eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
217.2هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
80 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
زن ملا با عصبانیت به ملا گفت: ملا! تو دیگر شورش را در آورده ای... چون دائم می گویی خانه من، الاغ من، پسر من! ملا گفت: حق با توست... دیگر نمی گویم! حالا ممکن است بگویی شلوار ما کجاست؟! 😂😂😂😂😂😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
روزی ملانصرالدین با کیسه‌ای پر از آرد به سمت خانه‌اش می‌رفت. در راه، یکی از دوستانش او را دید و گفت: — ملا! با این همه آرد چه کار می‌کنی؟ ملا با لبخند جواب داد: — نان می‌پزم. دوستش دوباره پرسید: — اگر آردت خمیر نشود چه؟ ملا گفت: — خب، حلوا می‌کنم. — اگر حلوا هم نشد چه؟ — آش می‌کنم! — اگر آش هم نشد؟ ملانصرالدین مکثی کرد، به فکر فرو رفت و گفت: — خب، آن را می‌خورم! 👳 @mollanasreddin 👳
روزی يکی از همسايه‌ها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد. به همين خاطر به در خانه ملا رفت. ملانصرالدين گفت: خيلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نيست! از بخت بد همان موقع خر شروع کرد به عرعر کردن. همسايه گفت: تو که گفتی خرتان خانه نيست؛ اما صداي عرعرش دارد پرده گوش را پاره می کند! ملا عصبانی شد و گفت: عجب آدم عوضی ای هستی. حرف من ريش سفيد را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری!😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
ملا نصرالدین وقاضی رشوه گیر... ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد; اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند; این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت; کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت. قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند. چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده; ملا به فرستاده قاضی جواب داد: از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در است. 👳 @mollanasreddin 👳
یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر می خرن. دوست ملا می گه: چه طوری بفهمیم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟ ملا می گه: خوب من یه گوش خرم رو میبرم اونی که یه گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو.! فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!! دوست ملا می گه : حالا چیکار کنیم!؟ ملا می گه: من جفت گوش خرمو میبرم!!! فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه... دوست ملا می گه : حالا چیکار کنیم؟! ملا می گه: من دم خرمو میبرم! فرداش بازم قضیه دیروزی می شه! دوست ملا با عصبانیت می گه: حالا چیکار کنیم؟! ملانصرالدین هم می گه: عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من...😐 👳 @mollanasreddin 👳
📘حکایتی شیرین از روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت. ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟ ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟ همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود. فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم😁 👳 @mollanasreddin 👳
حکایت های ملا مشغول نماز خواندن بود. چند نفر نشسته بودند و از او تعریف می کردند. یکی گفت: ملا را خدا عمرش بدهد، خیلی با ایمان است، در موقع نماز، تمام حواسش به جانب خداست. آنقدر مومن است که اگر سر نماز صد نفر هم حرف بزنند، انگار نه انگار. ملا نمازش را قطع کرد و گفت: بله! البته روزه هم هستم، مشهد و کربلا و نجف هم رفته ام! 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
🔰روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود 👳 @mollanasreddin 👳
حکایت پسر ملانصرالدین از او پرسید پدر فقر چند روز طول می‌ڪشد؟ ملا گفت : چهل روز پسرم پسرش گفت : بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟ ملا جواب داد : نه پسرم ، عادت می‌ڪنیم 👳 @mollanasreddin 👳
حکایت یک روز گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد ، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد . مردم شهر سراغ ملا رفتند و از او خواستند تا کاری برایشان بکند . ملا نصرالدین با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : زود باشید تا گاو نمرده سرش را ببرید . قصاب سر گاو را برید . مردم شهر دوباره گفتند : ملا ، حالا چگونه سر گاو را از خمره در آوریم ؟ ملا گفت : دیگر چاره ای نداریم جز آنکه خمره را بشکنیم . بعد ازین مردم هم همین کار را کردند . کسی که تازه رسیده بود ، گفت : چه کردند ؟ یکی از حاضران گفت : مشکل حل شد ، هم سر گاو را بریدند ، هم سر خمره را شکستند ! 👳 @mollanasreddin 👳
☯️ روزی از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن ده سكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند. ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون 🦃من دو ساعت تمام فكر می‌كند.😁 👳 @mollanasreddin 👳
خدایا شکایت به نزد تو میبرم دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی(داروغه) وارد شد و نزد قاضی نشست ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛ روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ، از او سوال کردند که چطور بدون حکم ‌قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد وگفت : «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد » بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم. ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ 👳 @mollanasreddin 👳