بساط میز و لپتاپ را پهن کردهام. سه شنبه است و روز آخر فرصت ارسال تمرینها. هر هفته به خودم میگویم اینبار شنبه تحویل میدهم و خیال خودم را راحت میکنم ولی باز میگذارم برای سه شنبه. تا جمعه هم اگر وقت داشتیم، حتما تا همان روز لفتش میدادم.
تمرینها را حفظم.
بس که ترم پیش با دل و جان هر صوت را شنیدم و هر داستان را خواندم. آنقدر خوب به جانم نشستند که دلم نمیخواهد حالا در تبعید هم بشنوم و بخوانمشان. می خواهم خاطرات خوبشان دست نخورده بماند.
استادیارم باور میکند اگر بگویم جواب تمرینها را حفظم و از ترم پیش تقلب نمیکنم؟
باور کردنش چقدر برای من مهم است؟
مگر وقتی گفت من تکرار دوره را پیشنهاد نمیکنم، من اهمیتی دادم؟
با چه کسی لج کردم که گفتم باز میخواهم تکرار کنم؟
اینجا در تبعید به من خوش نمیگذرد.
برخلاف آنچه فکر میکردم.
بعضی چیزها لذتش فقط مال بار اول است.
فوقع ما وقع
#مبنا
شناسنامه من از آن قدیمی هاست. از آنهایی که اطلاعاتش دستنویس است و خیلی هم بد نوشته شده. مثلاً پسوند تنگستانی را در محل الصاق عکس نوشتهاند و کاتب محترم هم هیچ با خودش فکر نکرده وقتی این شناسنامه عکس دار شد تکلیف آن دندانههای مکرر، بی نقطه و سرکش چه میشود. شناسنامه پدر مرحومم را ولی یک آدم خیلی خوش خط نوشته. آنقدر قشنگ (ش) هاشمی را کشیده که نمیشود نگاهش کنی و لبهایت منحنی نشود. گمانم من از همانجا که تفاوت محسوس شناسنامه خودم و پدرم را دیدم عاشق خوشنویسی شدم و خدا هم که از دلها آگاه است، نشاندم پای سفره عقد یک خوشنویسِ ادبیات دوست. او که چلیپا مینویسد چشم من برق میزند و من که داستان مینویسم او با شوق میخواند. هندوانه هم گاهی زیر بغل هم میگذاریم! منطق منِ ۳۳ساله که گمانم به حد کافی از کمالگرایی فاصله گرفته، میگوید اشکالی ندارد. نه من میتوانم مثل استاد رمضانپور حواسم به زاویه قلم و قوس دوایرش باشد و نه او قرار است مثل استاد جوان نوشتههای مرا حلاجی کند. سهم هنر در زندگی ما اگر فقط این باشد که حواسمان را از گرمای خرماپزان و اخبار دور و نزدیک پرت کند تا چهارچشمی حرفها و کلمهها و سطرهای خودمان را مواظبت کنیم، کفایت میکند. و چه سطری زیباتر از لبخند پسرکمان؟ و چه محتوایی شنیدنیتر از حرفهای کودکانهاش؟
بگذریم، داشتم از شناسنامه میگفتم. چه خوب بود اگر جایی در سجلها تعبیه میشد برای درج نام افراد ماندگار. که اگر بود من حتما اسم فاطمه آلمبارک @Alemobarak_fateme را آنجا مینوشتم. از زمستان ۱۴۰۰ که پای من با دوره خلاق به مبنا باز شد، تا همین تابستان ۱۴۰۲ که با عرق جبین و کد یمین رسیدهام به حرفهای، برکت حضورش غیر قابل کتمان بوده.
راستی شاید بپرسید من چرا شناسنامه بد خطم را با یکی از این پاسپورتیهای تر و تمیز عوض نمیکنم. چون مُهرهایش را دوست دارم!
من در شناسنامهام هم از ثبت احوال بوشهر مهر دارم، هم مشهد، هم شیراز. گمانم اگر روزی دست احسانو بیفتد بتواند یک داستان خوب از آن سرهم کند. حالا نه اینکه چون همشهری خودمان است بگویم، انصافا مغزش یک توانایی خاصی در وصل کردن چیزهای بیربط به هم دارد. فقط امیدوارم درباره مهر صفحه آخرش اگر خواست چیزی بنویسد توی حال و هوای پادکست استرالیا باشد، آنجا که از خانه میشتیاحمد میزند بیرون و توی تاریکی کوچه، دیوار را میگیرد و زشت گریه میکند.
#مبنا
من اهل تعارفم؛
توی رودربایستی که گیر کنم، جان میکنم اما بیرون نمیآیم!
امشب تصمیم گرفتم خودم را قاطی چالش #چند_از_چند بچههای #مبنا کنم که جناب @mim_javaheri راه انداختهاند.
قرار است تنبلیهایم را با چوب تعارف دک کنم و ادای کتابخوانها را درآورم که امیر مومنان فرمود: « کمتر کسی است که خود را به گروهی شبیه ساخت و مانند آنان نشد.»
دو کتاب در ماه برای من که اهل آهسته ورق زدن و بارها و بارها برگشتن به عقب هستم مطلوب نیست، اما خب کمترش هم برایم زشت است! همان قضیه تعارف و این صحبتها...
القصه از بیست و چهار کتابی که میشود حساب سالانه، فرصت دوتای فروردین که سوخته و قانون هم که عطف به ماسبق نمیشود!
دو تای دیگر هم به گل روی دخترک و نقلونبات کلام پسرک به خودم تخفیف دادم و در نهایت خواندن «۲۰» کتاب را گذاشتم برای هدف سال ۰۳ به امید خدا.
به وقت ۴ اردیبهشت ۰۳
#مبنا
#چند_از_چند