عشق میگوید: ز من قصرِ بلا عالیبناست
هجر میگوید: بلی! امّا به امدادِ من است
👤#محتشم_کاشانی
👳 @mollanasreddin 👳
.
♦️ غزلی بسیار زیبا از مولانا تقدیم به
شما عزیزان 🌱
زِهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نَغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شَهَنشاه سواران
زهی گَرد زهی گرد که برخاست خدایا
فِتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
#مولوی
#مولانا
👳 @mollanasreddin 👳
دلم خوش است نگاهی به روی ماه کنم
به اینکه باشی و گاهی تو را نگاه کنم
گمان کنم که نبینم تو را پس از مرگم
خدا کند که در اینباره اشتباه کنم
نگاه را که گرفتم ز دیدنش، ای کاش
تو را هم ای دل دیوانه سر به راه کنم
تمام سهم من از عاشقی همین بوده
همین که باشی و گاهی تو را نگاه کنم.
👳 @mollanasreddin 👳
دعوت براى كفشدارى🥾👟👞🥿
من (قلى پور) در يكى از روستاهاى تبريز زندگى مىكردم. شرايط زندگى برايم خيلى سخت بود. در آنجا مشغول كارگرى بودم.
يك شب از فرط خستگى خوابيدم. در حال خواب چند خانم نقاب دار را ديدم كه به من فرمودند: «ما تو را مى پذيريم» ناگهان ازخواب بيدار شدم.
هر چه فكر كردم كه تعبير خوابم چيست، به نتيجهاى نرسيدم.
بعد از مدتى تصميم گرفتم كه براى زندگى بهتر به شهر برويم. هر كدام از اعضاى خانواده، شهرى را پيشنهاد كردند.
من ناخودآگاه گفتم: قم چطور است؟ با پذيرفتن اعضاى خانواده، به قم آمديم. بدون اينكه خودمان خواسته باشيم، شرايط خود به خود فراهم شد. چند روز در قم دنبال كار گشتم.
تا اينكه روزى به دفتر توليت حرم مراجعه كردم و گفتم: مىخواهم در حرم مشغول به كار شوم، آيا شما مرا قبول میكنيد؟ آنها مرا پذيرفتند؛ و از فرداى آن روز كار را در حرم شروع كردم. بعد از مدت دو ماه خدمت افتخارى، خادم رسمى شدم و الان حدود 25 سال (1379 ـ 1354) است كه در آستانه مقدسه حضرت معصومه كار مى كنم.
مى دانم كه يكى از آن خانمهاى نقابدار كه فرمود: «ما تو را مىپذيريم» كسى جز حضرت معصومه عليهاالسلام نبوده است.
👳 @mollanasreddin 👳
.
عقل در اصلاحِ ما بیهوده کوشش میکند
نیست پروای پدر، مجنونِ مادرزاد را
#صائب_تبریزی
👳 @mollanasreddin 👳
داستانی بسیار جالب!!
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت:
عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی! رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام
. کاسه فروشی نیست، عتيقه است...
ديگران را احمق فرض نكنيم!
👳 @mollanasreddin 👳
برای مادرم
شعر غمگین سکوتم بی قرارم می کنی
باز با لالایی ات دلتنگ خوابم می کنی
گوشه ی چادر نمازت مانده ام در انتظار
آن قدر خوبی که با خوبی خرابم می کنی
خواب دیدم مثل مو جم در بر دریا ییت
کز تلاطم های دل پر پیچ و تابم می کنی
تا که گفتم : تشنه ام کامم بیابانی شده
روزه دار حال من خود را سرابم می کنی
آه سردی گر بگیرد گردنم از روزگار
باز هم خود را مسبب بر عذابم می کنی
زخم هایم را فقط چشم تو درمان می کند
نوش دارویم تویی مست شرابم می کنی
رج به رج در وصف اشعاروجودت مانده ام
"مادرم" شرمنده گر سر درکتابم می کنی
👳 @mollanasreddin 👳
📚 بهلول و منجم
آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون
الرشید آمد و ادعاي دانستن علـم نجـوم نمـود.
بهلـول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود.
بهلول از او سوال نمود: "آیا میتوانی بگویی
که در همسایگی تو که نشسته؟"
آن مرد گفت: "نمی دانم."
بهلول گفت: "تو که همسایه ات را نمی شناسی
چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی!"
آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود.
👳 @mollanasreddin 👳
فرزنــدش درمــان نمیشــد.با اینکه خودش پزشــک بود بــرای معالجۀ بچه اش به بیشــتر پزشــکان ســرزده بود.تا اینکه شــنید اگر کســی نذر جناب صمصام کند، به حاجتش میرسد.
خودش را رســاند منزل آقا. سنگ فرش های حیاط را که رد کردبه چند در چوبی رســید. یکی از درها نیمه باز بود.به شیشــه های رنگی تقه ای زد و رفت داخل. شــروع کرد به عجزوناراحتی تا ســید،بچه اش را دعا
کند.
- هر چقدر دوست داری پول نذر من کن، تا بچه ات شفا پیدا کند.
آنقدر جناب صمصام این حرف را راحت زده بود که او لحظه ای شــک کـرد.امــا امیدش را از دســت نــداد. همان لحظه صدهزار تومــان نذر آقاکردو گفت:»نذر کردم.
جناب صمصام نی قلیان را ازدهانش درآورد و دودها را بیرون داد.
- برو که فرزندت شفا پیدا کرد
#صمصام
👳 @mollanasreddin 👳
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
#صائب_تبریزی
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح آمد دفتر این زندگى راباز کن
🌿زیستن را با سلام تازه اى آغاز کن
🌸روشن وشفاف باش تو همچو روز
🌿با نواى مهربانى عاشقی را ساز کن
🌸سلام صبحتون پراز موفقیت🌸
👳 @mollanasreddin 👳