اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
👳 @mollanasreddin 👳
هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره!
وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، بخاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم میکرد میگفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی. برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم، این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم، اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی میکردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوری بهش حسودیم میشد، اسمش سام بود، از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسی ها رو به ارث بردن. من و سام تو همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار میشد شرکت میکردیم، از شنا و دوچرخه سواری گرفته تا نقاشی، پدرم هم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد: آرتور شاه، آرتور شاه!
اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می شد، بعد از هر شکست احساس میکردم پدرم چند سال پیرتر شده. تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه، واسه همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت، تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد، اما در آخر سام انتخاب شد، دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می خونم. پدرم در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: آرتور شاه!
شب کریسمس رسید و می دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می کنه، واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم! اون شب کلی تماشاچی اومده بود، تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون. از خوشحالی بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده میشدم، ولی یکهو سروکله سام پیدا شد، نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه. سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد، نخوند، خیره مونده بود به کف زمین، مربی به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلی کیف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می ریخت، حس می کردم توی دلش داره میگه: آرتور شاه.
بعد از اینکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من میدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام دیگه با هم حرف نزدیم. سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت آرتور شاه! چند سال بعد که سام رو دیدم بهم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست.
#روزبه_معين
👳 @mollanasreddin 👳
می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت.
آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود.
پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه حاضران در سالن را به خود آورد و وقتی پرده کنار رفت همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه کوچکی را می نوازد.
در این زمان استاد پیانو روی صحنه و به کنار پیانو آمد و به پسرک که از دیدن جمعیت و حضور مردم ترسیده بود به آرامی گفت: نترس دوست من، ادامه بده من این جا هستم.
استاد خودش نیز در کنار پسرک نشست و در نواختن گوشه هایی از قطعه که ضعف داشت کمکش کرد. پسرک با دلگرمی از حضور استاد بزرگ بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبی به پایان رساند و تشویق شدید حاضران را نصیب خود ساخت.
نکته!
این صحنه را مقابل چشمان خود تجسم کنید و خود را در قالب آن پسر کوچک بگذارید. خود را ببینید که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلتان دست به کاری بزرگ می زنید.
بی اختیار گام های لرزان خود را به سوی کار جدید برمی دارید. ابتدا هیچ کس متوجه شما نیست. اما وقتی کار را شروع می کنید ناگهان پرده ها کنار می رود و همه چشم ها به سمت شما برمی گردد.
تازه آن موقع است که متوجه می شوید خود را در داخل چه چالش و مبارزه ای انداخته اید.
همه آن ها که به شما نگاه می کنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه کنند و مانند شما دست به کار شوند با نگاه هایی کنجکاو و غالبا هراس زده به شما نگاه می کنند تا ببینند کی دست از کار می کشید و تسلیم می شوید.
در این لحظات که همه روزگار بر شما سخت می گیرد. آن گاه دستان گرم حامی بزرگ را در روی شانه های خود حس می کنید که می گوید: نترس دوست من، ادامه بده ، من این جا هستم..
👳 @mollanasreddin 👳
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم…
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
👳 @mollanasreddin 👳
”پیر مرد سرفهای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد:
پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد.
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت.
کسانی که قبلاً لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند.
پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود.
ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد.
لیوان را پر کرد و بدست پدر داد.
یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد.
پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه میکرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعهای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد.
پسر انتظار این عکسالعمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید:
ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند میزنی؟
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت:
پسرم! من از تو راضیام، تشنگیام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد.
اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانهنشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف میکردم.
الان یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب میخواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فوراً با آن شربتی درست میکردم به دست پدرم میدادم.
او هم همیشه میگفت خدا خیرت بدهد.
پسر گفت: خب
پدر آهی کشید و گفت: خب، من آنگونه رفتار میکردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضیام، اما در این ماندهام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود.“
👳 @mollanasreddin 👳
بیل گیتس رئیس مایکروسافت در یک سخنرانی در یکی از دبیرستانهای آمریکا خطاب به دانشآموزان گفت:
در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش آموزان نمیآموزند. او هفت اصل مهم را که دانش آموزان در دبیرستان فرا نمیگیرند را بیان کرد.
اصل اول: در زندگی همه چیز عادلانه نیست.
بهتر است با این حقیقت کنار بیاییم.
اصل دوم: دنیا برای عزتنفس شما اهمیتی قائل نیست.
در این دنیا از شما انتظار میرود که قبل از آنکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید.
اصل سوم: پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام، کسی به شما رقم فوقالعاده زیادی پرداخت نخواهد کرد. به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام معاون ارشد با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.
اصل چهارم: اگر فکر میکنید آموزگارتان سختگیر است، سخت در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیرتر از آموزگارتان است، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.
اصل پنجم: آشپزی در رستورانها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگهای ما برای این کار یه اصطلاح دیگری داشتند. از نظر آنها این کار یک فرصت بود.
اصل ششم: اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید. از نادیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.
اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشوید، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما میرسد ملالآور نبوده اند.
موفق باشید. قدر همه چیز را بدانید. مخصوصا پدر و مادر.
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی که مُردی من خیلی بچه بودم. بهم می گفتن بابات رفته پیشِ خدا، رفته سفر... زود برمیگرده ... نمی دونستم مرگ چیه تا اینکه چند وقت بعدش وسط بازی کردن، دیدم دو سه تا از بچه های فامیل در گوشی حرف می زنن و منو نگاه میکنن. چند دقیقه بعد یکی شون اومد سمتمو پرسید:«علی راس میگن بابات مرده؟! ..» به تته پته افتاده بودم، گفتم دروغه، بابام رفته پیش خدا. اون نمرده!
بچه ها بهم خندیدن.. بغضم گرفته بود، دویدم رفتم خونه عمه منیر و اون شب تا صبح توو جام گریه کردم. اون روز اولین باری بود که فهمیدم از دست دادن یعنی چی. بعد از اون بازم هر روز رفتم توی کوچه و فوتبال بازی کردم که بهم نگن بچه یتیم بی عرضه! ... یه مدت بعد هم رفتم مدرسه. وقتی که معلممون پرسید شغل پدر؟ با صدای بلند گفتم آقا اجازه رفته پیش خدا. اینو که گفتم دوباره همه بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن و در گوش همدیگه حرف زدن!.. دیگه همه می دونستن! وقتی که می رفتیم کلاسای بالاتر و معلم جدید سال بعد دوباره شغل پدرو می پرسید، همیشه یکی بود که قبل من جواب بده:«اجازه اقا، صابری بابا نداره.»
من از اونجا بود که فهمیدم، ادم نباید نداشته هاشو به کسی بگه ... از اونجا بود که فهمیدم مردن یعنی چی! وقتی لوح تقدیر شاگرد اولیمو گرفتم، مامانِ محمدی رو دیدم که نیشگونش میگرفت و میگفت نگا کن این بابا نداره ولی درس خونه!... اون موقع یاد گرفتم هرچیزیم که داشته باشی، آدما به نداشته هات بیشتر توجه میکنن! ...
خودمونیما بابا! شاید اگه اونقدر زود نمی رفتی، اگه بهم نمی گفتن بچه یتیم و بهم نمی خندیدن فوتبال بازی کردنم اونقد خوب نمی شد ... شاید ردیف اول نمی نشستم که در گوشی حرف زدن بقیه رو موقع سوال پرسیدنای اولِ سال نبینمو درس خون نمی شدم... بیچاره محمدی! شاید اگه تو بودی انقد بخاطر نمره های من از مامانش کتک نمی خورد... بابا؟ خوبی خودت؟... اومدم بگم دیگه ازت عصبانی نیستم ...
#الهه_سادات_موسوی
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی بیست سالم بود،
همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره
و به معنای واقعی جوان هستی،
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد،
از اون عشق های اساطیری،
عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم،
سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد،
می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه 'هه' هم شد جواب؟
استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره،
گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه،
ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد
و با دوستش ریز ریز می خندید،
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم
من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه،
البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم،
ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم،
با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم
و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه،
ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم،
اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا!
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم،
سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر،
گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی شد،
چون زمان تکرار شدنی نیست،
دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم...
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد؛
و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد،
چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم،
از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم،
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم،
بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
#روزبه_معین
👳 @mollanasreddin 👳
صبح زیبای تابستانی تون پر طراوات و بی نظیر
صبحانه تون سرشار از عشق
قشنگترین چشم ها بدرقه راهتون
زیباترین لبخندها بر لبانتون
بالاترین دست ها نگهبان تون
👳 @mollanasreddin 👳
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش كرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی كه بر كشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت كردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت كرد. دیدی كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندی كوه ها!
پسر نوح گفت: اما آن كه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آن كه بر كشتی سوار است. من خدایم را لابهلای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به كار می آید. در آن هول و هراسی كه تو گرفتار شدی، هر كفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود كه گردنت را شكست.
پسر نوح گفت: آنها كه بر كشتی سوارند، امنند و خدایی كجدار و مریز دارند كه به بادی ممكن است از دستشان برود. من اما آن غریقم كه به چنان خدای مهیبی رسیدم كه با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می كنم. خدای من چنان خطیر است كه هیچ توفانی آن را از كفم نمی برد.
دختر هابیل گفت: باری، تو سركشی كردی و گناهكاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن كه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا كه مجال سركشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سكوت كرد و سكوت كرد و سكوت كرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزكاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا كوتاه است و آدمی كوتاهتر. مجال آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت: به این درخت نگاه كن. به شاخههایش. پیش از آنكه دست های درخت به نور برسند. پاهایش تاریكی را تجربه كرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریكی عبور كرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...
من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه آسانی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت: دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش كرد و سالهاست كه منتظر است و سالهاست كه با خود می گوید: آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!
#عرفان_نظرآهاری
👳 @mollanasreddin 👳
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یک روز تصمیم گرفت میزان علاقهای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ۲۰۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت».
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ۲۰۶ نو هدیه گرفت که روی شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت».
نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جایش تکان نخورد. او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود؛ پس چرا من خودم را به خطر بیندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی.ام.و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت».
👳 @mollanasreddin 👳