eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
250.7هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
57 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
💬 | متن پیام: این هم استدلال درباره انوشیروان ظالم https://eitaa.com/Anti_Archaism/2597 هزار کنیز انوشیروان عادل؟!! 👉https://eitaa.com/Anti_Archaism/4277 ✍️ضمن تشکر از مخاطبان محترم! هر کس می خواهد بپذیرد که می پذیرد. کسی هم که متعصب و جاهل است بهتر است در جهل مرکب خویش بماند. 🔹آنکس که نداند و نداند که نداند/در جهل مرکب ابدالدهر بماند
💠پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت... 🍃پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت : خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . 🍃پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. 🍃چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود . 🍃پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. 🍃این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت 🍃نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . 🍃پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . 🍃پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟ 🍃خدا جواب داد : بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی 👳 @mollanasreddin 👳
💛🌼 مشکلی با ما ندارد زندگی بیکار نیست... درد اگر از ما نباشد زندگی بیمار نیست... هر کجا تقصیرمان را گردنش انداختیم... جرم بیچاره به جزء ، کوتاهیِ دیوار نیست... برگه های برد را دائم به نام خود زدیم... اسم ما در صفحه های باختن انگار نیست... ذهنمان همواره در حفظِ کلاه از باد بود... گرچه در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست... وقت باران گریه را از آسمان پنداشتیم... واقعیت زیـر چتـر خـالیِ پندار نیست... تابش خورشید میسوزاند اما واضح است... در وجود آسمانِ مصلحت ، آزار نیست... مثبت اندیشان به هنگام مصیبت شاکرند... شکر نعمت که فقط در قالبِ گفتار نیست.. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥💥داستان پادشاه ناشنوا داستانی از کتاب کهن فارسی 👳 @mollanasreddin 👳
💠حُسن خُلق 🍂می گویند شبی عارفی نامی، به نام "بایزید بسطامی" که به قبرستان رفته بود به خانه برمی گشت. در راه شخصی مست که نی لبک می زد او را به باد فحش و ناسزا گرفت و نی لبک خود را به سر بایزید زد طوری که نی لبک شخص مست شکست و از سر بایزید نیز خون جاری شد. بایزید چیزی نگفت و ساکت به خانه آمد و خون از سر و صورت خود پاک کرد. 🍂فردا صبح خادمش را با ظرفی پر از شیرینی با چند درهم پول نزد مرد مست دیشبی فرستاد و چنین پیغام داد: 🍂«شب گذشته سرم باعث شکستن نی لبک شما شد. خواهش می کنم با پولی که برای شما فرستادم نی لبک تازه ای بخرید و نیز احساس کردم که دیشب از دهان شما کلمات خوش آیندی بیرون نمی آمد. 🍂خواهش می کنم تلخی زبان خود را با شیرینی از بین ببرید.» آن مرد تا آخر عمر دیگر لب به مشروب نزد. وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن 👳 @mollanasreddin 👳
💠داستان بخت با من یار نیست ☘روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟” ☘مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!” ☘گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟” ☘مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. ☘یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟” مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!” ☘کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم ☘زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟” ☘مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. ☘شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟” مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!” ☘شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟” ☘مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در را ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : ☘“از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!” و مرد با بختی بیدار باز گشت… به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. ☘و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.” ☘شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.” ☘مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!” و رفت… ☘به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.” ☘کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.” ☘مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!” و رفت… ☘سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: ☘“سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!” خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟ ☘بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، ☘مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد. 👳 @mollanasreddin 👳
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن ز مدینه تا به کعبه ، سر و پا برهنه رفتن دو لب از برای لبیّک ، به وظیفه باز کردن به مساجد و معابد ، همه اعتکاف جستن ز ملاهی و مناهی ، همه احتراز کردن شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن به خدا قسم کسی را، ثمر آنقدر نباشد که به روی نا امیدی ، در بسته باز کردن ✍️شیخ بهایی 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️🌙 ⭐️الهی 💫گفتی کریمم ⭐️پس تاکـرم 💫تو درمیان است ⭐️نا امیدی برما حرام است 💫خـدایـا... ⭐️توسختی های زندگی 💫دستمان را بگیـر ⭐️که سخت محتـاج 💫نگاهت هستیم ⭐️شبتـون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
🏴رحلت جانگداز پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و شهادت امام رضا علیه السلام برعموم مسلمانان جهان تسلیت باد...🏴 🌻|↫🖤 👳 @mollanasreddin 👳
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 ☘مرد عابدی چهار صد سال از خلق کناره گرفت وبه عبادت حق پرداخت.در خانه اش درخت بزرگی بودغمرغی در آن درخت آشیانه گرفت؛با لحن خوش وآواز دلکش خود سکوت آن خانه را در هم می شکست. ☘عابد تدریجا به ندای او مجذوب شد وبه وجودش انس گرفت.حق تعالی به وسیله پیامبر آن عهد به وی پیغام فرستاد که ای مرد عابد تو سالها از عشق ما می سوختی وسر انجام مرا به مرغی فروختی وبانگ وی ترا به جدال کرد؟! 📚کشکول شیخ بهایی 👳 @mollanasreddin 👳
🔆اعضای گروه ( نود و نه ) را بشناسیم   پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟ آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلـاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده  ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم… پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است. پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟؟ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلـا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!! پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلـا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلـایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلـایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلـاها را شمرد؛ ولی واقعا 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلـاش کند تا یک سکه طلـایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلـا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند، او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلـایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: قربان، حالـا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ... راضی نیستند 👳 @mollanasreddin 👳
💠روئيدن رطب بر نخل خشكيده ✨امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: ✨حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در يكى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى كه معتقد به امامت زبير بودند؛ حضرت را همراهى مى كردند. ✨پس كاروانيان در مسير راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مكان درخت خرماى خشكيده اى وجود داشت كه در اثر بى آبى و تشنگى خشك شده بود. ✨حضرت كنار آن درخت خرما رفت و نشست ، در اين اثنا يكى از افراد كاروان به آن حضرت نزديك حضرت شد؛ و كنارش نشست . ✨بعد از آن كه مقدارى استراحت كردند، آن شخص كه معتقد به امامت زبير بود سر خود را بالا كرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشكيده نخل ، گفت : اى كاش اين نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را ميل مى كرديم . ✨امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: آيا اشتها و علاقه به آن دارى ؟ ✨آن شخص زبيرى گفت : آرى ، پس حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعائى را زمزمه نمود. ✨ناگهان در يك چشم به هم زدن ، نخل خشكيده ؛ سبز و شاداب گرديد و در همان حال رطب هاى بسيارى بر آن روئيد. ✨در همين موقع ساربانى كه همراه قافله بود و كاروانيان از او شتر كرايه كرده بودند، هنگامى كه اين كرامت و معجزه را ديد، در كمال حيرت و تعجّب گفت : اين سحر و جادوى عجيبى است !! ✨امام عليه السلام فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه دعاى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه مستجاب گرديد. ✨و سپس افراد كاروانى كه همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند. ✨و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى كردند. 📚اصول كافى : ج 1، ص 462، ح 4، بحارالا نوار: ج 43، ص 323، ح 1، مدينة المعاجز: ج 3، ص 252، ح 31873، الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 571، ح 1. 👳 @mollanasreddin 👳
♨️عبادت همراه با ولايت 🔹سلمان فارسى حكايت مى نمايد: روزى در حضور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نشسته بوديم كه ناگاه شخصى بيابان نشين از طايفه بنى عامر وارد شد؛ و پس از سلام اظهار داشت : يا رسول اللّه ! ماءمورى از سوى حضرتعالى آمد و ما را به اسلام و نماز، روزه و جهاد در راه خدا دعوت كرد و چون ديديم كارهاى خوب وپسنديده اى است پذيرفتيم . سپس آن مأ مور، ما را از زنا، دزدى ، غيبت ، تهمت و ديگر كارهاى زشت نهى كرد و ما نيز اجتناب كرديم . 🔹پس از آن گفت : واجب است كه دوستدار دامادت - و پسر عمويت علىّ بن ابى طالب باشيم ، علّت آن چيست ؟ آيا آن هم عبادت است ؟! 🔹رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود : به پنج علّت واجب است دوستدار و تابع او باشيد: 🔹اوّل آن كه بعد از جنگ بدر نشسته بودم كه جبرئيل امين نازل شد و اظهار داشت : خداوند، سلام مى رساند و مى فرمايد: كسى را دوست ندارم ، مگر آن كه دوستدار علىّ باشد و كسى را دشمن ندارم مگر آن كه دشمن او باشد. 🔹دوّم آن كه در جنگ اُحد بعد از دفن عمويم حمزه نشسته بودم كه جبرئيل آمد و گفت : خداوند مى فرمايد: نماز را جز بر بيماران ؛ وروزه را جز بر بيماران مريض و مسافران ؛ و حجّ را جز بر فقراء ومستمندان ، و زكات را جز بر تهى دستان واجب كردم . وليكن دوستى علىّ بن ابى طالب را بر تمامى افراد مكلّف ، در هر حالى كه باشند، واجب نموده ام . 🔹سوّم آن كه خداوند متعال براى هر چيزى سيّد و سرورى قرار داد، مانند آن كه قرآن را سرور تمامى كتاب هاى آسمانى ؛ و جبرئيل را سرور ملائك ؛ و مرا سرور تمامى پيامبران ؛ و علىّ را سرور همه اوصياء قرار داد، پس دوستى من و دوستى علىّ، سرور تمامى عبادات و طاعات خواهد بود. 🔹چهارم آن كه خداوند محبّت علىّ را در قلب مؤمنين مستقرّ نموده است . 🔹پنجم آن كه جبرئيل خبر داد كه روز قيامت ، جايگاه من و علىّ كنار عرش الهى خواهد بود. 📚بحار الا نوار: ج 27، ص 128، ح 129 👳 @mollanasreddin 👳
🔆خبر دادن از غيب در كودكى ✨حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: ✨روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جمع عدّه اى از اصحاب و ياران خويش حضور داشت ، كه ناگهان چشم حاضران به امام حسن مجتبى سلام الله عليه افتاد كه با سكينه و وقار خاصّى گام بر مى داشته و به سمت جدّ بزرگوارش ، در آن جمع مى آمد. ✨همين كه رسول خدا چشمش بر او افتاد، تبسّمى نمود. ✨در اين هنگام بلال حبشى گفت : بنگريد، همانند جدّش رسول اللّه صلوات اللّه عليه حركت مى كند. ✨پيغمبر خدا فرمود: همانا جبرئيل و ميكائيل راهنما و نگهدار او هستند. ✨و چون حضرت مجتبى وارد بر آن جمع شد همه به احترام وى از جاى برخاستند؛ و حضرت رسول خطاب به فرزندش كرد و اظهار داشت : حسن جان ! تو ميوه و ثمره من ، حبيب و نور چشم من و پاره تن و قلب من مى باشى ؛ و ... . ✨در همين بين يك نفر اءعرابى - بيابان نشين - وارد شد و بدون آن كه سلام كند، از حاضران پرسيد: محمّد صلى الله عليه و آله كدام يك از شما است ؟ ✨اصحاب گفتند: از او چه مى خواهى ؟ ✨حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، به ياران خود فرمود: آرام باشيد و سپس خود را معرّفى نمود. ✨اعرابى گفت : من هميشه مخالف و دشمن تو بوده و هستم . ✨حضرت تبسّمى نمود؛ ولى اصحاب ناراحت و خمشگين شدند، حضرت رسول به اصحاب دو مرتبه به آنان اشاره نمود كه آرام باشيد. ✨اعرابى اظهار داشت : اگر تو پيغمبر بر حقّ؛ و فرستاده خداوند هستى علائم و نشانه هائى را براى من ظاهر گردان . ✨حضرت فرمود: چنانچه مايل باشى ، خبر دهم كه تو چه وقت و چگونه از منزل و ديار خود خارج شده اى ؟ ✨و نيز خبر دهم كه تو در بين خانواده خود و ديگر آشنايان و خويشانت چه شهرتى دارى ؟ ✨و يا آن كه اگر مايل باشى ، يكى از اعضاى بدن من تو را به آنچه خواسته باشى ، خبر دهد. ✨اعرابى گفت : مگر عضو انسان هم سخن مى گويد؟! ✨حضرت فرمود: بلى ، و سپس اظهار داشت : اى حسن ! بر خيز و اعرابى را قانع ساز. ✨و چون حضرت مجتبى عليه السلام ، با اين كه كودكى خردسال بود؛ پيشنهاد جدّش را پذيرفت . ✨اعرابى گفت : آيا پيغمبر نمى تواند كارى انجام دهد كه به كودك خود واگذار مى نمايد؟! ✨پس از آن حضرت مجتبى سلام اللّه عليه لب به سخن گشود و چند بيت شعر خواند؛ و سپس خطاب به اعرابى كرد و فرمود: ✨همانا تو با كينه و عداوت وارد شدى ؛ ليكن با دوستى و شادمانى و ايمان بيرون خواهى رفت . ✨اعرابى تبسّمى كرد و گفت : اءحسنت ، سخنان خود را ادامه ده . اللّه عليه ضمن سخنى فرمود: تو در شبى بسيار تاريك ، كه باد سختى مى وزيد و ابر متراكمى همه جا را فرا گرفته بود از منزل خود خارج شدى ؛ و در بين راه بادى تند و صاعقه اى شديد تو را سخت به وحشت انداخت ؛ و با يك چنين حالتى به راه خود ادامه دادى ، تا به اين جا رسيدى . ✨اعرابى با حالت تعجّب گفت : اى كودك ! اين حرف ها و مطالب را چگونه و از كجا مى دانى ؟! آن قدر بى پرده و صريح سخن مى گوئى ، كه گويا در همه جا همراه من بوده اى ! ظاهرا تو هم علم غيب مى دانى ؟! ✨و سپس افزود: شناخت من در مورد شما اشتباه بوده است ، من از عقيده قبلى خود دست برداشتم ، هم اكنون از شما مى خواهم كه اسلام را به من بياموزى تا ايمان آورم . ✨حضرت مجتبى سلام اللّه عليه اظهار نمود: بگو: ((اللّه اكبر))؛ و شهادت بر يگانگى خداوند؛ و رسالت رسولش بده ، تا رستگار شوى . ✨اعرابى پذيرفت و اظهار داشت : شهادت مى دهم كه خدائى جز خداى يگانه وجود ندارد و او بى شريك و بى مانند است ؛ و همچنين شهادت مى دهم براين كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيغمبر خداى يكتا مى باشد. ✨و چون أ عرابى توسّط سبط اكبر، حضرت مجتبى صلوات اللّه عليه اسلام و ايمان آورد، تمامى اصحاب و نيز خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله خوشحال و شادمان شدند. ✨و آن گاه پيامبر خدا، آياتى چند از قرآن ؛ و بعضى از احكام سعادت بخش الهى را به آن اعرابى تعليم نمود. ✨بعد از اين جريان ، هرگاه اصحاب و انصار، امام حسن مجتبى عليه السلام را مى ديدند به يكديگر مى گفتند: خداوند متعال تمام خوبى ها وكمالات و اسرار علوم خود را به او عنايت نموده است . 📚الثّاقب فى المناقب : ج 3، ص 316، ح 3، مدينة المعاجز: ج 3، ص 359، ح 927 با تفاوت مختصر. 👳 @mollanasreddin 👳
🔆جوان گمراه ، سعادتمند شد! 🔅جابر بن يزيد جعفى به نقل از حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام حكايت كند: در زمان حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، يك جوان يهودى نزد خانواده خود كه همه يهودى بودند مى زيست . 💫🔅اين جوان در بسيارى از روزها نزد رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله مى آمد و چنانچه حضرت كارى داشت ، به ايشان كمك و همكارى مى كرد. و چه بسا پيامبر خدا صلوات اللّه عليه ، براى رؤ ساى قبائل و يا ديگر اشخاص نامه مى نوشت و توسّط آن جوان گمراه نامه ها را براى آن افراد مى فرستاد. 🔅پس از گذشت مدّتى بدين منوال ، جوان چند روز به ملاقات حضرت رسول نيامد، به همين جهت حضرت جوياى حال جوان نامبرده گرديد؟ 🔅گفتند: مدّتى است كه مريض مى باشد و در بستر بيمارى افتاده است ؛ رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله به همراه بعضى از يارانش براى عيادت ، به سمت منزل آن جوان حركت كردند، همين كه وارد منزل شدند، ديدند كه جوان در بستر خوابيده و چشم هاى خود را بسته است ، و چون حضرت او را صدا زد، جوان چشم هاى خود را باز كرد و گفت : لبّيك يا اباالقاسم ! 🔅رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: شهادت بر يگانگى خدا و رسالت من بده و بگو: ((اءشهد اءن لا اله الاّ اللّه و انّ محمّدا رسول اللّه )). 🔅پدر جوان كه نيز يهودى بود بر بالين پسرش نشسته بود، جوان نگاهى به پدر كرد و لب از لب نگشود. 🔅بار ديگر حضرت رسول سخن خود را تكرار نمود و باز جوان نگاهى به پدر خود كرد و همان طور ساكت ماند، در مرحله سوّم حضرت پيشنهاد خود را مطرح نمود و جوان متوجّه پدر خود گرديد. 🔅پس پدر به فرزند خود گفت : آنچه مى خواهى انجام ده و هر چه مى خواهى بگو، جوانى كه تا آن لحظه گمراه بود، لب به سخن گشود: ((اءشهد اءن لا إ له إ لاّ اللّه ، و أ نّك محمّد رسُول اللّه )) و با اسلام آوردن ، سعادتمند و هدايت يافت ؛ و جان به جان آفرين تسليم كرد. 🔅پس از آن حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله به همراهان خود فرمود: او همانند ما مسلمان گرديد، او را غسل دهيد، كفن كنيد تا بر او نماز بخوانيم و دفنش نمائيم . 🔅و سپس اظهار داشت : الحمدللّه كه توانستم يك نفر را از گمراهى و آتش جهنّم نجات دهم .  📚امالى شيخ صدوق : ص 324، ح 10، مستدرك الوسائل : ج 2، ص 153، ح 26. 👳 @mollanasreddin 👳
💥💥جواب تسليت يا هوشدار باش ✨مرحوم شيخ مفيد به طور مستند از امام جعفر صادق عليه السلام آورده است : 🍂يكى از دختران امام حسن مجتبى عليه السلام وفات يافت ؛ و عدّه اى از دوستان و علاقه مندان آن حضرت ، نامه تسليتى براى آن بزرگوار ارسال داشتند. 🍂امام ضمن نامه اى چنين مرقوم فرمود: نامه تسليت آميز شما نسبت به فوت دخترم به اين جانب رسيد؛ من اين فاجعه را در پيشگاه خداوند محسوب مى دارم ؛ و در هر حال راضى به قضا و قدر الهى خواهم بود؛ و در برابر مصائب و بلاهائى كه از طرف خداوند متعال مى رسد، صبور و شكرگذار مى باشم . 🍂اگر چه داغ اين گونه مصائب سخت و دلخراش است ؛ ولى با اندك تحمّل و تدبّر، رنج اين سختى ها آسان و ساده مى گردد. 🍂و چون اين فرزندان گُلى در باغ زندگى هستند كه دست غدّار روزگار آن ها را بر مى چيند و كبوتر مرگ آن ها را مى ربايد؛ و عدّه اى ديگر را جايگزين و جانشين آن ها مى گرداند. 🍂و هنگامى كه روح از كالبدشان پرواز نمايد، در اردوگاه و لشكرگاه اموات سكونت مى يابند؛ با همسايگانى كه هيچ آشنائى و دوستى با هم نداشته اند هم جوار مى گردند. 🍂اجسادشان بدون حركت و بدون روح در زير خاك ها آرميده است ؛ و نه ديد و بازديدى دارند و نه كسى مى تواند با آن ها ملاقات و ديدار داشته باشد. 🍂آنان دوستان و آشنايان را به غم خود گرفتار كرده اند؛ و خود در منزلگاهى ابدى آرميده اند، منزلى كه بسيار وحشتناك است ؛ و به جز مور و خاك مونسى ندارند. 🍂آرى آن ها رفتند و در چنان مسكنى سُكنى گزيده اند؛ و ديگران نيز به آن ها ملحق خواهند شد، والسّلام . 📚بحار الا نوار: ج 43، ص 336، ح 6، به نقل از امالى شيخ مفيد 👳 @mollanasreddin 👳
🔷بيچاره شدن فرزندى ثروتمند 🌳امام حسن عسكرى عليه السلام به نقل از اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام حكايت فرمايد: روزى پيرمردى به همراه فرزندش نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شرفياب شد. 🌳پيرمرد با گريه و زارى عرضه داشت : يا رسول اللّه ! من پسرم را بزرگ كردم و هزاران رنج و زحمت برايش متحمّل شدم و از مال و ثروت خود، او را كمك كردم تا آن كه مستقلّ و خودكفا گرديد، ولى امروز كه من ضعيف و ناتوان گشته ام و تمام اموال و هستى خود را از دست داده ام ، او از هر گونه كمكى به من دريغ مى كند و حتّى لقمه نانى هم به من نمى دهد. 🌳حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله خطاب به فرزند كرد و فرمود: تو در اين مورد چه جوابى دارى ؟ 🌳گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى زايد بر مخارج خود و عائله ام ندارم . 🌳حضرت به پدر فرمود: اكنون چه مى گوئى ؟ گفت : يار سول اللّه ! او داراى چندين انبار گندم و جو و كشمش مى باشد و نيز كيسه هائى پر از درهم و دينار دارد. 🌳رسول خدا به فرزند فرمود: چه پاسخى دارى ؟ اظهار داشت : يا رسول اللّه ! او اشتباه مى كند، چون من هيچ ندارم . 🌳در اين هنگام ، حضرت رسول خطاب به فرزند كرد و فرمود: از عذاب خداوند بترس و نسبت به پدرت كه آن همه براى تو زحمت كشيده است ، نيكى و احسان كن . 🌳پسر گفت : يا رسول اللّه ! من چيزى ندارم . حضرت فرمود: اين ماه از بيت المال به او كمك مى كنيم ؛ ولى از ماه آينده بايد پدرت را كمك نمائى و به يكى از اصحاب خود به نام اُسامة بن زيد دستور داد تا صد درهم به آن پير مرد بپردازد. 🌳در پايان ماه ، پدر دو مرتبه به همراه پسر خود نزد رسول خدا آمد وعرضه داشت : يا رسول اللّه ! فرزندم چيزى به من نداد و پسر همچنين گفت : من چيزى ندارم . 🌳حضرت به فرزند اشاره نمود: كه تو داراى ثروت بسيارى هستى ؛ ولى با اين برخوردى كه نسبت به پدرت دارى ، همين امروز فقير و تهى دست خواهى شد. 🌳همين كه فرزند از نزد حضرت برگشت متوجّه شد كه داد و فرياد افرادى كه در همسايگى انبارهاى آذوقه او هستند، بلند است . و هنگامى كه چشمشان به پسر پيرمرد افتاد فرياد زدند: بوى گنديده انبارهاى تو به همه ما اذيّت و آزار مى رساند. 🌳و او را مجبور كردند تا اجناس فاسد شده انبارهايش را تخليه كند؛ او نيز چندين كارگر گرفت و با پرداخت پولى بسيار، آن اجناس فاسدشده را در بيابان هاى شهر تخليه كرد. و چون به كيسه هاى طلا و نقره اندوخته شده مراجعه كرد، آن ها را چيزى جز سنگ و ريگ نديد و تمام زندگى و ثروت او تباه گرديد وسخت در تنگ دستى قرار گرفت ، به طورى كه حتّى محتاج لقمه نانى براى شام خود گرديد و در نهايت مريض و رنجور شد. ⚡️سپس حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در رابطه با اداء حقوق والدين چنين فرمود: مواظب باشيد كه پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناك نكنيد و راضى نباشيد كه آنان نيازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانيد كه غير از عذاب دنيا نيز در قيامت به عقاب دردناك الهى مبتلا خواهيد شد. 📚تفسير البرهان : ج 2، ص 194، ح 1. 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: من داستان راستان رامستند این مطلب(جای پای شیر) نمیدانم..منبع قویتری اعلام بفرمایید ✍آیدیتونو بفرستید با همین پیام تا اسناد معتبر براتون بفرستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ❣❣ مولای مهربانم تو بیا! بیا برای پریشانی زینب، بیا برای بی‌پناهی رقیه، بیا برای چشم‌انتظاری سکینه! بیا که فقط با آمدن تو، غم از دل عزیزان حسین (ع) خواهد رفت! 💠 @RoozieHalal 💠
❄️❄️یک روز شما بروب ، یکروز دیگر پسرت ⚡️مردی زنی بگرفت زن خانه و حیاط را جاروب نمی کرد ، مادر و پسر در خلوت باهم ساختند و قراری گذاشتند، فردا که مادر مشغول جاروب کردن شد پسرش پیش دوید که ای مادر جسارت می شود جاروب را به من بده تا خانه را بروبم ، و مادر هم جاروب را به پسرش نمی داد تا بلکه عروس خجالت بکشد و برخیزد جاروب را بگیرد و خانه را جاروب کند. ⚡️عروس که نشسته در حال تماشای نزاع مادر پسری بود ، گفت : نزاع نکنید کار را تقسیم کنید، ای مادر مهربان یک روز شما بروب ، یک روز دیگر پسرت.😅😅 👳 @mollanasreddin 👳
💠حكايتى از عارفان ☘گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودن روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اين حال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت . پس نماز گزارد و آن شب را در اميد خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد. ☘در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كه بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ كرد و به دامن جامه او آويزان شد. ☘مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او انداخت . سگ نان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پاره كرد. ☘زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتر به من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست ؟ ☘آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحى پرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمه نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد مى برند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه ، خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اى نرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام و اگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبار نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . از پروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يك از ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟ ☘زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد. 📚کشکول شیخ بهایی 👳 @mollanasreddin 👳
🔆ﻫﺎﺭﻭﻥ ﻭ ﺑﻬﻠﻮﻝ 🌻ﺭﻭﺯﻯ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﻣﻠﺎﻗﺎﺕ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺪﺗﻴﺴﺖ ﺁﺭﺯﻭﻯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﻠﺎﻗﺎﺕ ﺷﻤﺎ به هیچ ﻮﺟﻪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ هارﻭﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﭘﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻯ ﻛﺮﺩ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻯ ﺗﺮﺍ ﺑﻜﻨﻢ؟! 🌻ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﺴﻮﻯ ﻋﻤﺎﺭﺗﻬﺎﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻦ ﻗﺼﺮﻫﺎﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺯ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻓﻌﻠﺎ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﻙ ﺗﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ. 🌻ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻯ هارﻭﻥ ﺭﻭﺯﻳﻜﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻭ ﻋﺪﻝ ﺍﻟﻬﻰ ﺑﺎﻳﺴﺘﻰ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺭﺳﻴﺪﮔﻰ ﻛﻨﺪ. 🌻ﺑﺎ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺩﻗﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﺮﻭﺯﻳﻜﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺩﺭ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﻤﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻰ ﺍﺯ ﻫﺴﺘﻪ ﺧﺮﻣﺎ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺎﺯﻛﻰ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺦ ﺑﺎﺭﻳﻜﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻜﻢ ﻫﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻂ ﺳﻴﺎﻫﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﺮ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺗﻮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﺎﺷﻰ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻣﺤﺸﺮ، ﺭﻭﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻰ. 🌻ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑه ﺘﻮ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﻧﺪ، ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺑﻰ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺷﻚ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ. 📚ﺍﻧﻮﺍﺭ ﻧﻌﻤﺎﻧﻴﺔ ﺹ117 👳 @mollanasreddin 👳
نکویی گرچه با ناکس نشاید برای مصلحت گه گه بباید 💞 سگ درنده چون دندان کند تیز تو در حال استخوانی پیش او ریز 💞 به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست نکویی با وی از حکمت به در نیست 💞 که گر سنگش زنی جنگ آزماید ورش تیمار داری گله پاید # سعدی 👳 @mollanasreddin 👳
🔴درس عبرتی که پسر تاجر گرفت 🍁تاجر ثروتمندی بود كه فقط یک بچه داشت و این بچه پسری بود خیلی نااهل و بی خیال. همیشه خدا دنبال كارهای بد می رفت و با كسانی رفاقت می كرد كه نه به درد دنیا می خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصیحتش می كرد با رفقای ناباب راه نرو, فایده نداشت. با این گوش می شنید و از آن گوش در می كرد. تاجر خیلی غصه می خورد و مرتب می گفت این پسر بعد از من به خاک سیاه می نشیند. 🍁یک روز تاجر هزار اشرفی تو سقف اتاقی قایم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلـاكت افتادی و روزگار آن قدر به تو تنگ گرفت كه خواستی خودت را بكشی, یک تكه طناب بردار برو تو فلـان اتاق, بنداز به حلقة وسط سقف؛ بعد برو رو چارپایه, طناب را ببند به گردنت و چارایه را با پایت كنار بزن. این جور مردن از هر جور مردنی راحت تر است. 🍁پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خندیدن. در دلش گفت «پدرم دیوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را می كشد كه پدرم درس خودكشی به من می دهد؟» این گذشت و مدتی بعد تاجر از دنیا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجی, پولی را كه پدرش در طول یک عمر جمع كرده بود، در طول یک سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالی را فروخت؛ فردا نالی را فروخت و یک مرتبه دید از اسباب خانه چیزی باقی نمانده و شروع كرد به فروختن كنیز و غلـام. یک روز كاكانوروز را فروخت و روز دیگر دده زعفران را و یک وقت دید در خانه اش نه چیز فروختنی پیدا می شود و نه چیز گرو گذاشتنی. 🍁پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پیغام دادند ،امشب در فلان باغ مهمان تو هستیم. سور و سات را جور كن وردار بیار آنجا. پاشد هر چه تو خانه گشت چیز قابلی پیدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پیش مادرش، شروع كرد به گریه و گفت امشب باید مهمانی بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرویم پیش دوست و دشمن بر باد می رود. 🍁مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوی طلـایش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردنی خرید و هر طوری بود سور و سات مهمانی پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه ای بست و داد به دست پسرش. پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغی كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بین راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمین و رفت نشست زیر سایة درختی كه خستگی در كند و باز به راه بیفتد. در این موقع سگی به هوای غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگی انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا این را دید از جا پرید و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دوید كه از نفس افتاد؛ ولی به سگ نرسید. 🍁با چشم گریان و دل بریان رفت پیش رفقاش و حال و حكایت را گفت. همه زدند زیر خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهیه كردند. نشستند به عیش و نوش و پسر را به جرگة خودشان راه ندادند. اینجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهمید ثروت پدرش را به پای چه كسانی ریخته و تصمیم گرفت خودش را بكشد و از این زندگی نكبتی خلـاص شود كه یک مرتبه یادش افتاد به وصیت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستی خودت را بكشی, برو از حلقة وسط فلـان اتاق خودت را حلق آویز كن. 🍁پسر در دلش گفت «در زندگی هیچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشیدم؛ حالـا چه عیب دارد به وصیتش عمل كنم كه لـا اقل در آن دنیا كمتر شرمنده باشم.» برگشت خانه؛ طناب و چارپایه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصیت كرده بود, رفت رو چارپایه, طناب را از حلقة وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپایه را انداخت. 🍁در این موقع, حلقه و یک خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفی ریخت به سر و رویش. پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفی فهمید پدرش چقدر او را دوست می داشت و از همان اول می دانست پسرش به افلاس می افتد و كارش به خود كشی می كشد. 🍁پاشد اشرفی ها را جمع كرد و رفت پیش مادرش. دید مادرش زانوی غم بغل كردن و نشسته یک گوشه. پسر یک اشرفی داد به او و گفت «پاشو! شام خوبی تهیه كن بخوریم.» مادرش خوشحال شد. گفت «این را از كجا آوردی؟» پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاری, خدا می خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشیده ام و از این به بعد می دانم چطور زندگی كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.» 🍁مادرش گفت «الهی شكر كه عاقبت سر عقل آمدی. حالـا بگو ببینم این اشرفی را از كجا آورده ای و این حرف ها را كی یادت داده.» پسر گفت «این اشرفی را پدرم داده به من و این حرف ها را هم پدرم یادم داده.» مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خیلی وقت است رحمت خدا رفته.» پسر همه چیز را برای مادرش تعریف كرد و قول داد زندگیشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند. 👇👇👇ادامه