از خدا پرسيد: «خوشبختي را کجا ميتوان يافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواستههايت جستجو کن
و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد و فکر کرد:
«اگر خانهاي بزرگ داشتم بيگمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم يقيناً خوشبختترين مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر... اگر... و اگر...
اينک همه چيز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسيد:
«حالا همه چيز دارم اما باز هم خوشبختي را نيافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداري...
بخواه که ديگران را کمک کني...
بخواه که هر چه را داري با مردم قسمت کني...»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب ديد لبخندي را که بر لبها مينشيند
و نگاههاي سرشار از سپاس به او لذت ميبخشد.
رو به آسمان کرد و گفت:
خدايا خوشبختي اينجاست
در نگاه و لبخند ديگران
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هدایت شده از قاصدک
🏳️جدید ترین سرودها از مداحان معروف کشور🏳️
🏳️ #میلاد_حضرت_علی_اکبر علیه السلام🏳️
🎼مولودی
🎙کلیپ
🎞استوری
📸پروفایل
💥 #فارسی
💥 #عربی
💥#ترکی
http://eitaa.com/joinchat/2828337165C01ca42dcd2
📚#حکایت_ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!
┅❅❈❅┅
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
زن ذلیل !
گفت:«فلانی خیلی زن ذلیله!»
گفتم:«از کجا فهمیدی؟!»
گفت:«خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک میکنه!»
گفتم:«چه اشکالی داره؟!»
گفت:«مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه!»
گفتم:«این چیزی که تو میگی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام میده نشونه زن ذلیل بودن نیست!»
گفت:«علّامه دهر!تو بگو به کی میگن زن ذلیل؟!»
گفتم:«زن ذلیل به کسی میگن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.»
گفت:«اِ...نه بابا!ما تا دیروز فکر میکردیم زن ذلیل به آدم بدبختی میگن که ذلیلِ زنش باشه!»
گفتم:«کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک میکنه،ذلیلِ زنش نیست،زنش براش عزیزه»
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستانک
از عالمے پرسیدند...
بالاترین وزنه چند کیلو است...❓
که یه نفر بزنه و بهش بگن پهلوان؟...
عالم در جواب گفتند: بالاترین
وزنه یه پتوی نیم یا 1کیلویی است که یه نفر بتواند هنگام نماز صبح از روی خود بلند کند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت
نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
همسر نجار گفت :مانند هر شب بخواب ...
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...
صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ...
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...
دو سرباز با تعجب گفتند :پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی ...
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...
همسرش لبخندی زد و گفت :
مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی انسان را خسته می کند ...
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ".
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و منتظر رحمت بیکرانش باش...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚#ضرب_المثل
❄️هرکه بامش بیش برفش بیشتر
میگویند که در روزگاران قدیم پادشاهی بوده که در اثر بیماری درمیگذرد. چون وارث و جانشینی نداشته، قبل از مرگ وصیت میکند تا فردای آن روز اولین کسی را که وارد شهر شد بر جایگاه قدرت بنشانند و او را پادشاه جدید شهر معرفی کنند.
فردای آن روز مردم و امرا طبق دستور شاه درگذشته، بر دروازه شهر منتظر میمانند و از قضا اولین نفری که وارد شهر میشود گدایی بوده که در تمام عمر تنها اندوختهاش خرده پولی بوده و لباس کهنهای. بنا بر وصیت، او را تکریم کرده و به عنوان شاه جدید معرفی میکنند و بر تخت پادشاهی مینشانند.
روزها میگذرد و این گدا که حالا شاه شده و البته معتبر، بر تخت مینشیند و امور را اداره میکند. تا اینکه برخی از امیران شهر و زیردستانش سر ناسازگاری با او بر میدارند و با دشمنان دست به یکی میکنند و شاه تازه هم که توان مدیریت امور را از کف داده برای حکومت، به مشکل برمیخورد.
در همین ایام یکی از دوستان دیرینش که از قضا رفیق گرمابه و گلستانش بوده، وارد شهر میشود و میشنود که رفیقش پادشاه آن دیار است. برای تجدید دیدار و البته عرض تبریک نزد او میرود.
پادشاه جدید در پاسخ تبریک و تعریف و تمجید دوستش میگوید: ای رفیق بیچاره من، بدان که اکنون حال تو بسیار از من بهتر است. آن زمان غم نانی داشتم و اینک تشوش جهانی را بر دوش میکشم. سختیها و رنجهای بسیاری را متحمل گشتهام.
و رفیقش در پاسخ وی میگوید: هرکه بامش بیش، برفش بیشتر.
از آن به بعد این ضربالمثل را معمولا در مورد افرادی به کار میبرند که به لحاظ ثروت، یا مقام و شغل در جایگاه رفیع وبالایی بوده ولی از بابت سختیهای ناشی از آن جایگاه در زندگی و یا کار و ... شکایت داشته باشند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار آب و علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد . یکی از آدم های بد کار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشه ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه اش را با آن ها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند .
اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند می فروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند. ملاّ داشت عصبانی می شد که مرد حیله گر راهش را گرفت و رفت .
دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند می فروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه بز؟ ، مرد حیله گر گفت: (چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)
چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر می خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد
ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو می فروشم
خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟ مّلا که شک در دلش بود گفت : «نه آقا ، بز است ، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت
دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
هر پادشاهی ابتدا یک نوزاد بوده...
هر ساختمانی ابتدا فقط یک طرح روی کاغذ بوده...
مهم نیست امروز کجایی...!؟
مهم اینه که فردا کجا خواهی بود...!؟
هر کس در زندگی خود یک کوه اورست دارد
که سرانجام یک روز باید به آن صعود کند...!!!
زمین خوردی!؟
عیبی ندارد...برخیز...!!!
نگذار زمین به جاذبه اش ببالد...
سر به دو زانوی غم فرو مبر،
سرت را بالا بگیر...
قدرت دستانی که به سویت دراز شده از یاد برده ای!!؟؟
کوله بارت ریخت!؟
عیبی ندارد...
سبک باشی راحت تر اوج میگیری...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هدایت شده از قاصدک
⭕️😱روشی که باعث می شود بیماری های #ویروسی نگیرید😱👇🛑
نکاتی که اگر رعایت بشه ویروس ها برشما اثر ندارند🤯😲👇
https://eitaa.com/joinchat/3342336Cd8f4ee6c99
من این روش را امتحان کردم اصلا بیماری ویروسی نگرفتم😳👆
به ارزش بیمار نشدن میارزه⛑👆