eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
361 عکس
64 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 امام یک تکمله پیدا و پنهان داشت آخر همه حرف‌هایش! دنیا چیزی نیست؛ علاجی برای آخرت کنید. 🚩 پدرجان! خوش به حالت! چه شفیع محکم و مبارکی برای خودت دست و پا کردی... 🚩 خانواده شهید و پدر و مادرش که آمدند انگار تمام غم‌های دنیا را ریختند توی سینه سوگوارها... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 از زمانی‌که کلنگ زدند برای حفر محل دفن تا حالا که چیزی به آوردن پیکر شهدا به تربت‌شان نمانده یک لحظه این خانه‌‌ی آباد خالی از ذکر نشده؛ رفقای شهید یکی‌یکی و دسته‌جمعی یک‌ریز برای‌شان عاشورا خوانده‌اند و اشک‌های‌شان را روانه این خاک پاک کرده‌اند. اشک‌هایی که بیشتر بوی التماس می‌داد. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 تا آمد توی قاب چشم‌ها، همه را آتش زد. دختر تو مرام ما خیلی عزیز است و بابایی! از اول تا آخر مراسم حواسم پرتش بود. خیسی چشمش خشک نشد. از بغل همه می‌رفت تا برسد به مادر داغدارش. شانه زن‌ها تا رو برمی‌گرداند شروع می‌کرد به تکان خوردن. روضه‌ای مجسم و مسلم بود زینب خانم دو ساله؛ نازدانه شهید امیرمحسن! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 دل کندن سخت است حتی اگر از پرنده‌ای توی خانه باشد. دل کندن سخت است و ما شیعه‌ها خیلی سوخته‌ایم از این دل کندن‌ها! 🚩 مولای رمضان وقتی دل از فاطمه‌اش برید کف دست‌ها را زد به هم؛ یعنی که کارم تمام است، یعنی دیگر چیزی برای از دست‌دادن ندارم! یک حالتی هم دارد علی(ع) وقتی غم‌هایش را به خورد خاک می‌داد! 🚩 نمی‌دانم این رفقای شهدا چه حالی بودند وقتی می‌خواستند بیایند بیرونِ قبر. کف دو دست را محکم می‌زدند روی خاک. شاید التماس می‌کردند دست‌شان را بگیرند! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 و گفت مستحب است با کفش نروی داخل قبر میت! نگفت اگر قبر مال میت نبود، خاک بهشت بود واجب است کفش‌ها را بکنی! نگفت اگر مال رفیق شهیدت بود اصلا خجالت بکش که پابرهنه و سربرهنه نباشی! 🚩 اینجا را تا چند لحظه دیگر حسین(ع) تبرک می‌کرد و ملائک حسرتش را می‌خوردند! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
24.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 از دیشب مثل پروانه دور قبر می‌چرخید. پرسیدم: "چرا رفتی تو قبر خوابیدی؟" 🚩 گفت: "وقتی کسی خونه نو می‌سازه، کادو براش میبرن. این منزل نو برعکسه! ما برا رفیق‌مون ساختیم! اولم خودمون توش می‌خوابیم که کادو ازش بگیریم. خیلی سخته برا رفیقت خونه‌ای بسازی که دیگه نمی‌بینیش! ته قبر شهید آرامش خاصیه! دردِدل نگفته‌تو میتونی اونجا بگی!" 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔻 توی چند ساعتی که دور و بر تربت شهدا می‌پلکیدم زاغ سیاه‌شان را چوب می‌زدم. طفلکی‌ها با دهان روزه اندازه چند تا آدم برای رفیقشان عرق ریختند تا کار تمام شود. وسط مسط‌ها وقتی نفسشان از بالا و پایین رفتن توی قبر می‌گرفت می‌نشستند به اشک و مناجات! سخت است آدم داغدار باشد و گرسنه و تشنه و سرشلوغ... قبول‌تان باشد... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 آن پیر و مراد عارفان فرمود: "مرفهین بی‌درد فرق و سینۀ شکافتۀ نظام و ملت را به دست از خدا‏‎ ‎‏بی‌خبران مشاهده نکرده‌اند و از همۀ زجرها و غربت‌های مبارزان و‏‎ ‎‏التهاب و بیقراری مجاهدان که برای مرگ و نابودی ظلم بیگانگان دل‏‎ ‎‏به دریای بلا زده‌اند، غافل و بیخبرند." 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 دلم در تب و تاب است. جمعیت صدایش کم و زیاد می‌شود. یکی فریاد می‌کشد: حسین! نوحه حاج محمود را پخش می‌کنند. حتی داربست‌های دور قبر شهید که کشیده‌اند برای راحتی تدفین و خانواده شهدا را نمی‌توانم ببینم. کیپِ کیپ ایستاده‌اند. چند نفر با لباس نظامی و لباس‌شخصی سفت جلوی ورودی را گرفته‌اند و نمی‌گذارند احدی غیرِخودی وارد شوند! 🚩 دلم در تب و تاب است. مانده‌ایم پشت جمعیت. الان شهید را دفن می‌کنند! علیرضا هم با من است. قرار شده نگهش دارم. نمی‌دانم درست فهمیده چه شده یا نه؟! قرار است بفهمد چه اتفاقی افتاده؟! آخرین‌بار مادرش گفت: "فعلا به علیرضا نگویید!" 🚩 دلم در تب و تاب است. می‌گویم: + علیرضا بریم پیش مامان؟ _ آره + فقط خیلی شلوغه! بعیده رامون بدن! انگار لحن و ابهت شهید را ریخته‌اند در لحن و بیان علیرضا، پسر شش‌ساله شهید. _ بیا بریم! میگم پسر شهیدم رامون میدن! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 چشمانش پر عفونت است و قرمز. انگار ساعت‌ها گریه کرده. می‌گویند طفل معصوم کرونای چشمی گرفته. از شب قبل شهادت پدر با گریه بابا امیر، بابا امیر می‌کرده. 🚩 دل و دماغ برای هیچکس نگذاشته. از بغل مادر و خاله هم که پایین نمی‌آید و فقط بعد از بابا امیر بغل آن‌ها را قبول دارد. توی این چند روز فقط چند ساعتی آرام بود. آن‌هم دقیقا موقع تدفین بابا. بازی می‌کرد، می‌خندید، خودش آب می‌خورد. آرامِ آرام بود. 🚩 آدم نمی‌داند بترسد یا خوشحال باشد؟! طفل معصومی هم در شام همین‌طور بعد از رسیدن به بابایش و در آغوش گرفتن سر بابا آرام آرام شد. آنقدر آرام که در شام ماند و دیگر نیامد! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 قرار بود یک کار عملیاتی برای تربیت مخاطبین هیئت انجام دهیم؛ کاری متفاوت با مجلس روضه و عزا. در همان راستا، اما میدانی و مردمی. یک کار که دعای خیر بقیه آن را ثمر دهد. بهترین سر خط را هم رهبرمان داده بود؛ 🚩 برنامه ریختیم، آدم گذاشتیم. همه چیز در عین سختی آسان بود، از این کارها زیاد کرده بودیم. فقط یک چیزش سخت بود؛ باید امین پیدا می‌کردیم. از آن واسطه‌های خیری که حسابی بلدند هم عزت مومن را نگه دارند، هم افطاری را تحویل مستحقش بدهند... 🚩 فقط یک سوال ساده پرسیدیم: «چه کسی این کار را می‌کند؟!» همه بالاتفاق انگشت اشاره‌شان را بردند سمت آقای حسن‌نژاد. «سالهاست این کار را می‌کند» «اصلا انقدر آدم فقیر می‌شناسد که هیچ کس خبر از احوالشان نمی‌گیرد جز او و گروهش» «قرار نیست شما را ببرد دم منزل فقرا عزت نفس فقرا چه...» 🚩 مطمئن بودیم این واسطه خیر، این کار تربیتی را ثمر بخش می‌کند، قرار است دعای ضعفا پشت این حرکت باشد. آخر سال‌هاست کاربلد است. شهیدِ رمضان، شهیدِ حاجت گرفته در شبهای قدر، عین مقتدایش امیرالمومنین... ✍ طاهره ابوالحسینی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🚩 روزی که حاج قاسم در بوکمال نابودی حکومت داعش را اعلام کرد با بچه‌های تیپ الغدیر یزد آن‌جا بودیم. سه روز بعد گروهان ما مامور محافظت از حاشیه شهر بوکمال شد. داعش نباید هوس برگشت به شهر به سرش می‌زد. 🚩 بچه‌های گروهان۳، چهل نفر بودیم. با ماشین تا نزدیکی‌های محل رفتیم. عملیات سری بود و باید پیاده خودمان را به مقر می‌رساندیم. ابویاسین؛ جانشین فرمانده، ما را با خمپاره‌های شصت راهی کرد. قرار شد با ماشین، گلوله‌های خمپاره را بیاورد. 🚩 به ستون راه افتادیم. نزدیک ساختمان نیمه‌کاره‌ای شدت انفجار بالا گرفت. هرکس برای خودش به دنبال پناه‌گاهی می‌گشت. چشم چشم را نمی‌دید و نفس در سینه‌ها حبس شده بود. کوچکترین خطا می‌توانست آخرینش باشد. گلوله‌ موهایمان را آتش می‌زد و رد می‌شد. 🚩 از سوراخ دیوار گروهی را دیدم به سمت‌مان می‌آمدند. نه هیبت و نه لباس‌شان به بچه‌های خودمان شبیه نبود. تفنگ را در سوراخ قرار دادم و آماده شلیک شدم. بچه‌ها فریاد می‌زدند:« خودی‌ان نزنیدشون!» آخرین نفرشان اما، بنظر آشنا می‌آمد. قد و هیکلش غریبه نبود. چشمانم را نیمه بسته متمرکز کردم تا بشناسمش؛ ابویاسین با زیرپوش و کوله‌ای بر پشت به سمتمان می‌دوید. 🚩 سرش می‌رفت قولش نمی‌رفت. نتوانسته بود ماشین بیاورد، گلوله‌ها را در لباس نظامی‌اش ریخته و برایمان آورده بود. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef