eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
243.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
65 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
ما چقد زود باوریم! دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود: ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود. ۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است. ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است. ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود. ۵- باعث فرسایش اجسام می شود. ۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد. ۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است. از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!! عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن تعظیم آنان همانند؛ خم شدن دو سر کمان است که هر چه بهم نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است! جلال آل احمد 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#ضرب_المثل یک بام و دو هوا این مثل را در مواقعی به کار می‌برند که شخصی برای نفع خویش در مورد یک مسئله دو رای متضاد می‌دهد. در ایام گذشته شبهایی که هوا خوب بود مردم روی پشت‌بام می‌خوابیدند. می‌گویند زنی شبانگاه بر بالین داماد و دخترش رفت و گفت : هوا سرد است. مهربان‌تر خفتن به سلامت نزدیکتر است. سپس به سمت دیگر بام که پسر و عروسش در آنجا خوابیده بودند رفت و به آنها گفت: هوا گرم است. اندکی دوری تندرستی را سزاوارتر است. عروس که هر دو گفته را شنیده بود گفت: قربان برم خدا را یک بام و دو هوا را این سر بام گرما را آن سر بام سرما را از آن زمان این گفته ضرب‌‌المثل شد و در موارد دوگانه‌گویی استفاده می‌شود. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
نامزدهای بهترین بازیکن ماه ژانویه لیگ‌جزیره 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
یه نفر با ایده جالبی‌ یک خانه سالمندان را با یک پرورشگاه ادغام کرد، نتیجه این ایده خیلی‌ بهتر از اونی شد که انتظار داشت؛ سالمندان دارای نوه، و نتیجه‌هایی شدند که هر روز در کنارشان بودند و دیگر هیچوقت احساسِ تنهأیی و کنار گذاشته‌شدگی نمی‌کردند؛ این کار برای بچه‌های یتیم هم بی‌ فایده نیست، اونها برای آینده‌شون از این پدر‌بزرگ و مادر‌بزرگ‌ها عشق و محبت بی‌ منت رو می‌‌آموزند مانندِ محبت پدری و عشقِ مادری، چیز‌های مهمی‌ که دیگران ازشون دریغ کردند ... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#کتاب_نوش این گناه کارانند که راحت میخوابند، چون چیزی حالیشان نیست. و بر عکس، بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند، اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند. 👤رومن گاری 📚زندگی پیش رو 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
لاتُغرِّب أحداً رآك وطناً غریب مکن کسی را که تو را وطن خود می‌داند! 👤محمود درویش 🎨غربتِ تنهایی، اثر مفهومی Chelby Mcuilkin 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
زندگی همیشه تازه است زندگی هرگز تکرار نمیشه فقط هر روز نو میشه و هر لحظه نو از امروز قدم به لحظه نو بگذار و تازگی رو تجربه کن... صبح بخیر🌺 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
بعضی آدمها؛ انگار چوب اند… تا عصبانی می‌شوند، آتش می‌گیرند، و همه جا را دودآلود می‌کنند ، همه جا را تیره و تار می‌کنند ، اشک آدم را جاری می کنند... ولی بعضی‌ها این طور نیستند ؛ مثل عود اند... وقتی یک حرف میزنی که ناراحت می‌شوند، آتش می‌گیرند، ولی بوی جوانمردی و انصاف می‌دهند ، و هرگز نامردی نمی‌کنند ... این است که می گویند: هر کس را میخواهی بشناسی، در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
✍️از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند : «راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معامله‌ای کنیم. پرسیدم : چه معامله‌ای؟ گفت : ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم. گفتم : عجب حرفی می‌زنید آقا ، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می کنید؟ بر عکس، کاملا جدی می گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او هم‌چنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید. گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟ لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟ گفتم : بله، درست فهیمیده‌اید. گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌کنی. از خودت خجالت نمی‌کشی؟ گفتۀ او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام. اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم.... 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
روغن ریخته نذر امامزاده ✅ آورده اند كه ... روزی روزگاری یك آدم مالدار و ثروتمند كه از همه رقم ملك و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یك آبادی زندگی می كرد . ✅دیگر اهالی این آبادی ، با اینكه وضع مالی خوبی نداشتند ، در كارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شركت می كردند و هر كدام مبالغی خرج می كردند و یكدفعه تمامی اهالی برای ساختن یك امامزاده پیش قدم شدند . ✅از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها كفاف نمی داد نتوانستند كار را به اتمام برسانند . ✅متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای كمك كرد . او قول داد كه باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا كرد و این مژده را هم به اهل محل داد . ✅مردم می گفتند : خدا كند بلكه این امامزاده ساخته شود و نیمه كاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یك تعمیری از حمام آبادی می شود ✅ خلاصه ، هر كس درباره او حرفی می زد . در یكی از روزها كه متولی و بنا و كارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردك خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار كرده بود كه به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ✅ ناگهان یكی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یكی از پوستهای روغن پاره شد . آن مرد فوراً زرنگی كرد . پوست را جمع كرد ولی كمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند . ✅این طرف و آن طرف را نگاه كرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا كرد . متولی بیچاره به كارگرها گفت : دست به كار شوید كه ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی كرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد كند گفتم : بناها دست بكار شوند . ✅ مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یكی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع كن و خرج امامزاده كن . این هم سهمیه من برای امامزاده ! ✅متولی نگاه كرد و دید خاك فقط كمی چرب شده است بدون اینكه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول كنید ، بس كه دویدم پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده كرده🙃😊 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#کاریکلماتور فکر ساختن پنجره اولین بار به ذهن کدام چشم به راهی رسید؟ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍