eitaa logo
پستو
26 دنبال‌کننده
21 عکس
5 ویدیو
0 فایل
@hashemiit :اینجا هستم تصویر پروفایل اثر نقاشی خانم «هبه زاقوت / Heba Zaghout» است که در غزه شهید شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
از همان فردای روز عقد فهمیدم عادت به روبوسی ندارد. من دوست داشتم که داشته باشد، دوست داشتم بتوانم مثل بابای خودم دست بیندازم دور گردنش و قربان صدقه‌اش بروم و قربان صدقه‌ام برود، اما رسمی تر از این حرف‌ها بود. این شد که عرض ارادت من شد دست‌بوسی و ابراز محبت او «سلام عزیزم» گفتن هایش وقتی زنگ می‌زدم. این «سلام عزیزم» را هم یک جور خوبی می‌گفت، بقول خارجکی‌ها استرس را می‌گذاشت روی عزیزم و حالی‌ات می‌شد از روی عادت نیست که ضمیمه‌اش کرده پای سلامش. حالا شاید هم من شاخک‌هایم زیاد حساس است، به هرحال آدم از بابای خودش سالها از این حرف‌ها شنیده باشد بعدش روزگار چرخیده باشد و سال‌ها زبان بابا از گفتن و گوش خودش از شنیدن عاجز باشد شاخک‌های عاطفی‌اش حساس می‌شود. دیشب که رفتیم دست‌بوسش و من طبق عادت ارادتم دستش را بوسیدم، برای اولین بار در این بیش از چهار سال خواست که دستم را ببوسد. پیش چشم همه... من خیلی دوستش دارم. الان که دارم می‌نویسم کمی از سحر روز سیزده رجب گذشته من دلم بد تنگ است برای باباعلی. خیلی بد. تو دلت تنگ نشده قربانت بروم؟ اصلا من سال‌ها بخاطر فرار از این دلتنگی می‌رفتم اعتکاف، که حواسم را پرت کنم از روز پدر، که نبینم و نشنوم برنامه‌های مناسبتی تلویزیون را. قریب یازده سال است که نیستی بابا و حالا شیرین‌زبانی پسر من به غایت رسیده. پسری که به عشق تو اسمش را علی گذاشتم و تو نیستی که ببینی‌اش، دلم دارد آتش می‌گیرد از این نبودنت. راستی یک زیرسیگاری استفاده نشده هم دارم بابا... نمی‌دانی با هر بار دیدنش چه حسرتی می‌نشیند کنج دلم، حسرت دیدن خاکستر سیگارت در آن. من خیلی دلم تنگ است، ولی خدا کند تو دلت تنگ نشده باشد. خدا کند آنقدر جایت آنجا خوب باشد که اصلا یادت نیاید دخترت را اینجا. دلِ تنگ اگر کمک می‌کند به استجابت، من با همه دلم که اندازه همه دنیا برایت تنگ است آرزو می‌کنم بر سفره امیرالمؤمنین حاضر باشی و محظوظ. خدا رحمت کند کسی را که مرا در استجابت این دعا کمک کند با خواندن حمد یا ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد. ❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️
آقای رئیس جمهور، سلام! یک هفته‌ای هست که می‌خواهم برایتان بنویسم و منصب عالی و منزل جدید را تبریک بگویم ولی دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. کلمه های توی ذهنم با دکمه‌های کیبورد چفت نمی‌شوند. من هنوز نمی‌توانم برایتان متن فاخر بنویسم. شاید هیچ وقت هم نتوانم. ولی اگر یک روز زورم در نوشتن زیاد شد یا اگر یک روز گذرم به رواق دارالسلام حرم افتاد برایتان خواهم گفت آن روز کنار ایستگاه صلواتی اداره برق، بر دلم چه گذشت...
من نمی‌دانم دسترسی آدم‌ها در عالم برزخ چقدر است اما اگر می‌توانی اینجا را بخوانی؛ تولدت مبارک رفیق شفیقم... عزیزم... «هرچه خوب است مرا یاد تو می‌اندازد»
مرد جوان دستش را زد روی سینه‌اش و با چشمانی گرد شده، انگار که جواب یک سوال بدیهی را ندانم، گفت: « آبابای خوم» داشتند خاطره تعریف می‌کردند که من پرسیده بودم: «کدام پدربزرگت؟» و او این جواب را داده بود. اولش خنده‌ام گرفت. آمدم بگویم مگر جفتشان آبابای خودت نبودند که پشیمان شدم. قطعیت پاسخ دادنش بویی از مزاح نداشت. نخندیدم و از قرینه‌های معنوی فهمیدم منظورش آبابای ولاتی است. یعنی پدرِ پدرش. به پدرِ مادرش که ساکن شهر بود آبابای شهری می‌گفتند و به این یکی که در روستا زندگی می‌کرد ولاتی. هر دو هم سالهاست که از دنیا رفته‌اند. پدربزرگ شهری‌شان اتفاقا خیلی پر آوازه‌تر بود. بعدها از برادر مرد جوان شنیدم خیلی ویژه هم دوستشان داشته و اگر قرار بوده بین همه نوه‌هایش، که کم هم نبوده‌اند، انتخاب کند دست می‌گذاشته روی همین مرد‌جوان و برادرهایش. ولی مرد جوان حالا با قطعیت دست می‌گذاشت روی قلبش و آن یکی پدربزرگش را با ضمیر مالکیت خطاب می‌کرد! آن شب که این حرف‌ها رد و بدل شد شب جمعه بود و ما در خانه آبابای ولاتی نشسته بودیم. فکر کن اگر روح صاحبخانه همان موقع آمده باشد به خانه و خانواده‌اش سر بزند چه قندی توی دلش آب شده...
یادت هست جلوی آینه ایستاده بودی و دست می‌کشیدی بین موهایت؟ تازه جوگندمی شده بودند. گفتی رنگش را دوست داری ولی خوشت نمی‌آید یک دست سفید بشوند. یادم هست مثل همیشه ادکلن درک زده بودی. حالا هم اگر بودی حتما هنوز بوی همان ادکلن را می‌دادی و لابد موهایت یک دست سفید شده بود. حتما علی را می‌نشاندی روی یک زانویت و فاطمه را روی زانوی دیگرت و گرم می‌خندیدی. بعد شاید یادت می‌رفت وقت تکاندن خاکستر سیگارت رسیده و من می‌دویدم برایت زیرسیگاری می‌آوردم. بعدش هم بچه‌ها را می‌زدم کنار و خودم سفت بغلت می‌کردم تا بوی سیگار و عطر ادکلنت تا ته مشامم برود و سیر می‌بوسیدمت؛ نه یکبار و دوبار که هفتاد و سه بار! امروز اگر بودی هفتاد و سه ساله می‌شدی عزیز از دنیا رفته و از دل نرفته‌ام... .