eitaa logo
صفیر بشاگرد
21 دنبال‌کننده
12 عکس
3 ویدیو
0 فایل
ساکن بشاگرد از سال 75 جهت ارتباط با بنده: @s_m_momeni
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله عيد غدير امسال هم الحمدلله ۵۰ ازدواج ساده برگزار شد. ۱۵۰ جهیزیه دیگر هم ان شاءالله برای بعد از ماه صفر قرار است آماده شود. 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CDrWbMBF-pc/?igshid=cpx0451gree9
✍️ آیت الله ناصری و بشاگرد • 🔹پدرم مریض بود. تومور مغزی داشت. نمیتوانست از تخت بلند شود. در اصفهان خدمت رسیدم، ایشان از اولیای خدا و صاحب کشف و کرامات هستند. مدتی توفیق شاگردی ایشان را داشتم. مرا به اسم میشناختند. به حضرت استاد عرض کردم: وقتی میروم، با خود میگویم نکند وظیفه ام مراقبت از پدر باشد. هنگام بازگشت و مرخصی میگویم شاید تکلیفم خدمت به دین و ایمان مردم بشاگرد باشد. خلاصه همواره در تردید به سر میبریم. نه در جوار پدر آرامش دارم و نه در آنجا. جمله ای بفرمائید تا دلم آرامش پیدا کند و از تحیر خارج شوم. 🔹ایشان بشاگرد را ندیده اند. اول به شوخی فرمودند: آقا محسن! آن روزی که جوان بودی، پدر را رها کردی و رفتی! حالا دیگر کاری از دستت بر نمیآید که بخواهی پیشش بمانی! بعد طبق عادتی که هنگام تفکر داشتند، انگشت سبابه شان را روی لبهای مبارک گذاشتند. تأملی کرده و فرمودند به نظر میرسد بشاگرد هنوز از نظر مبانی اعتقادی ضعیف هستند و ممکن است در آینده تحت تأثیر جریانهای انحرافی قرار گیرند. هنوز لازم است اعتقادات و باورهای دینی مردم تقویت شود. اگر مراقبت از پدر لازم است ایشان را به بشاگرد ببرید. • 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CD3H1wOFbEH/?igshid=df96dv1mhe6l
✍️ • حاجآقای میفرمودند: 🔹 نخستین سفرم به سال ۶۷ بود. قرار بود با منطقه آشنا بشوم تا کاروانهای تبلیغی را به این منطقه بیاورم. مرا فرستادند یکی از روستاهای نزدیک تا ده شب منبر بروم. روز اربعین، دلم گرفته بود، مأیوس بودم. دیدم نمیتوانم ده شب طاقت بیاورم. تصمیم گرفتم برگردم. نماز ظهر را شکسته خواندم. نماز که تمام شد، با خودم گفتم: حالا که تا اینجا آمده ام، لا اقل بین دو نماز روضه ای بخوانم. ایستادم و گفتم: ... مردم شروع کردند گریه کردن. هرچه بیشتر میخواندم، سوز مردم بیشتر میشد. وقتی اشکهای عاشقانه مردم را دیدم دلم شکست. با خود گفتم: خدایا! این مردم دلداده اند. منم دلداده این مردم شدم. نیرو گرفته بودم. گویی شور و امید در من شعله ور شده بود. قصد کردم بمانم. بعد از بلند شدم نماز عصر را بخوانم، نمازی که تا چند دقیقه پیش شکسته بود، حالا باید کامل خوانده میشد! • پ.ن: ایشان امروز مسئول بشاگرد هستند و در این سالها هیچگاه بشاگرد را رها نکرده اند. • 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CEANFQKFHiq/?igshid=1tsw4tru7b5u
✍️ • 🔹۱۸شهریور سال ۷۵ اولین بار بود خانواده ام را میبردم . محل اسکانمان بود. دو سه ساعت قبل از رسیدن شد. همانجا در روستایی توقف کردیم. اما کسی نیامد راه نشانمان دهد تا مقدمات را انجام دهیم. تصمیم گرفتیم برویم روستای بعدی. آنجا که رسیدیم دیدم یک ساعت و نیم از اذان گذشته. گفتم حالا که به فضیلت نرسیدیم یکباره برویم . • بعد از مدتی حس کردم راه را داریم اشتباه میرویم. به راننده گفتم: فکر کنم اشتباهی آمدیم سمت و گفت: نه حاجآقا، شما چند ماه نیامدید جاده فراموشتان شده. من همین دیروز آمدم. • یک ساعت و خرده ای در تاریکی، آن جاده خاکی را رفتیم تا رسیدیم به بن بست! در برگشت از آن جاده بنزینمان تمام شد. مجبور شدیم نمازمان را همانجا بخوانیم. با خودم گفتم: ببین یک چه مشکلاتی را به وجود آورد! • ناامید در ماشین نشسته بودیم. ناگهان از دور دیدم چراغی میان کوهها میپیچد و به سمتمان نزدیک میشود. بود که با یک تعمیرکار و مقداری بنزین و چند پرس غذا آمده بود. او را که دیدیم خستگیمان در رفت. • 🔹چند ماه پیش هم با بعضی از بچه های ع بودیم. ربع ساعت راه آسفالت داشتیم تا برسیم خمینی شهر. وقت شد. دوستان گفتند برویم آنجا نماز بخوانیم. من تابع آنها شدم اما دلم راضی نبود. یک جاده خاکی میانبر بود که از آن رفتیم. یکدفعه چرخ ماشینمان در رمل گیر کرد و یک ساعت بعد رسیدیم محل اسکان! • 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CFhIQfNlOue/?igshid=1rnqc506mjhg5
🔹یکی از گروههای جهادی کشور متعلق به « » است. اکثرشان استاد هستند. بیشتر در حوزه هنری فعالیت دارند. به واسطه یکی از عزیزان جهادی پنج سال است در هستند. دانش آموزان علاقمند و با استعداد را جذب میکنند. برخی از آنها میکنند و برخی میگویند. یکبار در مراسم بشاگرد، دانش آموزان با شعرهایشان مرا غافلگیر کردند. آن شب انگشت به دهان، شنونده اشعارشان بودم. نشاطی وجودم را فراگرفته بودم. هم تربیت کرده اند. استاد به من گفت: بعضی از متنهایی که این نوجوانان مینویسند، بدون ویرایش میتواند در روزنامه ها منتشر شود. چندین در بشاگرد تأسیس یا تجهیز کرده اند. در ساختمان متروکه ای را تبدیل به کتابخانه کردند. یک ساختمان را در « » توسعه دادند و تجهیز کردند. قرار است در هم ساختمانی را برای کتابخانه آماده کنند. البته این کارهای ارزشمند در برنامه آنهاست. • 🔹امسال نیز از ابتدای محرم پویش « » را در بشاگرد آغاز کردند. اکنون حاصل آن کار خیر بدیع را نظاره گر هستیم. با دست خودشان به خانواده های دوست داشتنی بشاگرد شیرخشک تقدیم میکنند. امید است آن شیر، جان کودک را بیمه کند و این کار ارزشمند مورد عنایت و رضایت قرار گیرد. ✍️ 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CFsdXeflLSe/?igshid=1xrndt979movn
📌 • 🔹قرار بود خانوادگی برویم . همه داشتیم الا پسرم محمدباقر، گذرش دیر آمده بود. اگر یک روزه ویزایش درست نمیشد را از دست میدادیم. خیلی گشتیم، جایی پیدا نکردیم یکروزه این کار را انجام دهد. زیاد میشنیدم بعضی از مرز عبور کرده اند؛ اما دلم نمیخواست این کار را بکنم. با خود گفتم شاید اجازه ندهد. بالاخره استخاره گرفتیم برویم ویزا بگیریم. آخر شایعه بود آنجا فوری صادر می‌کنند. خوب آمد. رفتیم کرمانشاه. آدرس را گرفتیم. کنار آن هم یک آژانس بود. اتفاقا باز بود ولی بسیار شلوغ! گفتند اگر را الان بدهید. باید برود تهران و برگردد. بیش از یک روز طول میکشد. غیر از این هم راهی ندارد. من از آژانس آمدم بیرون. یکی از کارکنان را دیدم. به او گفتم ما همه ویزا داریم. فقط فرزندم مانده. گفت حاجآقا اگر میخواهید بروید مرز. شاید بدون ویزا راه دهند. گفتم دلم میخواهد عمل کنم. خیلی دلم شکست. دوباره داشتم وارد آژانس میشدم، گفتم با مسئولشان صحبت کنم، امید بتواند کاری کند. آرام از راه پله بالا میرفتم. صدای مداحی از داخل میآمد. نزدیکتر شدم. صدای آشنایی بود. خیلی تعجب کردم. وارد شدم. دیدم وارد جایگاه کارکنان شده و نوحه میخواند. این نوحه را مدتی با خود زمزمه میکرد و حفظ شده بود. کارکنان همه اشک میریختند. مردم هم از این سمت میز گریه میکردند. دفتر حالی پیدا کرد. بعد تمام شدن مداحی، خانمی که مسئول بود و حجاب کاملی هم نداشت.. ادامه ⬇️ 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CGGAK5WlFW7/?igshid=6khs47vp76c1
ادامه ⬇️ بعد تمام شدن مداحی، خانمی که مسئول بود و حجاب کاملی هم نداشت، گفت: کار این پسر را خودم انجام میدهم. یک نامه ای به زبان عربی به ما داد. نامه را بردیم کنسولگری. گفتند کمی صبر کنید. • 🔹از خانواده پرسیدم چطور شد محمدباقر مداحی کرد؟ گفتند: خاله اش به آن خانم مسئول گفت این پسر، مداحمان است. کارش را راه بیندازید تا با ما بیاید. او هم گفته بود: اگر بلد است بیاید اینجا مداحی کند! • 🔹چند دقیقه منتظر ماندیم. ویزایش صادر شد! به ما گفتند هزینه اش را باید به بدهید. دلاری در بساطمان نبود. خودشان دومرتبه کارمان را راه انداختند. یکی را فرستادند تا دلارهای ویزای محمدباقر را بدهد. محمدباقر لذت میبرد. حس میکرد کار او با ، توسط علیه السلام امضا شده بود. ✍️ • پ.ن: عکس مربوط به پیاده روی همان سال است. نشسته بودیم. دیدم چند عکاس از محمدباقر عکس میگیرند. آن موقع تازه متوجه این صحنه شدم و خودم هم عکس گرفتم. • 🆔 @momeniseyedmohsen
📌 • 🔹 سال ۷۵ افتتاح شد. کار خود را با ۵ طلبه آغاز کرد. البته برای تدریس آنها جای خاصی وجود نداشت. عمدتاً کلاسها را جلوی درب امداد و گاهی هم در مسجد برگزار میکردیم. بعضی اوقات هم کلاس را میبردیم کنار سد. آن روزها را برایشان میگفتم. ، مهمترین انگیزه ام بود، به من نشاط و قوت میداد. 🔹همان سالها معلمان فداکار مدرسه کارشان رو به راه شده بود. به لطف خدا بسیاری از کمبودهایشان رفع شده بود. برخی از آنها از رفقای اصفهانی ام بودند. بعدها به من گفتند: «هر وقت شما را با آن پنج طلبه ای که دورت بودند می‌دیدیم، میخندیدیم. بین خودمان میگفتیم این سید بنده خدا هم وقت خودش و هم وقت بچه های مردم را تلف میکند. این چند نفر که دنبال او میروند نمیدانند این کار ثمر ندارد؛ اما حالا میبینیم انگار ما شده بودیم مثل . قومی که به ساختن پیامبرشان در بیابان خشک ایراد میگرفتند. غافل از اینکه قرار است آبی بیاید و کشتی، سوار بر موج ها از جا برخیزد.» بله؛ خدا را شکر کِشتی ساخته شد و در اقیانوس بشاگرد به راه افتاد. • پ.ن: عکسها مربوط به چند روز پیش با بشاگرد میباشد. • ✍️ 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CGX51hnFPHg/?igshid=p1egv5pj5gv9
📌رزق بی گمان • 🔹تابستان ۷۷ بود. یک سال از تأسیس میگذشت. برای سال جدید هم تعدادی از را ثبت نام کردیم. برای اینکه طلبه ها نسبت به حوزه دلسرد نشوند و کسانی که تازه میخواستند این راه را شروع کنند، پرانرژی وارد شوند، برنامه ریزی کردیم اردوی علمی-تفریحی برگزار کنیم. جمعا هجده نفر میشدند. مقداری تنخواه به ما داد. یک ماه در اصفهان دوره علمی داشتیم. به آنها گفته بودم اگر خوب درس بخوانید آخر دوره میرویم مشهد. وعده زیارت خیلی تشویقشان کرد. خوشحال شدند. تا آن موقع مشهد نرفته بودند و عاشق زیارت امام رضا علیه السلام بودند. وقتی اسم مشهد میآمد، اشک در چشمان آنها حلقه میزد. 🔹دوره یک ماهه را در گذراندیم. تنخواهی که از حاج عبدالله دریافت کردم، برای مشهد کافی نبود. بیش از نصف آن خرج شده بود. از طرفی هم باید به قول خود عمل میکردم. با همین پول بلیط تهیه کردم و عازم مشهد شدیم. گفتم خود آقا ما را شرمنده نمیکند. محل سکونت را حاج آقای عزیز در فراهم کردند. برای دو شب کمی مواد غذائی خریدم. دو شب برای اینها خیلی کم بود ولی چاره ای نداشتم. بیش از این نمیتوانستیم بمانیم. این دو شب را هم با سختی قرار بود طی کنیم. 🔹همان شب اول نماز جماعت را با طلبه ها رفتیم آن زمان امام جماعت بود. علما و بزرگان هم گاهی پشت سرشان نماز میخواندند. نماز ایشان حال و هوای خاصی داشت.. ادامه متن⬇️ 🆔@momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CGdGvDflDi-/?igshid=gqzijgk5mt8s