eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
217.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
75 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️ دوستم و برادرهایش و پسرعموهایش خانه‌ی شصت‌متریِ قدیمی پدربزرگشان در یکی از محله‌های جنوبیِ تهران را کوبیده‌اند که بسازند. پدربزرگ چند سال پیش، در یک روز پاییزی مُرده. بولدوزر آمده به سکوتِ حیاط، بیل‌بیلکش! را انداخته زیر درخت‌های خشک و خاک باغچه و چاه مستراح گوشه‌ی حیاط. وسط کار، میان باغچه که رفته زیر خاک و آمده بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ به گوش رسیده... سرکارگر ایست داده، چیزی زیر خاک است. خبر کرده ورثه بیایند، بعدا ادعا نکنند گنج فرعون بوده. خاک را کنده‌اند و منبع جیرینگ‌جیرینگ‌ها را بیرون کشیده‌اند. سه حلب هفده کیلویی روغن، پر از سکه... سکه‌های از یک تومانی تاااا پنج تومانی. سه حلب سنگینِ لبالب پُر، که لااقل از پنجاه‌شصت‌سال پیش، زیرِ زمین، دارند خاک می‌خورند. دوستم، برادرها، پسرعموها ایستاده‌اند بالای سر این ناگنج! یکی پرس‌وجو می‌کند، سکه‌ها را به قیمت فلزش می‌توانند بفروشند... به‌قیمت روز مس و روی و نیکل... یکی تحقیق می‌کند؛ با یک حلب از این سکه‌ها دهه‌ی چهل یک خانه‌ی پدر و مادردار می‌شده خرید، توی محله‌ی شمیران. با یک حلب از این سکه‌ها دهه‌ی پنجاه یک باغ می‌شده خرید توی دارآباد و با حلب سوم، سال شصت یک زمین کشاورزی بزرگ توی ورامین. نگاه ورثه به سکه‌ها شبیه نگاه کسانی‌ست که بالن آرزوهایشان، اوج نگرفته، فس شده و افتاده زمین. پدربزرگی، به جای تجارت، ذخیره کرده! پدربزرگی به جای گنج، حسرت ارث گذاشته. توی مکالمات روزمره، آدم‌هایی با آه و حسرت یاد می‌کنند که: پدر و مادرم زمین‌های فلان جا را فروختند به مفت، الان نصف فلان محله‌ست همان زمین‌ها... مادربزرگم از روسیه راه افتاد، اومد ایران.‌.. کافی بود همان وقت سر خر را کج می‌کرد می‌رفت آن‌طرف‌تر، می‌رفت لهستان، فرانسه، یونان. پدربزرگم وقتی فلان‌جا زمین متری دو قران بود، کم خرید. داشت ها! می‌توانست یک هکتار بخرد. ترسید، نخرید. پدرم سال فلان، زمین کشاورزی‌اش را تاخت زد با یک پیکان جوانان گوجه‌ای، پیکان کو الان؟ ولی اگر زمین بود... آاااه... سرِ خیلی از حسرت‌ها و آه‌ها وصل است به دُم تصمیم‌هایی که نسل پیش از ما، نسل‌های پیش از ما، از سرِ ترس، رخوت و یا حتی عافیت‌طلبی در زندگی شخصی‌شان گرفته‌اند. میراث فقط زمین و ملکی نیست که برای بچه‌هایمان می‌گذاریم، آنچه نمی‌گذاریم هم ارثی از جنس آه و حسرت است. و من دارم فکر می‌کنم که کجا ترسیده‌ام؟ کجا عقب نشسته‌ام؟ کجا باید می‌رفتم و نرفتم؟ کجا نباید می‌رفتم و رفتم؟ از ما چه به ارث می‌رسد؟ چقدر گنج؟ چقدر حسرت؟‌ 👳 @mollanasreddin 👳
☕️ دوستم و برادرهایش و پسرعموهایش خانه‌ی شصت‌متریِ قدیمی پدربزرگشان در یکی از محله‌های جنوبیِ تهران را کوبیده‌اند که بسازند. پدربزرگ چند سال پیش، در یک روز پاییزی مُرده. بولدوزر آمده به سکوتِ حیاط، بیل‌بیلکش! را انداخته زیر درخت‌های خشک و خاک باغچه و چاه مستراح گوشه‌ی حیاط. وسط کار، میان باغچه که رفته زیر خاک و آمده بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ به گوش رسیده... سرکارگر ایست داده، چیزی زیر خاک است. خبر کرده ورثه بیایند، بعدا ادعا نکنند گنج فرعون بوده. خاک را کنده‌اند و منبع جیرینگ‌جیرینگ‌ها را بیرون کشیده‌اند. سه حلب هفده کیلویی روغن، پر از سکه... سکه‌های از یک تومانی تاااا پنج تومانی. سه حلب سنگینِ لبالب پُر، که لااقل از پنجاه‌شصت‌سال پیش، زیرِ زمین، دارند خاک می‌خورند. دوستم، برادرها، پسرعموها ایستاده‌اند بالای سر این ناگنج! یکی پرس‌وجو می‌کند، سکه‌ها را به قیمت فلزش می‌توانند بفروشند... به‌قیمت روز مس و روی و نیکل... یکی تحقیق می‌کند؛ با یک حلب از این سکه‌ها دهه‌ی چهل یک خانه‌ی پدر و مادردار می‌شده خرید، توی محله‌ی شمیران. با یک حلب از این سکه‌ها دهه‌ی پنجاه یک باغ می‌شده خرید توی دارآباد و با حلب سوم، سال شصت یک زمین کشاورزی بزرگ توی ورامین. نگاه ورثه به سکه‌ها شبیه نگاه کسانی‌ست که بالن آرزوهایشان، اوج نگرفته، فس شده و افتاده زمین. پدربزرگی، به جای تجارت، ذخیره کرده! پدربزرگی به جای گنج، حسرت ارث گذاشته. توی مکالمات روزمره، آدم‌هایی با آه و حسرت یاد می‌کنند که: پدر و مادرم زمین‌های فلان جا را فروختند به مفت، الان نصف فلان محله‌ست همان زمین‌ها... مادربزرگم از روسیه راه افتاد، اومد ایران.‌.. کافی بود همان وقت سر خر را کج می‌کرد می‌رفت آن‌طرف‌تر، می‌رفت لهستان، فرانسه، یونان. پدربزرگم وقتی فلان‌جا زمین متری دو قران بود، کم خرید. داشت ها! می‌توانست یک هکتار بخرد. ترسید، نخرید. پدرم سال فلان، زمین کشاورزی‌اش را تاخت زد با یک پیکان جوانان گوجه‌ای، پیکان کو الان؟ ولی اگر زمین بود... آاااه... سرِ خیلی از حسرت‌ها و آه‌ها وصل است به دُم تصمیم‌هایی که نسل پیش از ما، نسل‌های پیش از ما، از سرِ ترس، رخوت و یا حتی عافیت‌طلبی در زندگی شخصی‌شان گرفته‌اند. میراث فقط زمین و ملکی نیست که برای بچه‌هایمان می‌گذاریم، آنچه نمی‌گذاریم هم ارثی از جنس آه و حسرت است. و من دارم فکر می‌کنم که کجا ترسیده‌ام؟ کجا عقب نشسته‌ام؟ کجا باید می‌رفتم و نرفتم؟ کجا نباید می‌رفتم و رفتم؟ از ما چه به ارث می‌رسد؟ چقدر گنج؟ چقدر حسرت؟‌ 👳 @mollanasreddin 👳
دوستم و برادرهایش و پسرعموهایش خانه‌ی شصت‌متریِ قدیمی پدربزرگشان در یکی از محله‌های جنوبیِ تهران را کوبیده‌اند که بسازند. پدربزرگ چند سال پیش، در یک روز پاییزی مُرده. بولدوزر آمده به سکوتِ حیاط، بیل‌بیلکش! را انداخته زیر درخت‌های خشک و خاک باغچه و چاه مستراح گوشه‌ی حیاط. وسط کار، میان باغچه که رفته زیر خاک و آمده بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ به گوش رسیده... سرکارگر ایست داده، چیزی زیر خاک است. خبر کرده ورثه بیایند، بعدا ادعا نکنند گنج فرعون بوده. خاک را کنده‌اند و منبع جیرینگ‌جیرینگ‌ها را بیرون کشیده‌اند. سه حلب هفده کیلویی روغن، پر از سکه... سکه‌های از یک تومانی تاااا پنج تومانی. سه حلب سنگینِ لبالب پُر، که لااقل از پنجاه‌شصت‌سال پیش، زیرِ زمین، دارند خاک می‌خورند. دوستم، برادرها، پسرعموها ایستاده‌اند بالای سر این ناگنج! یکی پرس‌وجو می‌کند، سکه‌ها را به قیمت فلزش می‌توانند بفروشند... به‌قیمت روز مس و روی و نیکل... یکی تحقیق می‌کند؛ با یک حلب از این سکه‌ها دهه‌ی چهل یک خانه‌ی پدر و مادردار می‌شده خرید، توی محله‌ی شمیران. با یک حلب از این سکه‌ها دهه‌ی پنجاه یک باغ می‌شده خرید توی دارآباد و با حلب سوم، سال شصت یک زمین کشاورزی بزرگ توی ورامین. نگاه ورثه به سکه‌ها شبیه نگاه کسانی‌ست که بالن آرزوهایشان، اوج نگرفته، فس شده و افتاده زمین. پدربزرگی، به جای تجارت، ذخیره کرده! پدربزرگی به جای گنج، حسرت ارث گذاشته. توی مکالمات روزمره، آدم‌هایی با آه و حسرت یاد می‌کنند که: پدر و مادرم زمین‌های فلان جا را فروختند به مفت، الان نصف فلان محله‌ست همان زمین‌ها... مادربزرگم از روسیه راه افتاد، اومد ایران.‌.. کافی بود همان وقت سر خر را کج می‌کرد می‌رفت آن‌طرف‌تر، می‌رفت لهستان، فرانسه، یونان. پدربزرگم وقتی فلان‌جا زمین متری دو قران بود، کم خرید. داشت ها! می‌توانست یک هکتار بخرد. ترسید، نخرید. پدرم سال فلان، زمین کشاورزی‌اش را تاخت زد با یک پیکان جوانان گوجه‌ای، پیکان کو الان؟ ولی اگر زمین بود... آاااه... سرِ خیلی از حسرت‌ها و آه‌ها وصل است به دُم تصمیم‌هایی که نسل پیش از ما، نسل‌های پیش از ما، از سرِ ترس، رخوت و یا حتی عافیت‌طلبی در زندگی شخصی‌شان گرفته‌اند. میراث فقط زمین و ملکی نیست که برای بچه‌هایمان می‌گذاریم، آنچه نمی‌گذاریم هم ارثی از جنس آه و حسرت است. و من دارم فکر می‌کنم که کجا ترسیده‌ام؟ کجا عقب نشسته‌ام؟ کجا باید می‌رفتم و نرفتم؟ کجا نباید می‌رفتم و رفتم؟ از ما چه به ارث می‌رسد؟ چقدر گنج؟ چقدر حسرت؟‌ 👳 @mollanasreddin 👳
توی سایت دیوار یک آینه‌ی رومیزی می‌بینم، با قاب برنجی. تماس می‌گیرم و با زنی که صدای لرزان و مادرانه‌ای دارد حرف می‌زنم. قرارمان می‌شود یک ساعت دیگر. می‌پرسم: :اشکال نداره همراه دوستم بیام؟" می‌گوید: "چه بهتر، تا شما برسین من چای دم می‌کنم." در خانه‌ی پیرزن می‌نشینیم و در استکان‌های کمرباریک چای می‌خوریم. و آینه آنجاست؛ روی سینه‌ی دیوار. نگاهم را که به آینه می‌بیند می‌گوید یادگار شوهرش است. میخواهم بپرسم "پس چرا دارین می‌فروشین؟" که زبانم را گاز می‌گیرم. اگر منصرف می‌شد خودم را نمی‌بخشیدم. ظرف نقلیِ پولکی را می‌گیرد جلویمان که... ناگهان برق می‌رود. توی نورِ گوشی دوستم می‌رود سراغ گنجه‌ی چوبیِ کنار سالن و یک جفت شمعدان بیرون می‌آورد. برقی که از دیدن شمعدان‌ها از چشم‌های من بیرون می‌زند برای شب‌های بی‌برقی یک محله بس است! می‌پرسم: "شمعدون‌ها رو هم می‌فروشین؟" همین‌طور که با کبریت شمع‌ها را روشن می‌کند، محکم می‌گوید: "به‌هیچ‌وجه، یادگار شوهرمه." متوجه نگاه من و دوستم به هم می‌شود. نگاهی که می‌پرسد آینه هم مگر یادگار شوهرش نبود؟ شمعدان را می‌گذارد کنار سینیِ چای، می‌نشیند و تعریف می‌کند که روزی که آینه را خریده‌اند دلِ خوشی نداشته و وقتی برای اولین بار خودش را توی این آینه دیده بغضش ترکیده. تعریف می‌کند که آینه برایش یادآورِ روزهای تلخ و ناکامی‌ست، روزهایی که دلش لگدمال شده بوده و همان روزها آینه که تنها آینه‌ی خانه بوده، هربار سرخیِ چشم‌هایش را نشان می‌داده و لب‌هایی که از زور غم باریک و بی‌رنگ شده بودند. می‌گوید بعدها دوباره ورق برگشته، روزگار بهتر شده و شمعدان یادگار روزهای خوش است و شام‌های دلخوشی زیر نور شمع‌های‌ آن. می‌گوید حالا سال‌ها گذشته، اما او نتوانسته با آینه آشتی کند. می‌پرسد "شده توی یه چیزی، یه چیز دیگه ببینین؟" آینه را خوب می‌پیچیم و می‌گذاریم روی صندلی عقب ماشین. و من تمام راه به حافظه‌ی اشیاء فکر می‌کنم، به چیزهایی که از ما در خودشان نگه داشته‌اند و به این فکر می‌کنم که چقدر در تاریخچه‌ی اشیاء رسوا، بی‌آبرو یا سربلندیم؟ من یکی از خانه‌های زندگی‌ام را دوست ندارم، در حافظه‌ی خشت‌وگلِ آن خانه، روزهای تلخی هست که هربار از جلوی درِ بزرگ کرِم‌رنگش رد می‌شوم انگار کسی قاشق برمی‌دارد و قلبم را می‌تراشد. و من، صابونی را که روزی مادرم داد تا بگذارم بین لباس‌هایم، دوست دارم. حس می‌کنم حالا که بعد از سال‌ها عطر سابق به آن‌‌ نمانده، بوی دست‌های مادرم را می‌دهد. ما در تقویم تاریخ اشیاء ماندگاریم. حواسمان باشد چه از خودمان به یادگار می‌گذاریم. 👳 @mollanasreddin 👳
من این روزها از یک‌چیز بیش از هرچیز می‌ترسم سکوت. من از سکوتِ آدم‌هایی که گفتنی زیاد دارند می‌ترسم. از ماندن و ماسیدن حرف،تهِ گلوها نگرانم. من از حرف‌هایی که فرصت سفر از دل به دهان نداشته‌اند، می‌ترسم. نگفته‌هاست که خشم می‌شود،کینه می‌شود، گره می‌شود. اگر یک مهارت این روزها به کار بیاید،مهارت شنیدن است. این روزها اگر توانسته‌اید خودتان را جمع‌وجور کنید، اگر تکه‌های وجودتان توی هوا پراکنده نیست؛ اگر حالتان از لااقل چند نفر بهتر است، برای همان چند نفر "گوش" بشوید‌. از خلوت غلیظ و مزمن‌تان دل بکنید و بگذارید آدم‌ها با شما حرف بزنند، بگذارید از حالشان بگویند، بگذارید حسشان را بلوتوث کنند روی شما. شاید کمک کنید بغضی که میخواسته فریاد شود، تیغ شود، سوهان روح شود، با گفتن، اشک شود و خلاص. دو گوش ناقابل است دیگر؛ بدهید.بشنوید شاید دیگری با گفتن حرف‌هایش، بتواند تکه‌های پراکنده‌ی احساسش را مرتب کند، کشوهای ذهنش را نظم بدهد یا حتی فقط حس "مورد توجه بودن" بگیرد. تصمیم بگیرید یک نفر را بشنوید این سهم شماست برای کمی فاصله گرفتنِ دنیا از خاکستری‌ای که هست... 👳 @mollanasreddin 👳