخشش شمشیرها چراغ هایش بود. از بسیاری صدای طبل ها و کرناها کسی سر از پا نمی شناخت. در همین موقع، توس سپهبد به گودرز گفت: "آسمان تاریک شده؛ ستاره شناس به من گفته بود که امروز تا سه پاس از شب گذشته از شمشیرهای پهلوانان مانند ابر سیاهی در این رزمگاه خون می بارد. می ترسم که عاقبت دشمن در این جنگ پیروز شود."
پهلوانانی همچون شیدوش، رهام، گستهم، گیو، خراد برزین و فرهاد پهلوان از میان سپاهیان خونین جگر و کینه خواه به جلوی صف آمدند. از هر طرف فریاد بر می خاست؛ به طوری که گویی دیوی در شب تیره فریاد می کشد. از آن طرف، هومان نیز همچون کوه، سپاهیانش را به آنجا آورد. از انبوه گرز و ساز و برگ جنگی و شمشیر و نیزه رکاب از عنان قابل تشخیص نبود. در این هنگام مردانی را برگزیدند که در جای جای میدان مستقر شوند. گرازه سر پهلوانان گیونژاد با دو پهلوان سرافراز شیردل به مقابله ایستاد و رهام فرزند گودرز مقابل فرشیدورد و شیدوش نیز با لهاک هم نبرد شد.
بیژن پهلوان با کلباد که هر دو پهلوانانی بودند که آتش بر هم می زدند و شیطرخ نیز مقابل گیو قرار گرفت. گودرز با هومان و پیران با توس مقابل هم ایستادند. هیچ کس در مقابل دیگری نابرابر نبود. هومان گفت: "امروز نباید کار جنگ مانند دیروز باشد. امروز باید زمین از وجود آنها پاک شود تا دیگر دست به جنگ دراز نکنند."
توس سپهدار پیاده و به همراه پیلان و طبل های جنگی جلوی سپاه آمد. سواران سپردار و زوبین دار و نیزه دار نیز صف کشیدند.
مجنبید گفت ایچ از جای خویش
سپر با سنان اندر آرید پیش
ببینیم تا این نبرده سران
چگونه گرایند به گرز گران
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و چهارم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️جادو کردن تورانیان سپاه ایران را
در میان ترکان یکی به نام بازور بود که همه جا با افسون و جادو قدم می گذاشت. او راه کجی و جادوگری را چه از چینیان و چه از ایرانیان آموخته بود. پیران به
او گفت: "از اینجا بر نوک آن کوه برو و بی درنگ باد و برف و سرمایی بــر سرشان فرود آور." آسمان به خودی خود پر ابر بود. وقتی بازور به بالای کوه رسید، باد و برف سختی در گرفت؛ طوری که دست نیزه داران از شدت برف فروماند. در آن رستاخیزی که از باد و برف سرد به پا شده بود، تنها فریاد پهلوانان به گوش می رسید و بارش تیرها دیده می شد. پیران امر کرد تا تمامی سپاه به یک باره حمله کنند. وقتی نیزه در دست نیزه داران یخ بست، هیچکس جرأت جنگیدن نداشت. هومان خروشی برآورد و مانند دیوی حمله کرد. آن قدر از ایرانیان کشتند که دریای خون در آنجا جاری شد. همه جا از برف و خون پر شده بود و ایرانیان در آن به خواری افتاده بودند. از بسیاری کشته ها جایی برای جنگیدن نمانده بود. از برف و جسد کشته ها جا بسیار تنگ شده بود. دست ها و شمشیرهای بسیاری تباه شده و جسدها بر روی هم افتاده بودند. در آن میدان جایی برای جولان نمانده بود و دست سپاهیان از شدت سرما سیاه شده بود. در آن موقع توس سپهبد و پهلوانان با زاری دست به آسمان برآوردند و مناجات کردند: "ای از دانش و هوش و اندیشه برتر! ما همگی بنده های پرگناه تو هستیم و از روی بیچارگی به دادخواهی رو به تو آورده ایم. تو دستگیر بیچارگانی پس این سرما را از ما دور کن. در مقابل این سرمای سخت تو به فریاد ما برس که ما جز تو به کسی پناه نداریم."
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و پنجم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️جادو کردن تورانیان سپاه ایران را (ادامه)
مرد خردمندی نزد رهام آمد و با انگشت نوک کوه را که بازور برای جادوگری در آنجا بود، نشان داد. رهام نیز از میدان جنگ روی برگرداند و با اسب از میان سپاهیان به تاخت درآمد. دامن زره اش را بر کمر گره زد و پیاده به بالای آن کوه آمد. وقتی جادوگر او را دید با گرز پولادی چینی اش به جنگ او آمد. وقتی رهام به جادوگر نزدیک شد، با چابکی شمشیر از نیام بیرون کشید و دست بازور را بر زمین انداخت. همان موقع بادی برخاست و رستاخیزی به پا کرد و تمام ابرها را از آسمان برد. رهام پهلوان از کوه پایین آمد و در حالی که دست بازور جادوگر را به دست گرفته بود، به دشت رسید و بر اسب سوار شد. آسمان دوباره مانند قبل شد و خورشید درخشید. رهام برای پدر تعریف کرد که جادوگر چه کرد و چه بر سر آنها آورد. آنگاه دلاوران ایران دیدند که میدان جنگ از خون دریا شده، تمام دشت پر از سرهای بی تن و تنهای بی سر شده بود.
گودرز به توس گفت: "اکنون نه پیل به کار می آید و نه طبل. بهتر است همه با هم شمشیرها را بیرون بکشیم یا بکشیم و یا کشته شویم. اکنون دوران ما به سر آمده است، پس هنگام دست بردن به کمند و تیر و کمان نیست."
توس گفت: "ای پیر جهاندیده هوا از سرما پاک شده است. چرا باید وقتی که فریاد رسمان برایمان رحمت فرستاد، سرمان را به باد دهیم؟ تو برای این جنگ پیش دستی مکن؛ زیرا این دلاوران خودشان آهنگ ما کرده اند. تو به استقبال تقدیر و چنین بیهوده نزد دشمن بدخواه مرو. بهتر است تو با درفش کاویانی در قلب سپاه بمانی و با شمشیر خود از آن محافظت کنی. سمت راست سپاه را گیو و بیژن نگه می دارند و در سمت چپ نیز گستهم است. رهام و شیدوش در جلو سپاه هستند و گرازه نیز در جنگ کف بر لب آورده است. اگر من در این میدان کشته شوم، تو سپاه را به سوی شاه ایران ببر. مرگ برایم گواراتر از سرزنش هر بیهوده گوی بدکردار است."
چنین است گیتی پرآزار و درد
از و تا توان گِرد بیشی مگرد
فزونی اش یک روز بگزایدت
ببودن زمـــانی نـیفـزایـدت
دوباره صدای کرنا بلند شد و زنگ های هندی به صدا درآمد. از فریاد سواران جنگجو و از درخشیدن شمشیر و ضربه های تبر و نیز از جنگ گرزها و زوبین ها و تیرها زمین همچون دریای تیر شده بود. بخت از ایرانیان برگشت و دلاوران به دشمن پشت کردند. دلاورانی همچون، توس، گودرز، گیو، شیدوش، بیژن و رهام جان بر کف نهادند و در جلوی صف جنگیدند. تمام کسانی که با توس می جنگیدند، همگی نام آور و دلاور بودند. همچنان خون از هم می ریختند. دلاوران راه گریز در پیش گرفتند، موبدی توس پهلوان را صدا زد و گفت: "پشت تو جنگجویی نمانده است، مبادا به تو آسیب برسد که نبودن فرمانده باعث ضعف سپاه می شود.
توس به گیو گفت: "گویی مغز در سر سپاهیان نمانده است که ما را بدین گونه رها کرده و در یک روز این همه راه را طی کرده اند. تو برو و سپاه را برگردان و آنها را از بیهوده گویی دشمن و شرمندگی در برابر شاه بترسان."
گیو رفت و تمام سپاهیان با او برگشتند و دشت را پر از کشته دیدند. توس به بزرگان سپاه گفت: "اینک زمان جنگ دلاوران سرافراز فرارسیده است. وقتی روی روز تیره و تاریک شد تمام این سرزمین دریای خون خواهد شد. باید جایی پیدا کرد تا شب هنگام در آنجا استراحت کنیم تا کشته ها نیز بستری از ریگ و چادری از خاک بیابند.
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و ششم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️رفتن ایرانیان به کوه هماون
سپاهیان ایران از جنگ بازگشتند در حالی که برای از دست دادن خویشان خود غمگین بودند و از آن شکست احساس ننگ می کردند. همان موقع ماه مانند پادشاهی که بر تخت فیروزه بنشیند، از پشت کوه برآمد. پیران سپهدار، سپاه را فراخواند و گفت: "از دشمن بسیاری زنده مانده اند. وقتی که دوباره خورشید طلوع کرد، هر کس از آنها که زنده مانده، می کشیم و دل شاه آنها را داغدار می کنیم."
تورانیان با شادمانی جلوی سراپرده ی فرماندهی نشستند. تمام شب را به بزم و شادی گذراندند. آن شب هیچ یک از سپاهیان به خواب نرفتند. اما از آن طرف، سپاه ایران بیچاره شده بودند. پدر داغدار پسر بود و سوگواری می کرد. تمام دشت را کشته ها و زخمی ها فراگرفته بود و زمین با خون بزرگان و دلاوران شسته شده بود. چپ و راست میدان جنگ، پر از دست ها و پاهای قطع شده بود؛ طوری که نمی شد در آن دشت قدم گذاشت. سپاهیان تمام شب مشغول جمع آوری مجروحان بودند؛ اما زخمی های دشمن را به همان حال رها می کردند. در کنار کشته ها آتش افروختند. از گودرزیان بسیاری مجروح و بسیاری نیز کشته و اسیر شده بودند. وقتی گودرز چنین شنید، خروش برآورد و زمین نیز از سم اسب ها به جوش آمد. تمام بزرگان سپاه جامه بر تن دریدند. گودرز خاک بر سر می پاشید و می گفت: "در دنیا هیچ کس چنین مصیبتی ندیده است که در زمان پیری ام دیدم. چرا من پیر باید زنده بمانم و چندین پسرم را بر خاک افتاده ببینم؟ از موقعی که به دنیا آمدم هرگز زره از خود دور نکرده ام. در جنگ پهلوانان و سواران پسران و نوه هایم با من یار بودند. در اولین جنگ با تورانیان هیچ یک از نژاد من زنده نماند. فرزندی چون بهرام را از دست دادم؛ گویی به یک باره خورشید از ما روی بگردانید. سرانجام هم چندین پسرم را در پیش چشمم کشته می بینم."
وقتی از گودرز برای توس خبر بردند، صورتش از غم تیره شد و از چشمانش خون بارید. فریاد و خروش برآورد و با دیدگانی خونبار به زاری نشست و گفت: "اگر نوذر پاک نژاد تخم مرا نمی کاشت، این همه رنج و مصیبت به من نمی رسید و غم و درد کشته های میدان جنگ مرا در هم فرو نمی ریخت؛ زیرا از زمانی که من کمر همت بسته ام، همیشه دلم اندوهگین بوده است و اکنون
نیز از مرگ رهایی یافته ام. حال جسد کشته ها را در جایی خوب دفن کنید. سرهای بریده را در کنار جسم های بی سرشان بگذارید و بار و بنه خود را به سوی کوه هماون ببرید. بهتر است تمام سپاهیان و همه ی خیمه ها را به بالای کوه ببریم. آنگاه من پیکی نزد شاه می فرستم تا دلش را برانگیزد و او نیز سپاهی بفرستد. پیش از این نیز سواری را برای آگاهی او فرستاده ام. شاید او رستم زال را با سپاهی به این میدان و به سوی ما فرستاده باشد.
سپه بر نشاند و بنه برنهاد
وزان کشتگان کرد بسیار یاد
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و هفتم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️گرد کردن توران سپاه کوه هماون را
وقتی خورشید تابان چهره نشان داد و سپیدی همچون کافورش را بر دنیا گستراند، سپاه ایران ده فرسنگ رفته بود؛ در حالی که دشمن بداندیش هنوز در خواب بود. سپاهیان روز و شب با دلی شکسته و بدون خوردن چیزی راه می پیمودند. از چشمان همه خون می بارید و دلها پر از داغ یاران و خویشان بود و از رنج و مصیبت بسیار روحشان همچون پر زاغ تیره شده بود. وقتی به نزدیک کوه هماون رسیدند، توس سپاه را به سوی دامنه ی کوه پیش برد و به گیو گفت: ای پهلوان نام آور و خردمند سه روز است که پی در پی راه پیمودی و نه خوابیدی و نه چیزی خوردی. قدری بیاسا و چیزی بخور و سرت را برای آرامش و خواب بر زمین بگذار. شک ندارم که بی درنگ پیران برای جنگ از پشت سر می آید. یکی از پهلوانان را که آسوده تر از بقیه است، مقابل پیران نگه دار و خود به بالای کوه برو." گیو به همراه مجروحان به سوی کوه رفت؛ در حالی که از جان سیر شده و از دنیا به ستوه آمده بود. ابتدا مجروحان را در در کوه جای داد و سپس سپاهی از پهلوانانی که سالم مانده بودند، برگزید و به آنها گفت: "حال این کوه پناهگاه ما است و باید خود را برای مقابله با دشمن آماده کنیم." آنگاه پیشاپیش سپاه از کوه به دشت آمد تا مبادا دشمن به آنها دست یابد. غوغای دیده بان ها و صدای زنگ ها گویی کوه و سنگ را به جوش آورده بود.
سرانجام آفتاب از کوه برآمد و طلایه به سوی رود به راه افتاد. از درگاه پیران چنان خروشی برآمد که گویی خاک آنجا به جوش آمده است. فرمانده ی سپاه توران لشکر را مانند آتش به آن رزمگاه آورد و به هومان گفت: «امروز نباید جنگ به درازا بکشد تمام سواران ایران یا کشته شده اند و یا مجروح روی از جنگ برگردانده اند."
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و هشتم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️گرد کردن توران سپاه کوه هماون را (ادامه)
پیران بی درنگ طبل جنگ را به صدا درآورد و از دشت فریاد و غوغا برخاست و خود پیران نیز پیشاپیش سپاه حرکت می کرد. پهلوانان تورانی به آن رزمگاه رسیدند؛ اما تمام خیمه ها را بی سپاه یافتند. یک نفر برای پیران مژده برد که کسی از سپاه ایران در اینجا نمانده است. سپاهیان فریاد شادی برآوردند و همه گوش به فرمان پیران سپردند. سپهبد به خردمندان گفت: "ای موبدان با گوهر و نام آور حال چه می گویید و رای شما چیست؟ اکنون دشت نبرد از دشمن خالی شده است."
سواران سپاه از پیر و جوان گفتند: "سپاه دشمن از مقابل ما گریخت و بر دشمن بداندیش ما شکست آمد و حالا که میدان جنگ پر از خاک و خون شده دیگر ترسی از دشمن نداریم. باید دنباله ی دشمن را بگیریم که درنگ در این کار جای شگفتی دارد."
پیران گفت: "به هنگام جنگ پای شتاب سست می شود و درنگ می آید. اکنون سپاهی به فراوانی دریا گرد افراسیاب جمع شده اند؛ ما نیز می مانیم تا آن سپاه گران به همراه پهلوانان و جنگجویان به اینجا بیایند؛ آنگاه در ایران کسی را زنده نمی گذاریم. تصمیم عاقلانه همین است و بس."
هومان گفت: "ای پهلوان برای این کار روحت را آزار مده. حال که سپاهی از پهلوانان و سواران کمندافکن و جنگجو، خیمه ها و سراپرده های خود را بر جای گذاشته و خود رفته اند، بدان که این کار آنها از درماندگی است و این پشت کردن به ما یک باره انجام شده است. بمانیم تا آنها نزد خسرو بروند؟ بمانیم تا او سپاهی تازه فراهم کند؟ بمانیم تا از زابلستان رستم به جنگمان بیاید؟ از این درنگ برای ما وحشت به بار می آید. اکنون باید عزم تاختن کنیم و هر چه افسون و نیرنگ داریم به کار گیریم تا شاید بتوانیم گودرز و توس سپهدار و درفش کاویانی و پیل ها و طبل ایرانیان را به چنگ بیاوریم. این کار بهتر از آن است که این جا درنگ کنیم."
پیران پاسخ داد: "همیشه بیداردل و روش ضمیر باشی! آنچنان کن که در طالع و بخت و رای توست؛ زیرا اکنون چرخ گردون تحت فرمان توست."
آنگاه سپاه به همراه پیران سپهدار به راه افتاد. پیران به لهاک گفت: "درنگ مکن و با دویست سوار برو و حتی کمربند از کمر باز نکن و ببین که ایرانیان در کجا هستند."
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت صد و نود و نهم
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
▪️گرد کردن توران سپاه کوه هماون را (ادامه)
لهاک مانند باد رفت و خواب و خوراک را بر خود حرام کرد. وقتی نیمی از شب گذشت، طلایه ی سپاه ایران او را در آن دشت تاریک دید. خروش و صدای زنگ ها از بالای کوه برخاست. لهاک جایی برای درنگ ندید و باشتاب نزد پیران آمد و او را از سپاه ایران آگاهی داد و گفت: "آنها در کوه هماون هستند و راه را بسته اند."
پیران به هومان گفت: "شتاب کن و چندین سوار پهلوان که همه دلاورانی جنگجو و نامدار باشند با خود ببر؛ زیرا ایرانیان با درفش و سپاه در کوه هماون پناه گرفته اند. اکنون ممکن است از این جنگ در رنج بیفتیم. خردت را به کار بیاور و چاره ای برای این کار بجو. اگر بتوانی درفش کاویانی را پاره کنی و آن را به چنگ آوری، روز روشن بر آنها تیره و تار می شود. اگر به درفش کاویانی دست یافتی، با شمشیر تیز آن را ریز ریز کن من نیز هم اکنون مانند باد می آیم و در آمدن هیچ درنگ نمی کنم. هومان از سواران سپاه توران سی هزار شمشیر زن جنگجو را برگزید. وقتی خورشید همه جا را روشن کرد و صبح فرا رسید، از دور گرد و غبار سپاه توران پدیدار شد و فریاد دیده بان از برج دیده بانی برآمد: "سپاهی از ترکان دیده می شود و گرد و غبارشان به آسمان رسیده است."
وقتی توس چنین شنید، جوشن پوشید. همان موقع صدای زنگ ها و طبل ها برخاست. سواران ایرانی با هم جلوی کوه صف کشیدند. وقتی هومان آن سپاه عظیم را دید که همه به گرز و شمشیر روی آورده اند و همچون شیرهای ژیان خروشان و جوشانند و درفش کاویانی نیز در میان سپاه است، خطاب به گودرز و توس گفت: "از ایران با پیل و طبل هایتان آمدید و برای جنگ راه مرز توران را در پیش گرفتید و برای همین هم لشکر آوردید؛ پس چرا مانند شکار بر کوه گریخته اید؟ آیا از پهلوانان تورانی به ستوه آمده اید؟ آیا از این کار خود احساس شرم و تنگ نمی کنید که بر بالای کوه و سنگ می خوابید و می خورید و آرامش یافته اید؟ وقتی فردا آفتاب از کوه برآید، این کوه را همچون دریای آب می کنم تو را از کوه بلند پایین می آورم و دو دستت را با کمند می بندم و بی خواب و خوراک نزد افراسیاب می فرستم. این چاره را از روی درماندگی کردی و اکنون باید بر آن کوه بگریی. هومان پیکی را سوار بر شتری تیز پا به سوی پیران فرستاد و پیغام داد: "ما طور دیگری فکر می کردیم اما اکنون طور دیگری شده است. ما می خواستیم بر ایرانیان بتازیم؛ اما اکنون تمام کوه را نیزه و طبل فراگرفته و درفش کاویانی در پشت سر گودرز و توس برافراشته است. طوری عمل کن که وقتی روز دمید تو با سپاهی که فراهم کرده ای در اینجا باشی و از انبوه سپاهیانت روی زمین سیاه شود."
فرستاده نزدیک پیران رسید
بجوشید چون گفتِ هومان شنید
بیامد شب تیره هنگام خواب
همی راند لشکر چو دریای آب
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلد دوم
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت دویستم
👳 @mollanasreddin 👳