#یک_جرعه_کتاب
برای آنکه بهترین سال زندگیتان را داشته باشید، باید آن کسی بشوید که همیشه آرزویش را داشتهاید. باید آن چهره ی خود را که از همه بیشتر دوست دارید در بر بگیرید و آن خصوصیاتی که شمای رؤیاییتان را بوجود میآورد، در خود پرورش دهید.
همانگونه که یک هنرمند، مجسمه ی زیبایِ پنهان در تخته سنگِ مرمرینی را آشکار میکند، هر کدام ما باید لایههای بیرونیمان را که نمیگذارد خود واقعیمان را ببینیم و همان باشیم، بتراشیم. باید تک تک ما با شور و اشتیاق یک مجسمهساز طراز اول متعهد شویم که محدودیتهای خودخواسته را بتراشیم و فرو بریزیم.
👤دبی فورد
📚بهترین سال زندگی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضرب_المثل
مگر سر اِشپُختُر را آورده؟
یا
مگر سر اِشپُختُر را آوردهای؟
این اصطلاح در مواردی که کسی متکبر و بیادب به جایی وارد شود و یا در هنگامی که کسی بیمورد عجله داشته باشد و یا در مواقعی که شخصی بخواهد کار کوچکی را بزرگ جلوه دهد در جواب وی استفاده میشود. ضمن اینکه اگر بخواهند کار مهم کسی را کوچک جلوه داده و تحقیر کنند هم به طعنه از این مثل استفاده میکنند.
در "امثال و حکم" به نقل از کتاب "قصصالعلماء" اینگونه آمده که در جنگ بین فتحعلیشاه و روسها، "اِشپُختُر " نامی از سرداران روس بعضی ولایات مرزی را گرفت و در هر شهری خرابی ببار آورد و شاه مضطرب شد. میرزا محمد اخباری که در تهران بود، به شاه پیغام داد که من چهل روزه سر اشپختر را برایت میآورم مشروط بر اینکه مذهب مجتهدین را منسوخ کنی و مذهب اخباری را جایگزین آن نمایی. شاه در ابتدا پذیرفت. میرزا محمد چهل روز به اعتکاف نشست و از موم صورتی ساخت و گاهگاه با شمشیر به گردن آن صورت مینواخت. روز چهلم سر اشپختر را برای شاه آوردند. مشاوران سلطان به وی گفتند مذهب اخباری ضعیف است و مردم را نمیتوان از مذهب مجتهدین برگرداند. ضمنا شاید میرزا محمد بعدها که به قدرت رسید با شما همان کند که با سردار روس کرد. مصلحت آن است که به او پولی داده، عذرخواهی کرده و حکم دهید که به عتبات عالیات رفته و در آنجا ساکن شود، چون وجودش در پایتخت به صلاح نیست. شاه پذیرفته و چنین میکند.
به نقل از جلد چهارم کتاب "تاریخ ادب" نوشته ادوارد براون نقل میکند که شاید کلمه "اِشپُختُر " محرف یا تغییر یافته همان "ایسپکتور" روسی بوده که در زبان ترکهای آذربایجان "ایشیپخدور" (و در زبان ترکی عثمانی "ایشیبوقدر") گفته میشده و کمکم در زبان عوامالناس به اشپختر تغییر شکل داده است.
بنا بر نظر مسیو مینورسکی از دوستان نویسنده ااِشپُختُر باید همان سردار "تستسیانوف" از اهالی گرجستان باشد.
در هر حال از آن به بعد این اصطلاح در بین مردم رواج پیدا کرد.
اصطلاحهای دیگری از قبیل "مگر بیژن را از چاه درآوردهای؟" و "مگر کمان رستم را شکستهای؟" و "مگر کمر غول را شکستهای؟" هم به منظور تحقیر کار دیگران رواج داشته و استفاده میشوند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت
درباریان شاه شهید
روزی ناصرالدینشاه و همرامانش رفتند باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت نظر شاه را جلب کرد، فورا کاغذ و قلم برداشت و شروع بکشیدن گل نمود. نقاشی که تمام شد، آنرا به مستوفی الممالک نشان داد و گفت چطور است؟
گفت: قربان خیلی خوب است، بعد اقبال الدوله رسید، گفت: قربان حقیقتا عالی است و بعد اعتمادالسلطنه گفت: قربان نظیر ندارد و بعد یکی دیگر گفت: این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است و نوبت به ضیاالدوله رسید، حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم از عطر و بوی خود گل بیشتر و فرحناکتر است!
همه حضار خندیدند، بعد از آنکه خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟! من باید با این ها مملکت را اداره کنم...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📑#داستانک
🤡کلونی دلقك
✍️شل سیلور استاین
میخواهم قصه کلونی دلقك را بگويم.
کلونی در سيرکی کار میکرد که شهر به شهر میگشت. کفشهايش خيلی بزرگ و کلاهش خيلی کوچك بود. اما او اصلاً و اصلاً خنده دار نبود.
او يك سگ سبز با هزار تا بادکنك داشت و سازی که آهنگهای مسخره میزد. او شل و وارفته و لاغر بود، اما او اصلاً و اصلاً خنده دار نبود.
او هر بار روی صحنه میآمد، مردم به جای خنده اخم میکردند، و هر بار که شوخی میکرد انگار قلب همه میشكست! و هر بار لنگه کفشش را گم میکرد، مردم از عصبانيت سياه میشدند. و هر بار روی سرش می ايستاد، همه فرياد میزدند بسه بابا برو پی کارت! و وقتی در هوا چرخ میزد، همه خوابشان میبرد. و هر بار کراواتش را قورت میداد، همه میزدند زير گريه!
و کسی به کلونی پولی نمیداد. فقط برای اينكه او مسخره نبود!
روزی کلونی گفت: به مردم اين شهر میگويم، آه دلقك خنده دار نبودن چقدر دردناك است.
و او به آنها گفت آه چرا هميشه غمگين است.
و چرا اينقدر افسرده است!
او گفت و گفت ...
او از سرما و درد و باران گفت و از تاريكی روحش گفت. و وقتی قصهاش تمام شد، فكر میکنيد کسی گريه کرد؟ نه ابداً !
آنها آنقدر خنديدند که درخت ها به لرزه در آمدند.
ها ها ها – هی هی هی آنها خنديدند و هو کشيدند! در طول روز و تمام هفته خنديدند! آنقدر خنديدند که روده بر شدند. آنقدر خنديدند که آسمان لرزيد.
خنده تا مسافت های دور سرايت کرد ...
به هر شهری، در هر دهی، خنده همه جا پخش شد. خنده در کوه ها و دريا طنين انداخت. خنده در جنگل و دشت طنين انداخت.
بزودی همه دنيا از خنده پر شد و خنده از آنروز برای هميشه ادامه يافت.
و کلونی با صورتی غمگين و اشك بر چشم، در چادر سيرك ايستاد و گفت:
«منظورم خنداندن شما نبود، من اتفاقی خنده دار شدم.»
و در حاليكه تمام دنيا میخنديدند،
کلونی همانجا نشست و گريست.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
یکی تعریف می کرد:کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار،
دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار
تا اینکه پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:
تو که اهل تعارف نبودی چرا هرچه پدرم اصرار کردهمون اول خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:
آخه مشتهای بابات بزرگتره.!
خدایا اقرار میکنم که مشت من کوچیکه و معجزه های تو بزرگ.
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاح منه به من و زندگی دوستانم هدیه کنی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هدایت شده از قاصدک
🏳️جدید ترین سرودها از مداحان معروف کشور🏳️
🏳️ #ولادت_امام_زمان عج🏳️
🎼مولودی
🎙کلیپ
🎞استوری
📸پروفایل
💥 #فارسی
💥 #عربی
💥#ترکی
http://eitaa.com/joinchat/2828337165C01ca42dcd2
#داستانک
پیرمردی هندوانه می فروخت:
- 1 عدد 3 دلار
- 3 عدد 10 دلار
مرد جوانی آمد و 3 هندوانه را به صورت تک تک خرید و برای هر کدام 3 دلار پرداخت کرد.
مرد جوان به هنگام ترک آنجا رو به پیرمرد گفت: "متوجه شدی که من 3 هندوانه را بجای 10 دلار، 9 دلار خریدم؟
شاید کاسبی بلد نیستی.
پیرمرد خندید و گفت:
مردم همیشه بجای 1 هندوانه، 3 هندوانه می خرند و سعی می کنند به من کاسبی یاد بدهند! :))
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضربالمثل
دیگ به دیگ میگه روت سیاه
بعضی از آدمها خودشان عیبی دارند، اما به خاطر همان عیب، دیگران را سرزنش میکنند. مثلا" خودشان خیلی پر حرف هستند، اما به بقیه هم ایراد میگیرد که چرا آنها پر حرفی میکنند. هر کسی خوب است اول به فکر عیبهای خودش باشد. اگر خودش پرحرف و پرخور است خوب است اول عیبهای خودش را کنار بگذارد. یا اگر خودش مسواک نمیزند و دهانش بو میدهد بهتر است اول خودش مسواک بزند و بعد دیگران را نصیحت کند که مسواک بزنند. کار این جور آدمها مثل آن است که یک دیگ سیاه به دیگ سیاه دیگر میگوید که تو چرا آن قدر سیاه و کثیف هستی؟ در قدیم که برای پختن غذا زیر دیگها هیزم میگذاشتند دود و آتش، دیگها را خیلی سیاه میکرد. آیا خنده دار نیست که یک دیگ سیاه و دودی، دیگ دیگر را مسخره کند که تو چرا این قدر کثیفی؟ آن چه گفتم توضیح این ضرب المثل است که میگوید: دیگ به دیگ میگوید رویت سیاه. یعنی کسی عیبی دارد ولی به خاطر همان عیب دیگران را مسخره میکند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚داستان تشرف آیت الله مرعشی در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج)
شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمیآمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»
با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس میکردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.
بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش درون سرداب میپیچید و فضای ترسناکی ایجاد میکرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید؛ برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم. احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود و نمیدانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید، نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.
در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بیهوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که میلرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.
کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا میزند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.
در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث میشود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»
حرفهایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یکباره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطهور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زدهام اما او را نشناختهام. غم عالم بر دلم نشست، با دیدهای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج شدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بیهوش در کف سرداب افتاده بود.
📚منبع: کتاب تشرفات مرعشیه، تألیف حسین صبوری
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
🌼 لعنت بر قومی که...
✍️ماهها یک به یک آمدند و 30 روزی مهمان ما بودند تا اینکه امروز قرعه به نام شعبان رسید...
حالا دوباره ما میمانیم و خیابانهای چراغانی
و جشن تولدی که سهمش کیکی است با شمعهایی که آنقدر گریه کردهاند تا آب شدند بیآنکه صاحب خود را ببینند...
امروز همه مسرورند که تو به دنیا آمدهای و اما چه غمانگیز است که کسی متوجه غربتت نشد...
تو در اوج غربت متولد شدی و در اوج غربت زندگی میکنی چرا که از یک طرف میخواهند جانت را بگیرند و از طرفی حتی شیعیانت هم قدر تو را نمیدانند... تو هزار سال است منتظر ما هستی و برای ما دعا میکنی بیآنکه ما حتی شبی را به یاد تو باشیم و استغاثه کنیم
🔆 کاری که 170 سال غیبت موسی را بر قومش بخشید... همه ترسم از آن است که روزی بگویند «لعنت بر قومی که ظهورت را به تأخیر انداخت... قومی که میتوانست با استغاثه آن را رقم بزند...»
🌸 #دلنوشته_مهدوی
💐 ویژه #نیمه_شعبان
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️