من همیشه خدا، برادر بزرگتر داشتن را دوست داشتم. از آنهایی که از بچه اول بودنشان ناراحتاند. هر زمانی هم فرصتی پیش میآمد، این بحث را باز میکردم. به شوخی به مادرم میگفتم: «همش تقصیر شماست. باید بچه اولتون پسر میشد.»
از بین دوستانم اگر کسی بود که برادر بزرگتر داشت با حسرت نگاهش میکردم و میپرسیدم: «برادر بزرگتر داشتن چه حسی داره؟!» بعد که یک جواب دست و پا شکسته تحویلم میداد، از خواسته دلم میگفتم و چند برابر او از مزیتهای داشتن برادر بزرگتر تعریف میکردم.
از بین بچهها چندنفر دیگر که بچه اول بودند هم سر تایید تکان میدادند و دسته جمعی حسرت میخوردیم. آنهایی که داشتند هم توی فکر میرفتند و چندتا خاطره مرتبط از داداش داشتنشان رو میکردند. انگار که تازه کشف کنند مزیت عجیبی دارد این برادر داشتن.
سالها از این میگذرد و من دیگر کشته مرده برادر بزرگتر داشتن نیستم.
در شب ۱۹ ماه رمضان، زیر سقف آسمان، در فرازهای هفتاد و خوردهای جوشن کبیر یک چیزی ته دلم تکان خورد. انگار یک جوانه نه! یک درخت تنومند را ندیده بودم و حالا درخت شکوفه به شکوفه حواسم را جمع خودش میکرد. او در گوشهای از من رشد کرده بود، بی سر و صدا.
برادر کوچکم پهلو به پهلویم نشسته بود. مفاتیح بزرگی روی پایش. دست کوچکش گود شده به حالت دعا، روی زانویش. به آسمان نگاه میکرد و با صدای آرامی میخواند: « سُبْحانَک یا لَاإِلهَ إِلّا أَنْتَ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یا رَبِّ »
در لحظه نگاهم به درخت افتاد. پر از شکوفههای سفید-صورتی بود. من عمیقاً عاشق این نهال به بار نشسته، این احساس بودم.
حسِ برادر کوچکتر داشتن. این حس شیرینتر از تمام آن برادر بزرگتر خواستنِ دوران نوجوانی بود. فقط به زمان نیاز داشت. به بزرگ شدن و احساس کردن.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
🔸️ زندگی از یک سنی به بعد میافتد روی دور روزمرگی. حواست را پیاش ندهی غرق میشوی در لحظات تکراری روزها...
عکاس عکس آخر حتی اجازه نداده این چرخه در زندگیاش پا بگیرد.
همچون شعبدهبازهای روی صحنه به خواننده امان نمیدهد. تو را میبرد به کوچههای تنگ و باریک یزد و در هر گذر یک رویداد جدید و متفاوت را به نمایش میگذارد. آدمیزاد را انگشت به دهان میگذارد که یک نفر و این همه سکانس جذاب؟!
بطن اتفاقات نو است و تازه. حتی اگر خیلی از روزهای سیاه و سفید ایران هم خوانده باشید قطعا حرف تازهای برای گفتن دارد و تصویر تازهای برای نشاندن در پس ذهنتان.
🔸️ #عکس_آخر ناگفتههای روزهایی است که یزد بیشتر خانههای خشت و گلی داشت و روی تاقچهها هنوز رادیو موج میگرفت.
✍️ #محدثه_صالحی
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
هجرت واجب شده بود به پیروان رنج دیدهی محمد. و خدا میخواست به جهان جلوهگر کند همدلی امت مسلمانش را.
اَنصار با مهاجران، یک به یک برادر شدند. تو با کدام برادر، داراییات را نصف میکنی مگر اخوتی که رسولالله خوانده باشد؟!
حالا نوبت خواهریِ ماست. تو برای کدام خواهر، زینت از سر و گردن بیرون میآوری مگر زمانی که فرمان ولی باشد؟!
این بانوان آمده بودند تا شرط اول سنت الهی باشند، همدلی و همبستگی را به تحریر تاریخ درآوردند تا «سَیَرحَمُهُمُ الله» به دنبالش تجلی یابد.
مادر، تصویر چند قطعه طلا را میبیند و یک کپشن کوتاه «طلاهای اهدایی بانوان ایرانی به جبههی مقاومت» چراغی ته دلش روشن میشود و یک «ایکاش ماهم» در سینهاش.
قرآن خواندن شبانهاش میرسد به آیه ۹۵ سوره نساء.
«هرگز مؤمنانی که بدون عذر از جهاد بازنشستند با آنان که به مال و جان در راه خدا جهاد کنند یکسان نخواهند بود...»
تصمیمش را که میگیرد، به دخترش که میگوید، جوابش میشود یک تصویر.
دختر دست میبرد گوشواره از گوش بیرون میآورد و میگذارد کف دست مادر؛
- «این هم سهم من.»
دو حلقه النگو از سِت توی دستش گذاشته بود داخل جعبه.
مَرجع اش حکم داده بود نصف مبلغ خمس را میتوانند به مقاومت کمک کنند. با دوستش که مطرح میکند میگوید: «خمس که واجبمونه، باید بدیم. قراره طلا جمع کنیم.»
در فکر طلاهای کوچک شده کودکیاش بوده که همسرش اشارهی کوچکی میزند به النگوهایش.
فکرش درگیر میشود و در لحظهی آخر تصمیم میگیرد از چیزی دل بکند که دلخواهش است.
دل کندن را تمرین میکند به پشتوانهی مردمانی که از جان عزیزانشان دل کندند...
میگفت: «فرصتها را باید در لحظه دریافت، معلوم نیست تاریخ بچرخد و دوباره زمانی برسد که این النگوی دست من ارزش هدیه کردن داشته باشد، آن هم چنین ارزشی....»
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
ما ساعت جادویی نداشتیم که دکمهاش را بزنیم و نوری از دلمان بیرون بزند، یکهو تبدیل شویم به یک موجود سبز فضایی ابرجثه، اما ساعتِ دیجیتالِ از کار افتادهی پدر را میبستیم روی مچ و در تصویرهای کودکانه با کارکتر شکست ناپذیری به جنگ آدم بَدا میرفتیم.
مچ دستمان را باز میکردیم رو به سقف و با یک آوای ریز پیس، در خیالات به هر ساختمان تار میزدیم و بر فراز شهر پرواز میکردیم.
برای تدبیرهای زیرکانهی فرمانده جومونگ حین جنگ نابرابر با تِسو و پیروزیهایش غرور حماسی درونمان به جوش میافتاد و کیف میکردیم.
ما نسل قهرمان های پوشالی و ساختگی رسیدیم به کمان آرش، تدبیر آریوبرزن و مردانگی کوروشِ خوابیده در ورق ورق کتابها.
اما آنها خواب بودند. یک رویای دور و دست نیافتنی، برای زمانهای خیلی دور...
ما یک قهرمان برای الانمان میخواستیم. مدل فیلمهای هالیوودی. با جلوههای ویژه کامپیوتری. با سکانسهایی که دوز آدرنالین خونمان را ببرند بالا و بگوییم: «یِسس، همینه.»
او را زیاد نمیشناختم. بعد از خبر هنیئا لک یا هنیه، چند عکس پخش شد با حماسه سراییهایی که حماس زندهتر از همیشه نفس میکشد با او.
عکس اول با کُلت کمری که صدا خفهکن دارد، شات دوربین درست در یک لحظه قبل از به درک واصل شدن دشمن را گرفته، آن یک ثانیه طلایی که حقیقت چشمان آشکار میشود و نفرت لبریز.
کت و شلوار مشکی و صداخفهکن پایه ثابت یک سکانس معروف هالیوودی است. نیروی ویژه در نقش تاجری بزرگ به مهمانی دشمنش نفوذ میکند و داخل اتاقی تاریک در لحظهی اوج آهنگِ پسزمینه گلوله چکانده میشود وسط پیشانی.
عکس دوم مبل تک نفره روبهروی آوار خانهای، تکیه داده، پا روی زانو گردانده، دستانش را با آرامش روی مبل نهاده و تحقیرآمیز لبخند میزند. آنقدر حرفهای که حقارت را تا عمق استخوانت حس میکنی. کمتر بازیگری میتواند چنین حسی را با یک شات به بیننده منتقل کند. اصلا نشدنیست. حداقل ۴، ۵ ثانیه فیلم نیاز دارد.
عکس فریاد بعد از ناامیدی بسیار است. آنجا که شخصیت اصلی کشته شده، حتی مدرک هم برایش هست و تو ناامید تا آخر قسمت را تماشا میکنی. یک سکانس بدون دیالوگ فریاد هیجانت را درمیآورد.
ـ یسس همینه!!
فیلم آخر اما هیچ حرفی برای گفتن نمیگذارد. سکانس مشابهی نیست که با آن شاهکار مقابله کند. فقط باید سکوت کرد و محو تماشا شد.
سکوت با یک جمله شکسته میشود.
ـ ما با یک قهرمان در یک زمان نفس کشیدیم.
مرد سایه که آیندگان افسانهها از او نقل کنند و بشود نقش اول بازیهای کودکان.
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی وقت پیشها کابوسی دیدم که هنوز با گذشت سالهای زیاد، یادآوریاش عرق سرد مینشاند روی پیشانیام.
دو تابوت روی دست مردانی سیاه پوش میرفت و من پریشان پشت سرشان ضجه میزدم. میگویند در رویا درد را حس نمیکنیم اما من احساس میکردم. انگار کسی قلبم را مچاله میکرد و میخواست در قوطی تنگی جایش دهد. از خواب که پریدم قفسه سینهام سنگینی میکرد. هیچوقت تا به حال غم را آنقدر عمیق حس نکرده بودم. انگار که اگر کمی بیشتر در خواب میماندم، آن قلبِ فشرده، پودر میشد و یک ایست قلبی کار را در رختخواب تمام میکرد.
به خودم که آمدم، پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون. رفتم بالای سرشان. بی صدا آب دهانم را قورت دادم و زل زدم به بالا و پایین شدن قفسه سینهشان. گوش تیز کردم برای شنیدن برخورد مولکولها اکسیژن در رفت و آمد تنفسها.
چند دقیقهای را منتظر ماندم. از طبیعی بودن همه چیز که مطمئن شدم برگشتم. کز کردم گوشه تخت. قطره اشکی غلتید پایین، اولی که سُرید راه بقیه هم باز شد. هنوز غم کابوس به قلبم چنگ انداخته بود. رها نمیکرد.
از آن شب به بعد دعا برای حفظ سایهشان روی سرم، شد پیوست اللهم عجل لولیک فرجهای لحظههای استجابت.
بعد مدتها کشیده شدم درون همان خواب. سعی میکنم همان حس را مجسم کنم اما متفاوتتر. یک کلیپ چند دقیقهای مرا پرتاب کرده داخل آن کابوس و میخواهد از دلش رویا بیرون بیاورد.
دوربین چند بچه را دور آقا قاب بسته. جوان پشت لبش تازه سبز شده. راست قامت ایستاده مثل سرو، بدون ذرهای لرزش در صدا میگوید: «پهپاد اسرائیلی شناساییشان کرده بود. چهار موشک به ماشین شلیک شد. دوتاش اصابت نکرد و سومی که خورد، کنار زدند و پدر دست مادرم را گرفت و شروع کردند به دویدن تا از جمعیت فاصله بگیرند. در حالی که دستشان در دست هم بود موشک چهارم، الحمدلله الحمدلله اونها رو به شهادت رسوند.»
فیلم را نگه میدارم. میزنم عقب. دوباره گوش میدهم. چندبار.
لبخند میزند و ادامه میدهد:
- لا یکلف الله نفسا الا وسعها؛ اگر ما اندازه این مسئولیت و این امتحان نبودیم قطعاً خدا این طوری مارو امتحان نمیکرد.
نشستهام روحم را وجب میگیرم. اندازهات چقدر هست؟! میتوانی بدون ذرهای تردید بگویی الحمدلله؟!
ته دلم یقین دارم مادر و پدرش در آن جلسه حضور داشتهاند. درست پشت سرش ایستادهاند با افتخار ثمرهی دستشان را تماشا کردهاند و مادرش گفته است: «الهی دورت بگردم عزیزدل مادر، رو سفیدم کردی پسرم.»
از شما زیاد گفته اند شهیده معصومه، من فقط یک جمله دارم:
«شهیدهای شهدایی را پرورش میدهد.»
دو نفر را کشتید آنها پنج نفر را بهجای خود گذاشتهاند. مقاومت کم نمیشود. تکثیر میشود.
✍️ #محدثه_صالحی
به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇
https://eitaa.com/monaadi_ir
در نامهای از ابن زیاد به حر بن یزید ریاحی آمده است: «کار را بر حسین تنگ بگیر، هنگامی که نامه من به تو رسید و فرستادهام بر تو وارد شد، فرود نیاور آنها را مگر در بیابان بی آب و آبادی.»
در جایی دیگر میانهی چکاوک شمشیرها و نشستن زخم بر عمق جان حسین علیه السلام حرامی فریاد برمیآورد که: «ای حسین آیا این آب را میبینی که مانند قلب آسمان صاف است؟! تو یک قطره از آن را نخواهی چشید تا آنکه از تشنگی بمیری.»
قرنها بعد، تمام کفر پنجه انداخته در پنجههایِ تازه سر بلند کردهیِ مردمی که برخاستهاند تا پرچم حق را بلند کنند.
رزمندهای آخرین برگ دستنوشتهاش را اینگونه پر میکند: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم.
آب را جیره بندی کرده ایم.
نان را جیره بندی کرده ایم.
عطش همه را هلاک کرده است.
همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند.
فدای لب تشنهات پسر فاطمه»
امروز آن جبهه حق، آن کودک نوپا، قد کشیده، استخوان ترکانده و سربرآورده میان سرداران جهان. پنجه در پنجه نه، مشت گره کرده و ناغافل کوفته بر دهان شیطان.
اما بازهم تیتر خبر همان حربهی همیشگیست.
«رسانههای رژیم اشغالگر اعتراف کردند که پس از کالبدشکافی پیکر شهید یحیی سنوار مشخص شد که او و نیروهایش از سه روز قبل از شهادت، غذایی نخورده بودند.»
باطل غرق در دنیاست. خیال میکند قوت جسم را که بگیرد، آنها را زمینگیر میکند. نمیداند چرتکه آسمانها متفاوت است و سربازان خدا با روح به مصاف باطل میروند و روح را تغذیه از ملکوت است.
#محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
آبنبات دارچینی
نگاهش نمیکنم. همانطور خوابیده انگشتم را از پایین صفحه سُر میدهم بالا تا دینگ دینگ زنگش خاموش شود. گوشی را بلند میکنم و مقابل صورتم میگیرم. در فضای تاریک اتاق، نورش شبیه نور سفینههای آدم فضاییها میافتد روی صورتم. چند ثانیهای طول میکشد تا یادم بیاید امروز چهکارهام. هندزفری را توی گوشم جا میدهم و وارد لینک میشوم. قبل از ورود به جلسه یک قاب مشکی بالای صفحه قرار دارد که به شما نشان میدهد دوربین و میکروفونتان روشن یا خاموش است. نیازی به چک کردنش ندارم. در این تاریکی و سکوت اتاق حتی اگر روشن باشد هم کسی چیزی نمیفهمد.
جلسه دیر شروع شده تا مثل همیشه نماز اول وقت افراد ادا شود. تعقیبات نمازشان را خوانده و بسمالله شروع جلسه را میگویند که اذانگوی جنوبی تازه میرود بالای ماذنه و صدای الله اکبرش بلند میشود. از تاریکی اتاق میزنم به راهروهای نیمهتاریک. گوشی را روی لیوان مسواکها فیکس میکنم و وضو میگیرم. کافه پیانو کلاویه به کلاویه دارد نقد میشود که بی سر و صدا در اتاق را باز میکنم و کورمال کورمال دنبال جانماز میگردم. برای چند دقیقهای جلسه را میگذارم یک گوشه برای خودش ادامه پیدا کند. بعد از نماز چند دقیقهای طول میکشد تا رشته سخن را پیدا کنم و بفهمم کجای صحبت هستیم. همینطور که گوش میدهم میروم سروقت صبحانه. سلف از این نانها بسته بندی شده میدهد و فکر نمیکند مثلا یکی پنج صبح وقتی که چند نفر در فاصله چند متری اش خوابند بخواهد صبحانه بخورد. پلاستیک نان را از دو طرف میکشم و چشمم به هم اتاقیام هست تا اگر تکان خورد بی حرکت بمانم و صدای پلاستیک را خفه کنم.
صحبتها تمام شده و وقت آن رسیده که هر کس نظری دارد بدهد. جملههایی توی سرم هست ولی وقتی فکر میکنم باید بلند شوم بروم توی راهرو، جایی که نزدیک در اتاق ها نباشد، مثلا دم پلهها یا ورودی سرویس بهداشتی و با صدایی که خیلی هم بلند نشود تحلیلم را ارائه دهم، منصرف میشوم و به نظرم، نظرم خیلی چیز جدیدی هم نیست و لابهلای صحبت های نفرات قبلی را که بگردی میتوانی پیدایش کنی و ضرورت چندانی ندارد این همه راه را بروم و مثلا یکنفر هم از قضا رد شود و با خودش بگوید این دیوانه کیست که پنج صبح دارد توی گوشی پچ میزند.
به سبب خوابگاهی بودن از توفیق اظهار نظر در دوشنبهها منادی جامانده ام و شعر «دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز / یعنی که دو بشنو و یکی بیش نگو» را تمرین میکنم. این دوشنبهها برای من یک حس ناب دارد. کسی که ارائه میدهد وجههای جدیدی از کتاب را نشانم میدهد و از آنجایی که تازه کتاب را داخل تنور مغزم سوزانده ام سریع حرفش را متوجه میشود و ته دلم میگویم: «اره راس میگه. دقیقا همینه!» حس این جمله و فهمیدم حرف چند نفر شبیه خودت، خیلی خیلی شیرین است، شبیه یک حبه آبنبات دارچینی.
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
یکدانه
معلم عربی است. حین افتادن دستش را سپر کرده و یکی از استخوانهای بلند ساعدش شکسته. بعد از دو سری گچ گرفتن، استخوان هنوز جوش نخورده و شکاف شکستگی، روی عکس کاملا مشخص است. دکتر در کنار صبر و مراعات، فیزیوتراپی تجویز کرده و این روز ها که در انتظار است تا ببیند این دوتکه استخوان بهم میچسبند یا کار به پلاتین میکشد، میآید پیش ما.
استخوان تا جوش نخورد کارش درد است. پَر کاه تکان دهی، تیر میکشد. بعد از بی حرکتی زمان گچ گرفتن هم اگر تکان نخوری، گوشت تَنت خشک میشود و میچسبد به استخوان و تازه اول بیچارگیست.
هفته گذشته از یک دکتر دیگر وقت گرفته بود.
- پیش دکتر فلانی هم برو هرچی اون گفت همون رو انجام بده.
دکتر اعتقادی به عکس ندارد. باید شکستگی را حس کند. دست میگذارد روی برآمدگی شکستگی و شروع میکند به تکان دادن استخوان. از شدت درد لب میگزد و نفسش حبس میشود. حتی نمیتواند بگوید آخ. دکتر باتوجه به درد کشیدنش باز هم ادامه میدهد که صدای همسرش درمیآید
- آقای دکتر من همین یدونه رو دارما.
در اوج درد دلش گرم میشود. عشق میکند با همین تک جمله. آنقدری که این خاطره را با تاکید روی همین جمله برای من تعریف میکند. استاد هم که میآید تا وضعیتش را ارزیابی کند دوباره تکرار میکند. میخواهد با این جمله شدت معاینه دکتر و اذیت شدنش را برساند اما من میدانم ته دلش از این جمله قند آب شده و تکرار دوبارهاش کامش را شیرین میکند. اصلا انگار آب میشود روی آتش دردش.
من مردی را میشناسم که واقعا از تمام دنیا همان یکدانه را داشت. سلامِ سردار اسلام در کوچههای شهر پیغمبر جواب نداشت و تمام دلخوشیاش همان یکدانهای بود که در خانه داشت. یکدانهاش را شکستند. زخم زدند. تا جایی که چیزی از او نماند جز خیال...
و کلامی عاشقانه:
- جان من با آه و نالههایش در دل من زندانی است. ای کاش جان من هم با نالهها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس اینکه مبادا زندگیام به طول انجامد، گریه میکنم».
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
نماز جماعتهای خوابگاه به شلوغی مسجدهایِ مو سپید دارِ شهر نیست اما همان دو صفِ کوچک، صمیمانه است. محل دیدارهایمان شده. بعد از نماز برای گفتن «قبول باشد.» دست که دراز میکنیم، با دیدن چهرهای آشنا دست هم را محکمتر فشار میدهیم و با جملهی «کم پیدا شدی خانوم!» دلتنگی و ندیدنش را به رخ میکشیم.
حاجآقا برای بند های «اشهد ان علی ولی الله» اقامهاش مثل زمان بردن نام پیامبر صبر میکند صلواتهای مان را بفرستیم.
خودش یادمان داده. بعد از نمازها مینشیند روی صندلی و یک نکته کوچک قدِ لقمههای میان وعده مدرسه، انقدری که خسته نشویم، میگذارد کف دستمان.
در همین صحبتها گفت: «علامه امینی در ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک کرده کسی را که دنباله صلواتهایش را با «وعجل فرجهم» امضا کند و بعد از شنیدن نام مولا علی صلوات بفرستد.» از همان روز به بعد صبر میکند برای صلواتهایمان.
یک صفحه قرآنهای بعد از نماز رسیده بود به سوره یس و میخواستند از فضیلتهای این سوره بگویند، مقدمهی شیرینی داشت.
- بچهها قرآن ناطقه، با یکی از سورههای قرآن رفیق بشید. همین جوری که با رفیقهاتون تا میکنید با اون سوره رفتار کنید. انس بگیرید. دلتنگش بشید. زمان غمتون برید اما خوشحالی هاتونم براش تعریف کنید. سورههای قرآن رفیقهای خوبیاند، چفتشان که بشوی دیگر ولت نمیکنند. نور میشوند مینشینند کنج قلبت و همهجا را روشن میکنند.
این رزقهای لقمهایِ آخر روز، شبیه لقمه کوچک مامانها قبل از خروج از خانه تا مدتها مزهاش زیر زبانمان میماند و یک حس شیرین ته دلها جا خوش میکند.
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
سفره صبحانه هنوز جمع نشده بود که غیبش زد. بین آن شلوغیها نفهمیدیم کِی رفته. نبودنش وقتی دردسر شد که دوتا از دکترهای به نام شهر، که پانزده سال است طبیب مادر بودهاند، آمدند برای عرض تسلیت. هرچه زنگ میزدیم تلفنش را جواب نمیداد. هرچه مهمان مهم داشتیم، در همین دو ساعت نبودنش آمدند و رفتند. صدای ماشینش که آمد دویدم سمت در.
- باباجی معلومه کُجاید؟! چرا گوشی تونا جواب نَمِدد؟!
چندتا قاب عکس گذاشت توی بغلم. مامانی با روسری گره زده زیر چانهاش از بین چهارچوبِ قاب، مهربان نگاهم میکرد. از صبح رفته بود پی چاپ عکس و قاب گرفتنش. در هر اتاق خانه یک عکس آویزان کرد، دیوارها پر شده بودند از «مامانی» که نگاهمان میکند. سر که میچرخاندی چشمهایت با چشمهای مهربانش گره میخورد. یکی از قابها را هم گذاشت روی صندلی کمک راننده، هر جا که میرفت کنارش بود، انگار که اصلا رفتن و نبودنی در کار نباشد...
اما همیشه اینطور پیش نمیرود که اگر میشد مولا تمام عمرش را با نشانههای عزیزش زندگی میکرد، با همان بستر بیماری، که هنوز عطر وجود فاطمه «س» را دارد،
با دستاری که آن روزهای آخر به سرش میبست،
با سنگ آسیابی که به دستان او خو کرده بود...
چه کند که بچههای فاطمه قلبشان مثل گنجشک میتپد و مثل شمع آب میشوند. باید نشانههای تازه سفر کرده را از جلوی چشم جمع کرد.
اما چگونه؟!
مولا در سوخته و دیوار سیاه شده را عوض کند، میخها را دور بیندازد، آن کوچهی نفرین شده را که نمیتواند خراب کند، هرچقدر هم که راه عوض کنند آخر روزی خودش یا پسرش از آنجا خواهند گذشت... و خاطرهها باقیست حتی اگر نشانهها را پاک کنیم.
✍ #محدثه_صالحی
#فاطمیه
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
اواسط دهه نود سر تیتر خبرها بود. روزنامهای نمانده بود که یک مقاله دربارهاش چاپ نکرده باشد. خبرنگاران از صدر تا ذیل مسئولین را یک دور بابتش سوال پیچ کرده بودند. تلویزیون هم کارشناس دعوت میکرد برای بررسی علتها و ارائه راهکارها. موضوع داغی بود برای رسانهها. امروز اما از حرارت افتاده، تنها خاکستری به جا مانده که روزگار مردم را سیاه که نه خاکی کرده است.
ساعت ۲ صبح بود. به سرفه افتاده بودم. دوستم صدا زد
- بچهها ریه شما هم میسوزه؟!
دهانم مزه خاک میداد. گفتم: «سوزش رو نمیفهمم اما انگار دارم خاک نفس میکشم.»
آسمان شب سیاه نبود. یک رنگ زشت، شبیه لباس مشکی که چرک شده و از رنگ و رو افتاده باشد.
دو روز پشت سرهم تعطیل شدیم. پنجرههای خوابگاه دوجداره نیستند. داخل اتاق هم ماسک میزدیم. دوستم مهندس بهداشت محیط است. گفت استادشان گفته دوغ و ماست اثر آلایندهها را کم میکند. هرچه دوغ ته یخچال بود را نی زدیم و خوردیم. سرما نخورده بودیم اما حال و روزمان شبیه سرما خوردهها بود.
سالهاست از آن روزگاری که ریزگردهای خوزستان اوج خبرها بود میگذرد. درد برای رسانه عادی شده. انگار یک چیز همیشگی باشد که نیازی نیست درموردش صحبت شود. کسی بازخواست نمیشود. راهکاری ارائه نمیشود. فقط بخشهای ریه بیمارستانهای خوزستان است که میداند تنفس خاک هیچوقت یک مسئله روتین و عادی نخواهد شد.
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
🚩اهواز یک پل دارد به اسم پل نادری که منتهی میشود به خیابانی به همین نام. نادری بازار قدیمی شهر را در خودش جا داده و مرکز جنب و جوش شهر است. وضعیت بیعاری از نادری آغاز میشود. از ساحل کارونش. کارونی که آن روزها کوسه داشته، کوسهای که آدمها را میخورد. کوسهای که رام را، عشق افسانهای دخترک اهوازی را خورده است.
🚩وضعیت بیعاری یک هفته است که دستمان را گرفته، انداخته وسط کارون. گاهی شنا میکنیم و پیش میرویم، گاهی غرق میشویم در لحظه لحظه های زندگی رام و حلیمه. دختر مسلمان و پسر مندائی. که هر کدامشان بله را بدهد خانوادهاش گوش تا گوش سرش را میبرد.
🚩وضعیت بیعاری، روایت عشق ممنوعهای است که در هوای شرجی اهواز لبِ شط جرقه میزند، آن هم در روزگاری که مردم دنبال بیرون کردن شاه هستند و حلیمه فقط دنبال رام.
و ما مثل همیشه مشتاق شنیدن راز انتخاب این کتاب، برای #همخوانی_منادی هستیم.
✍ #محدثه_صالحی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir