📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
👳 @mollanasreddin 👳
#ایا_می_دانستید 💡
گاهی اتفاق می افتد که شخصی موضوع ساده ای را تا نقطه انتها که ضرور و لازم به نظر نمی رسد دنبال می کند. در چنین موقع در باب تمثیل و کنایه می گویند:" می خواهد تا فیها خالدون برود."همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه می گویند :" عجب حوصله ای دارد، می خواهد تا فیها خالدون را بگوید."
عبارت فیها خالدون از آیات قرآن کریم است و آیة الکرسی به این جمله ختم می شود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت:" وهو العی العظیم" است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را می گیرد بنابر این چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی:" هم فیها خالدون" ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه می گوید:" لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی". البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت:" وهوالعی العظیم" منتهی می شود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود.
👳 @mollanasreddin 👳
📚شهـر حاکم کـُش
يکي بود يکي نبود. يک شهري بود که هر والي و حاکمي مي رفت آنجا و ظلم مي کرد، وقتي مردم شهر به تنگ مي آمدند و دعا مي کردند، آن حاکم و والي ظالم مي مرد و از بين مي رفت.
خليفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والي باشد. اما يک مردي رفت پيش خليفه و گفت حکومت اين شهر حاکم کش را بده به من. خليفه گفت مي ميري ها. مرد گفت عيبي ندارد. خليفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش.
حاکم جديد آمد و فهميد بله، علت درگير بودن ( يا اجابت شدن) دعاي مردم اين شهر اين است که فقط مال حلال مي خورند. پيش خود گفت اگر کاري کنم که اين مردم مثل جاهاي ديگر حرام خوار بشوند، آن وقت خدا ظالم را بر آنها مسلط مي کند و ديگر به دادشان نمي رسد و دعايشان گيرا نمي شود.
با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. ماليات ها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد، همه را برد ريخت وسط ميدان شهر. بعد دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پولها ببرد. مردم هم طمع برشان داشت و حمله آوردند براي پول ها. اما چون آن پولها مال حرام بود، آنها حرام خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت. ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت شروع کرد به ظلم کردن.
ماند تا يک مدتي. خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمرد بلکه هر سال از سال پيش بيشتر ماليات مي فرستد. علتش را جويا شد، حاکم قضيه را به او گفت. اين است که گفته اند ظلم ظالم سببش نيّت و عمل خود مردم است.
سایت : فرهنگسرا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
👳 @mollanasreddin 👳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
زندگی
دوختن شادیهاست
و به تن کردنِ
پیراهنِ گلدار امید
سلااامممم دوستان صبح زیباتون بخیر😍
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
👳 @mollanasreddin 👳
❣پنج راز طلایی آرامش
➕قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد
مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند
➕از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم
➕کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم
➕دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی، راه موفقیت مرا تنگ کند.
👳 @mollanasreddin 👳
سالمترین کلمه
"سلامتی" است،به آن
اهمیت بده.
شایعترین کلمه
"شهرت" است،دنبالش نرو.
ضروریترین کلمه
"تفاهم" است،آن را ایجاد کن
دوستانهترین کلمه
"رفاقت" است
ازآن سواستفاده نکن.
👳 @mollanasreddin 👳
📚 زود قضاوت نکنیم!
خانم معلمی تعریف میکرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم پدر و مادرها هم دعوت بودند. موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد. بچهها هم سرود را میخواندند و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. با خود گفتم چرا این بچه این کار رو میکنه، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمیفهمید به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم. خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟ اخراجش میکنم. مادر این دختر هم که نزدیک من بود بسیار پرشور میخندید و کف میزد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!! گفتم آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟! خواستم بکشمش پایین که گفت: خانم معلّم صبر کنید بذارید مادرم متوجه نشه، خودم توضیح میدم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم. تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولالهاست همین که این حرفها را زد انگار مرا برق گرفت، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!! آفرین دخترم! فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،، نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!! از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!!! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند.
👳 @mollanasreddin 👳
#حدیث
یاد خدا💞
👤علامه طباطبایی(ره):
🍃به یاد خدا باش تا خدا به یادت باشد،
اگر خدا به یاد انسان بود، از جهل رهایی می یابد
و اگر در کاری مانده است خداوند نمی گذارد عاجز شود
و اگر در مشکل اخلاقی گیر کرد خدایی که
دارای اسماء حسنی است و متصف به صفات عالیه،
البته به یاد انسان خواهد بود.🍃
💚امام على عليه السلام :
🍃اَلذِّكرُ يونِسُ اللُّبَّ وَ يُنيرُ القَلبَ و َيَستَنزِلُ الرَّحمَةَ؛
💖ياد خدا عقل را آرامش مى دهد،
دل را روشن مى كند و رحمت او را فرود مى آورد.🌹
📗تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 189 ، ح 3633
👳 @mollanasreddin 👳
🪴داستان عمو نوروز
ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را ميگذراند. ديگر نفسهايش سردي نداشت. برفهايي را كه با خودش آورده بود، كمكم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب ميشدند. او بايد جايش را به عمو نوروز ميداد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت ميرسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه ميداد و همين طور كه ميرفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز ميشد و رشد ميكرد. عمو نوروز يكي يكي در خانهها را ميزد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه ميكرد.
و همين طور كه ميرفت به خانهاي رسيد. با شادماني در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا كسي با شادماني و خوشحالي در را به رويش باز كند و او بهار و گل و سبزه را به او هديه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولي جوابي نشنيد و كسي در را به رويش باز نكرد. خانه ساكت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و اين بار محكمتر صدا زد: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آوردهام ... بهار ...»
پيرزني آهسته در را باز كرد.
عمو نوروز با خوشحالي سلام كرد. بلند گفت: «سلام خاله پيرزن كجايي چرا در را باز نميكني. نكنه خواب ماندهاي. مگر بهار را نميخواهي مگر گل و سبزه و چمن را نميخواهي ... مگر شادي و شادابي را نميخواهي ... من همه اين روزها را براي تو هديه آوردهام. خاله پيرزن همين طور كه غمگين عمو نوروز را نگاه ميكرد با ناراحتي گفت: «كدام عيد ... كدام نوروز ... من عيد و نوروزم كجا بود ... بهار و گل و سبزه و چمنم كجا بود. وقتي كه من هيچي ندارم كه عيدي بدهم به نوههايم و بايد شرمندهشان شوم ديگر عيدم كجا بود ... نوروز من كجا بود.»
عمو نوروز از حرفها و درد دلهاي خاله پيرزن ناراحت شد. ولي ناراحتياش زود گذشت و با خنده بلندي گفت: «خاله پيرزن اينكه ناراحتي ندارد من الان كاري ميكنم كه تو هم عيد و نوروز داشته باشي و دست كرد توي بقچه بزرگش و يك كيسه پر از نخود و كشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سكه هم گذاشت كف دست پيرزن. خاله پيرزن كه باورش نميشد حسابي خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانهاي كرد و از عمو نوروز خيلي تشكر كرد و با خوشحالي گفت: «آفرين بر تو عمو نوروز ... من هم بهار خواهم داشت ... بهاري سبز و پر از گل و چمن ... خيلي ممنون ... خيلي ممنون ... تو من را روسفيد كردي.»
عمو نوروز هم با خوشحالي بهار را به خاله پيرزن هديه داد و راه افتاد تا به خانههاي ديگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رويش باز كنند. ولي كسي نيامد عمو نوروز دوباره در زد ولي باز هم كسي نيامد و باز هم محكمتر زد و اين بار زني با ناراحتي و سر و رويي آشفته در را به روي عمو نوروز باز كرد. عمو نوروز با خوشحالي بلند سلام كرد. اما زن جوابش را به سردي داد. عمو نوروز گفت: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آوردم. گل آوردهام ... سبزه و چمن آوردهام ...»
👳 @mollanasreddin 👳
🌹#داستان_آموزنده
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.
👳 @mollanasreddin 👳
چای ات را بنوش
بی دغدغه ی فردایی
که آمدنش را
هیچ تقویمی تضمین نکرده است!
چای ات را بنوش
نگران فردا نباش از گندمزار من و تو
مشتی کاه می ماند
برای بادها.......
👳 @mollanasreddin 👳
#یک_فنجان_تفکر ☕️
دوستم و برادرهایش و پسرعموهایش خانهی شصتمتریِ قدیمی پدربزرگشان در یکی از محلههای جنوبیِ تهران را کوبیدهاند که بسازند.
پدربزرگ چند سال پیش، در یک روز پاییزی مُرده.
بولدوزر آمده به سکوتِ حیاط، بیلبیلکش! را انداخته زیر درختهای خشک و خاک باغچه و چاه مستراح گوشهی حیاط.
وسط کار، میان باغچه که رفته زیر خاک و آمده بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ به گوش رسیده...
سرکارگر ایست داده، چیزی زیر خاک است. خبر کرده ورثه بیایند، بعدا ادعا نکنند گنج فرعون بوده.
خاک را کندهاند و منبع جیرینگجیرینگها را بیرون کشیدهاند. سه حلب هفده کیلویی روغن، پر از سکه... سکههای از یک تومانی تاااا پنج تومانی.
سه حلب سنگینِ لبالب پُر، که لااقل از پنجاهشصتسال پیش، زیرِ زمین، دارند خاک میخورند.
دوستم، برادرها، پسرعموها ایستادهاند بالای سر این ناگنج!
یکی پرسوجو میکند، سکهها را به قیمت فلزش میتوانند بفروشند... بهقیمت روز مس و روی و نیکل...
یکی تحقیق میکند؛ با یک حلب از این سکهها دههی چهل یک خانهی پدر و مادردار میشده خرید، توی محلهی شمیران. با یک حلب از این سکهها دههی پنجاه یک باغ میشده خرید توی دارآباد و با حلب سوم، سال شصت یک زمین کشاورزی بزرگ توی ورامین.
نگاه ورثه به سکهها شبیه نگاه کسانیست که بالن آرزوهایشان، اوج نگرفته، فس شده و افتاده زمین.
پدربزرگی، به جای تجارت، ذخیره کرده! پدربزرگی به جای گنج، حسرت ارث گذاشته.
توی مکالمات روزمره، آدمهایی با آه و حسرت یاد میکنند که:
پدر و مادرم زمینهای فلان جا را فروختند به مفت، الان نصف فلان محلهست همان زمینها...
مادربزرگم از روسیه راه افتاد، اومد ایران... کافی بود همان وقت سر خر را کج میکرد میرفت آنطرفتر، میرفت لهستان، فرانسه، یونان.
پدربزرگم وقتی فلانجا زمین متری دو قران بود، کم خرید. داشت ها! میتوانست یک هکتار بخرد. ترسید، نخرید.
پدرم سال فلان، زمین کشاورزیاش را تاخت زد با یک پیکان جوانان گوجهای، پیکان کو الان؟ ولی اگر زمین بود...
آاااه...
سرِ خیلی از حسرتها و آهها وصل است به دُم تصمیمهایی که نسل پیش از ما، نسلهای پیش از ما، از سرِ ترس، رخوت و یا حتی عافیتطلبی در زندگی شخصیشان گرفتهاند.
میراث فقط زمین و ملکی نیست که برای بچههایمان میگذاریم، آنچه نمیگذاریم هم ارثی از جنس آه و حسرت است.
و من دارم فکر میکنم که کجا ترسیدهام؟
کجا عقب نشستهام؟ کجا باید میرفتم و نرفتم؟
کجا نباید میرفتم و رفتم؟
از ما چه به ارث میرسد؟ چقدر گنج؟
چقدر حسرت؟
#سودابه_فرضی_پور
👳 @mollanasreddin 👳