#حکایت
هارون مجلسی آراسته بود و فیلسوفی از فلـاسفه ی یونان نیز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از یارانش وارد شدند.
خردمند یونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن میان از او پرسید: کار شما چیست؟ خردمند یونانی می دانست که بهلول دیوانه است و بر آن بود تا دیوانگی او را عیان کند. گفت: من فیلسوفم و کارم این است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم.
بهلول گفت: با این سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت
سه تا تنبل شب میخواستن بخوابن، میگن یکی پاشه چراغ رو خاموش کنه کسی بلند نمیشه.
با هم شرط میبندن که هرکی حرف بزنه باید بلند شه چراغ رو خاموش کنه....
چند روزی شد ازشون خبری نبود تا اینکه همسایه ها در خونشون رو شکوندن سه تاشونو مرده پیدا کردن
اولی رو غسل دادن و کفن کردن...
دومی رو هم غسل و کفن کردن...
سومی رو تا غسلش دادن گفت من زنده ام...
یهو اون دوتا گفتن هورااااا باختي پاشو چراغ رو خاموش کن
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
♦️جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
🍃حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
🍃حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
🍃حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
🍃حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره میگرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر میفرخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
یقین داشته باش که: به اندازه خودت
برای تو اندازه گرفته می شود.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#پندانه
هرکه عیب دگران
پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو
پیش دگران خواهد برد
✍ سعدی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚 #داستان_کوتاه
👈 حرص و طمع
🌴پادشاهی میخواست به کشاورزی که جانش را نجات داده بود پاداش بدهد. قرار شد شاه تمامی سرزمینی را که کشاورز می توانست از طلوع تا غروب خورشید پیاده بپیماید به او ببخشد.
🌴بنابراین، مرد کشاورز از صبح اول وقت شروع کرد به دویدن. او بی آنکه به گرما، گرسنگی یا تشنگی بیندیشد، در دشت و صحرا دوید. هرچه غروب خورشید نزدیک تر میشد، سرعتش را بیشتر کرد. در آخرین لحظه هایی که خورشید آخرین پرتوهایش را جمع میکرد، دو پای دیگر هم قرض گرفت تا بلکه چند گز زمین بیشتر به دست آورد.
🌴سرانجام، وقتی آخرین پرتو خورشید در افق ناپدید میشد، او بر زمین افتاد، اما درهمان حال دست هایش را به طرف جلو کشید تا شاید یک وجب دیگر از زمین گرانبها را از آنِ خود کند. اما افسوس! چون پس از آن نتوانست از جا برخیزد. دویدن زیادی جانش را گرفت.
🌴درهمان هنگام مردی عارف از آنجا میگذشت. به روی کالبد بدون جان کشاورز خم شد و گفت: «ای کشاورز، این همه حرص و طمع برای به دست آوردن این همه زمین برای چه؟ مگر بدن آدمیزاد برای به دست آوردن آرامش جاودانی خود بیش از دو متر خاک میخواهد؟»
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✅ #سوژه_سخن ۱۵
💠 رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به حضرت علی(علیه السلام) فرمود:
آن زرهای را که به عنوان مهریه قرار داده بودی را بفروش و پولش را بیاور. پیامبر پول را به سلمان داد تا جهیزیه بخرد و سلمان هر آنچه ضروری یک زندگی بود را خرید و آورد. پیامبر اقلام خریداری شده را دید و فرمود: خداوند مبارک گرداند.
در روایت دیگر آمده: وقتی پیامبر جهیزیهی ساده را دیدند از شوق گریستند.[وسائل الشیعه، ج۱۴، ص۶۴ و ۶۵]
✅ هم مهریه ساده میگرفتند، هم جهیزیه ساده. ای کاش برگردیم به الگوهای صحیح زندگی و هیولای ازدواج رو از جلوی پای جوونها برداریم.
قطعا گناه سخت شدن ازدواج گردن مایی که سختش کردیم هم هست.
البته بعضیا راهکارهای مخصوصی برا ساده کردن ازدواجشون دارند.
مثل زنِ پسرعموم که خانواده ش گفتند:
سه تیکه از جهیزیه پای دوماده 😎
لوازم آشپز خونه، لوازم برقی و لوازم چوبی 😳
احتمالاً زنش فقط با خودش دمپایی و کلیپس میبره 😂😂😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#پندانه
زبانت را
تبدیل به گل سرخ کن
تا از سخن ات
عطر دل انگیز برخیزد…
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
زندگی خودت را با دیگران مقایسه نکن.
هیچ مقایسه و مقابله ای بین خورشید و ماه نیست..
آنها هرکدام در وقت خودشان میدرخشند..
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✅ #سوژه_سخن ۱۴
😁لطیفه😁
مادربزرگمو بردم دکتر چشم، دکتر به مادربزرگم گفت: چشمات نزدیکبین شده. میتونی با یه عمل درستش کنی. ۴میلیون هزینهی عملشه !
مادربزرگم گفت: ننه چه کاریه آخه ۴ میلیون بدم؟ دو قدم میرم جلوتر، از نزدیک میبینم 😂
✅ یاد حرف آقای قرائتی افتادم
اگه مُردیمو گفتند بهشت و جهنمی وجود نداره ما مسلمونا خیلی ضرر نکردیم، ۶ ماه نماز خوندیم، ۴ سال هم نهار نخوردیم! چیزی از دست ندادیم مثل پیرزنه که دو قدم رفته جلو
ولی اونایی که اهل نماز و روزه نبودند خدا به دادشون برسه ....
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت
ملانصرالدین در مراسم تدفین سومین همسر یکی از دوستانش حضور یافت. وقتی به خانه برگشت سخت متأثر و اندوهگین بود. زنش علت تأثر را پرسید. ملانصرالدین گفت: چرا متأثر نباشم؟ دوستم تاکنون سه مرتبه مرا در چنین مراسمی دعوت کرده است و من هنوز نتوانسته ام یک بار از او چنین دعوتی به عمل بیاورم😁
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸سرم
بعد قطعنامه از بیمارستان امام سجاد اومدیم بیمارستان خاتم الانبیا سپاه واقع در اهواز ، یکی از بجه ها که توی فاو خیلی اذیت میکرد ماموریتش تمام شده بود ، لباسهاشو شست و انداخت روی فن کویل
و برای این که وقتی خشک شد باد فن کویل لباسهارو نندازه زمین روی لباسش سرم گذاشت
یکی ازبچه ها رفت به سرم سوزن زد این بنده خدا از حمام اومد بیرون هی میرفت نگاه میکرد میدید لباسهاش هنوز خشک نشده بعد از یک ساعتی بلاخره متوجه شده که داستان چیه و اونوقت قاطی کرد
کل بچه های اطاق عمل از خنده منفجر شدن و این بنده خدا همچنان عصبانی لباسهاشو جمع کرد گذاشت توی کوله پشتی خودش
یکی از بچه ها یک سرم برداشت و چنتا سوزن بهش زد و یواشکی گذاشت توی کوله ش
بنده خدا عصبانی گفت من که حلالتون نمیکنم خدا حافظ همگی
اومد که بره یک دفعه آب سرم زد بیرون و لیاسهای تنش خیس شد که اونوقت کل بیمارستان منفجر شد
آخرشم قهر کرد و گفت من اصلا نمیرم
برادر عزیز پناه قربانی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت
گویند روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود. به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند میل کند !! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار !!
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت:که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید ! سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک چی برای ماست خیار شاهی داد
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ کشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاش خاش
✦ سبزی های بهاری اعلا و ... .
ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد به امیرکبیر گفت: رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند ما بیخبریم! اگر کسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلکش کنید.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#انرژی_مثبت 😍
✨گاهی لازم است ڪه به چهره ی ڪودڪی خیره شویم
✨تا خوشی و شادی را در اعماق وجودمان حس ڪنیم
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
💠 #سوژه_سخن ۱۲
💠 اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما به قومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم
(خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمیدهد تا آنها وضع خود را تغییر دهند )(رعد آیه11)
✅ این یک قانون طلایی در زندگی بشری است؛ که برای اصلاح رفتار، مشکلات، کاستی ها و حرکت به سوی پیشرفت باید تلاش کرد و به دنبال تغییرات بود. نمیشه یه گوشه بشینیم و برای رفع مشکل اخلاقی و روحی و اقتصادی منتظر شانس و طالع و اقبال باشیم. باید خودمون برای تغییر دادن، تلاش کنیم.
😁لطیفه😁
بعضیام اینجوری تغییر ایجاد میکنند🔻
زن : عزیزم دکتر بهم گفت واسه اینکه حالم خوب بشه باید یه تغییر اساسی داشته باشم، گفت بریم به سفر خارج به یه ساحل آفتابی.
مرد: جدی؟
آره عزیزم حالا منو کجا میبری؟😍
.
مرد : یه دکتر دیگه!!!😂😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚 #داستان_کوتاه
👈 سخاوت
🌴هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی قصر خود روانه شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا می داد.
🌴پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری، هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن.
🌴پیرمرد خنده ای کرد و گفت: اعلی حضرت! این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟ پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است، پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر؟
🌴پادشاه: باور ندارم ، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد. پیرمرد : اعلی حضرت! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
🌴بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه کودکان است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
اگر خدا بخواهد
غیر ممکن
وجود ندارد
باورش کن...❤️
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️