eitaa logo
منادی
2.5هزار دنبال‌کننده
551 عکس
90 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
داشته‌اید همچین تجربه‌ای را؟ که صبحی از خواب بیدار شوید که شب قبلش یک تولد مفصل و شلوغ در خانه‌تان گرفته باشید. جشن دیشب تا نیمه‌شب طول کشیده باشد و اتفاقا از قصد مهمانی را پنجشنبه شب گرفته‌اید تا هیچ کدام از مهمان‌ها هیچ عجله‌ای برای رفتن نداشته باشد. خودتان هم بعد از رفتنِ همه، مستقیم بروید توی رخت خواب و هروقت از خواب سیر شدید، صبحانه صبح جمعه را هم مفصل بخورید و تازه کم‌کمک شروع کنید به جمع و جور کردن اطراف. خانمِ «الف» که زن کدبانویی‌ست می‌گفت یکی ازعلاقه‌مندی‌هایش دست نزدن به ترکیب خانه بعد از رفتن مهمان‌ها در شب و تمیزکاری مفصل در صبح روز بعد است. می‌گفت عاشق شنیدن صدای خرت خرت کشیده شدن آشغال‌های ریز و درشت به خرطوم جاروبرقی‌ست. لذت هم دارد انصافا. بعد از شلوغی شب در سکوت صبح به ریسه‌ها و بادکنک‌های چند رنگ نگاه کنی و یادت باشد صندل بپوشی تا ته فشفشه‌های سوخته پایت را خش نیندازد. اوضاع من البته آن صبح جمعه، کمی متفاوت بود. خستگی دلپذیری از هر دو تا تولدی که شب قبل رفته بودم هنوز توی دست و پایم مانده بود اما چاره‌ای نداشتم جز بیدار شدن اول‌های صبح و نشستن پشت کتاب، چون شب قبل برای لذتِ تمام بردن از جشن‌ها و نداشتن عذاب وجدان با خودم عهد کرده بودم که:« اگه سنگ از آسمون بیاد فردا صبح زود پا میشم درس می‌خونم.» عصر پنجشنبه از کلاس محبوبم بیرون آمده بودیم به قصد رفتن به جشن تولد حضرت زینب. دوست‌هایی که تازه در این دنیا پیدا کرده بودم، اینطور چیزها برایشان مهم بود و جشن مفصلی گرفته بودند با شیرینی و شربت و لباس‌های چین‌چینی و گل‌گلی و روسری‌های حریر رنگی و دعوت از مادر شهید مدافع حرم حضرت زینب. فضای دخترانه‌ای را تصور کنید که بدون هیچ محدودیتی دستمان باز بود درآن‌جا شادی کنیم. کم هم نگذاشتیم انصافا. از مراسم که برگشتم، خانه‌مان پر بود از پسرهای نوجوان. پانزده سال پیش برادر کوچک‌ترم به دنیا آمده بود و آن شب تا نزدیک‌های صبح، دوست‌هایش کم نگذاشتند برای خوشحالی و گرم کردن جشن. شب با خستگی مطلوبی بهرخت خواب رفتیم. صبح طبق وعده‌ی شب قبل به خودم، صاف رفتم سراغ کتاب. سکوت صبح جمعه و بوی وانیل کیک و بادکنک‌هایی که از دیدنشان در هیچ‌کجای خانه تعجب نمی‌کردی، اوضاع را برای از خواب صبح زدن آسان‌تر می‌کرد. دو صفحه از مبحث را خوانده بودم که ورق برگشت. صبح جمعه سیزده دی نودوهشت وقتی از خواب بیدار شدم از ته ذهنم هم عبور نمی‌کرد که قرار است تا ابد این صبح معمولیِ بعد از تولد برایم غیرمعمولی شود. با صورتی که اشک پوشانده بودش، دور هال می‌گشتم و دیگر مهم نبود ته فشفشه‌ پوست پایم را سوراخ کند. بغضم هی سر باز می‌کرد ولی راه گلویم بسته مانده بود. انگار که روحم توی خرطوم جاروبرقی گیر افتاده باشد. کام‌تان راتلخ نکنم شب عیدی. عیدتان مبارک. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
من، سال‌ها تنها هیئتی که دیده بودم هیئت زنجیرزنی بود و سینه‌زنی سنتی. جایی توی هجده‌ سالگی پایم به هیئتی باز شد که مدلش با آن‌ها که دیده بودم فرق داشت. از سبک سخنرانی تا ترتیب برنامه‌ها و حتی زنانه-مردانه بودن مجلس و مشارکت زن‌ها توی عزاداری. هیئت امروزی بود از نظر من. بیشتر از هرچیزی اما، شعرها و خطاب‌ها برایم جدید و جالب بودند. اولین فاطمیه‌ای که سرمست از قاطی شدن با آ‌دم‌های جدید و هیئت موردپسندم بودم، چیزی به نظرم عجیب آمد. آدم‌های آن‌جا فارغ از سید بودن یا نبودن، حضرت فاطمه را «مادر» صدا می‌کردند. دیدن این‌که مرد پنجاه‌ ساله‌ای با صدای بلند به خانم هجده ساله‌ای «مادر» بگوید، معذبم می‌کرد. شش سال گذشت؛ تا همین مهرماه. جایی وسط‌های بیست و چهارسالگی و اولین روزهایی که من تلِپی با چشمِ بسته افتاده بودم وسط نقش جدیدی به نام اینترنی ومسئولیت‌هایش؛ اتفاقی افتاد که ورق را برگرداند. بعد از یک کشیک سنگین سی‌ساعته که جمع ساعت‌هایی که توانسته بودم روی صندلی بنشینم-خواب که بماند- کم‌تر از چهار ساعت می‌شد؛ استاد وارد بخش شد و صاف رفت سراغ یکی از مریض‌هایی که شب گذشته آمده بود اورژانس. پرسید:« کی این مریض‌و دیده؟» من ندیده بودم. فقط همین را می‌دانستم. باز پرسید:«از اینترن‌ها، کدوما دیشب کشیک بودین؟». من بودم. یکیشان من بودم که هیچ ربطی به آن مریض بدحال نداشتم. هیچ‌کس جواب استاد را نداد. سوالش را چند بار تکرار کرد و کسی چیزی نگفت. یک‌آن نگاه‌ها برگشت سمت من. ارشدِ کشیک شب قبل، به من اشاره کرد و گفت:« شما دکتر! خودت بودی اونجا.» من نبودم. این را می‌دانستم. این را گفتم:« من نبودم.» کسی حرف مرا قبول نکرد. من تازهْ اینترنی بودم که کسی حرفم را باور نمی‌کرد. خدا می‌دانست چه کسی مسئول آن مریض بدحال بود و به جای رسیدگی به مریض رهایش کرده بود و حالا لام تا کام حرف نمی‌زد. دلم سوخت. برای مریض بیچاره و برای خودم. هرچه گفتم من همان ساعت وسط اورژانس بالای سر مریض دیگری بودم و لحظه به لحظه علائمش را چک می‌کردم و معاینه سریالش را انجام می‌دادم، حرفم بین حرف‌ها گم شد. و ورق برگشت. ذوق و هیجان مسئولیت جدید، جایش را داد به ترس. ترس از نگاه‌ها. از حضور کنار همکارها. از این‌که پایم را توی بخش بگذارم و پچ‌پچ‌های معنی‌دار شروع شوند. سی ساعت‌های پشت سر هم می‌دویدم و تا می‌رسیدم خانه، گریه می‌کردم تا صبح فردا. استاد آن روز بعد از سروصدای زیاد، برای همه کشیک اضافه زد. چوبِ کاری که از من سر نزده بود را هم خودم می‌خوردم هم بقیه، و بقیه آن‌ را از چشم من می‌دیدند. یک روز وقتی تلاش می‌کردم با دانلود کردن همه کلیپ‌های مجازی و دیدنشان حواس خودم را پرت کنم، حامد عسکری آمد روی صفحه. از آن روزهایی تعریف می‌کرد که همراه تیم رییس‌جمهور رفته بود آمریکا و رفیق جینگِ سالیانش هرچه از دهنش درآمده بود به او گفته بود. آن هم فقط به خاطر همراهی بارییس جمهور به عنوان نویسنده. کلیپ را دقیق یادم نیست اما گمانم می‌گفت وقتی دلش خیلی شکسته، حضرت زهرا را صدا زده که:« مامان اینا من‌و اذیت می‌کنن.» همین. با همین ادبیات ساده و دم‌دستی. مثل همه‌ی آن چند روز که کارم گریه بود، زدم زیر گریه. گفتم:« مامان! اینا من‌و اذیت می‌کنن.» و بعد، از خستگی خوابم برد. صبح وقتی به زورِ خشکیِ جای اشک‌ها، چشم‌هایم را باز می‌کردم و هشدار پنج صبح گوشی را خاموش می‌کردم، یادم هم نبود دیشب همچین چیزی گفته‌ام. مثل هرروز از یک گوشه که زیاد توی چشم نبود وارد بخش شدم تا به کارهایم برسم. چندساعتی توی حال و هوای خودم بودم که چیزی به چشمم آمد. سنگینی نگاه‌ها مثل قبل نبود. هرکسی به جای آن که بخواهد خودش را به من نزدیک کند و پچ‌پچ کند، پی کار خودش بود. گفتم شاید تعبیر خودم است. شاید بالاخره کمی آرام شده‌ام و کنار آمده‌ام با این وضعیت. طاقت نیاوردم ولی. از اولین کسی که برعکس بقیه سعی می‌کرد سرش به کار خودش باشد، پرسیدم. چشم‌هایش برقی زد وگفت:« نمی‌دونی مگه؟ استاد صبح اومد تو بخش. یکی از بچه‌ها رو کنار کشید و تا تونست سرش داد زد. بالاخره فهمیدن کار کی بوده. کشیک اضافه‌های همه هم کنسل شد به جز خودش. مریض هم خداروشکر بعد چند روز سر پا شده.» نه خوشحال بودم نه ناراحت. یک چیزی بودم که آن موقع نفهمیدم چه بود. حالا فهمیده‌ام. حالا که فاطمیه مثل یک بوی نرم خزیده وسط روزمرگی‌ها. امسال منِ بیست و چهارساله هم مثل مردهای پنجاه ساله‌ی آن هیئتِ امروزی، عزادار مادرم هستم. «مامانم»؛ درست‌ترش. دیگر می‌دانم کسی که می‌تواند سرِ همه‌ی عالَم را روی دامنش بگذارد و نیمه‌شبی تاریک به رد اشک خشک‌شده‌ی آدم‌ها هم دقت کند، خیلی بیشتر از هجده سال سن دارد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
انتظار بیشتر مواقع تلخ است به خودی خود. آدم چشمش خشک می‌شود به در و دلش ذره‌ذره آب. انگار که وزنه‌های صد تنی به عقربه‌های ساعت متصل‌اند. گاهی این انتظار می‌پیچد به دست و پای آدمی که قصد سفرهای دور و دراز دارد و دستش از همه‌جا کوتاه‌ست. سفرهایی که بیداری‌اش هیچ! خوابش را هم ندید‌ه‌ای و نمی‌بینی. اما حالا یک دوست جدید آمده تا زحمت این سفر محال را برای من و تو کم کند. رفیق فابریکی که جنس ما نیست و پایش را به قفسه کتاب‌هایم باز کرده. همان «من یار مهربانم»ِ اول دبستان‌. جدای از شعارهای کلیشه‌ایِ هفته کتاب‌خوانی، کتاب انصافا همیشه دوست خوبی بوده. آن هم وقتی بخواهد هم‌سفرت بشود. حتی بیشتر، بیندازدت توی جاده. «» می‌اندازدمان توی جاده. ما را می‌برد به شهر و دیارهای دور. آن‌هم با هم‌سفرهایی متمایز. با طعم طوفان الاقصی. من منتظر عضو جدید کتابخانه‌ی شخصی‌ام هستم. و البته منتظر یک بلیط برای سفر. این بار، سفری با کلمات. جشن تولد این یار مهربان تازه رسیده امروز در کتاب‌شهر اردکان برپاست. خوش به‌حال اردکانی‌ها و خوش به‌حال دوستانی که مرکب راهوار دارند برای رساندن خودشان به این جشن. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
ساعت هشتم/ شب/ اورژانس لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند را شروع کرده‌ام؛ در حالی‌ که درست هشت ساعت قبل در کتابفروشی، دختری که جای کتاب‌ها را نشان می‌داد گفت:« این کتاب‌و جایی معرفی کردن؟» گفتم:«آره. خواهان زیاد داشته؟» و سر تکان داد؛ و آقای کتابفروش لبخندی زد و گفت:« چند لحظه باید صبر کنین.» و من این پا و آن پا کردم که:« دیرمه.»؛ و بعدش همان اول‌های شیفت مریض بدحالی آمد که هنوز پای برهنه‌ی پسرهایش جلوی چشمم است که دور اورژانس می‌دویدند و ناله می‌کردند:« مامانمون. یکی به داد مامانمون برسه.». مریض حالا البته روی تخت سی اورژانس خوابیده؛ و خدمات اورژانس لیوان چای را گذاشت جلوی رویم و سرش را خم کرد روی کتاب و گفت:« لهجه‌های چیچی نمی‌شوند؟»؛ و استاد در حالی‌که هفت‌هشت مریض را تعیین تکلیف می‌کرد گفت:« چه کتابی می‌خونی خانم دکتر؟» و هم‌کشیکی‌ام مرا به عنوان نویسنده و کتاب‌خوان حرفه‌ای به استاد معرفی کرد و کتاب‌های خوانده نشده‌ام آمدند جلوی چشمم؛ و هم‌کشیکی‌ام را فرستادم پاویون بخوابد چون من می‌خواهم کتابم را بخوانم و این وسط‌ها اگر مریضی هم آمد، خودم می‌بینمش؛ و خب، انصافا بعد از دو ماه هنوز تازه قلق دستم آمده که بهترین راه برای بیدار ماندن و استفاده مفید از ساعت‌های حضور در اورژانس و بین مریض دیدن‌ها، خواندن کتاب‌های هم‌خوانی منادی‌ست. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
ما بودیم و منادی نبود. کتاب‌دوست‌های کلمه‌خواری که از شرق و غرب یزد دور هم جمع می‌شدیم و پنجشنبه‌هایمان بوی ادبیات می‌گرفت. ناخدای کشتی‌مان، اسمش را گذاشت: «منادی». ناخدای خداشناس البته نظر مثبت همه‌مان را جلب کرد برای این اسم. آدم‌ها برای دوام آوردن کنار هم، به دلیل نیاز دارند. به‌خصوص که با هم غریبه بوده باشند و از طیف سنی و جنس گوناگون. دغدغه‌ ما را دور هم جمع کرد. حتی همین دغدغه بود که کنار هم نگه‌مان داشت. وقتی قلم‌مان رنگ‌پریده شده بود باز به نوشتن سوق‌مان داد. این شیرینِ پرچالش. یکی بود، یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ‌کی نبود. محفل منادی از دل عصرهای پنجشنبه و نوشته‌ها و خونده‌های اعضایش رشد کرد و قد کشید. آدم‌هایش کم و زیاد شدند. بعضی رفتند و بعضی آمدند و شدند یکی از منادیون. شب و صبح نوشتند و نوشتند. کتاب چاپ کردند و دوره برگزار کردند و تازه هنوز اول کارشان است. و می‌دانند منادی حالا دیگر فقط یک محفل نیست، یک سبک زندگی‌ست. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
📢 | بیست‌تا آدمِ گُنده ردیف شده‌ایم جلوی مدیر گروه، بلکه بتوانیم امتحانِ شنبه را کنسل کنیم. استاد اما می‌گوید الا و لابد امتحان در همان تاریخ و ساعت و مکانی که یک ماه قبل مقرر شده، برگزار می‌شود. یکی از بچه‌ها به استاد می‌گوید: «واقعا اسرائیل چه فکری کرده؟ استادای ما از یه امتحان پایان بخش نمی‌گذرن بعد بیان از خونه‌زندگی و خاک کشورشون بگذرن؟» استاد چشم‌غره‌ای می‌رود که یعنی زبان نریز. بعد کمی آرام‌تر می‌گوید: «حالا شاید یه‌روزی از اولی هم گذشتم، ولی از دومی هیچ‌وقت نمی‌گذرم بچه‌جون.» ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ یکی می‌گوید: «دود رو دیدین؟» شانه بالا می‌اندازیم. ما و مریض‌های بستری اورژانس از این اوضاع آرام راضی‌ایم. همه در چرت عصرگاهی‌اند و سه چهار نفری که کمی هشیارتریم هم نمی‌خواهیم سکوت را بشکنیم. کتاب را به قصد درس خواندن باز می‌کنم. به صفحه دوم نرسیده یکی دیگر با شور بیشتری می‌گوید: «بچه‌ها جدی‌جدی لرزید.» 🔹️ شاخک‌هامان تیز می‌شود. همه چیز می‌رود روی دور تند. سوپروایزر تلفن را برمی‌دارد به شخص پشت تلفن می‌گوید توی گروه‌هایشان اعلام کنند هرکس می‌تواند بیاید بیمارستان. پنج‌دقیقه نشده دورمان پر از آدم می‌شود. خدمات، پرستار، دانشجوها، اینترن و رزیدنت و حتی اساتید فوق تخصص که این ساعت از روز عمرا در بیمارستان پیدایشان شود. مریض‌ها یکی‌یکی با برانکارد وارد می‌شوند. صدای آژیر با ناله‌ی مجروح‌ها و همهمه‌ی افراد قاطی می‌شود. رد خون روی زمین مانده. خدمات تمیز می‌کند. باز خون. بوی خون پیچیده. وقتی بالای سر مریض می‌روم و ناله می‌کند: «من خوبم تو رو خدا به دوستم برس. زیر آوار مونده بوده.» گریه‌ام می‌گیرد. بعضی پرستارها فین‌فین‌کنان می‌دوند، که معلوم است یک گوشه رفته اند خودشان را خالی کرده اند. بعضی‌ها آرام‌ترند. یکی که نمی‌دانم کیست آن وسط می‌گوید: «شماها واقعا چه روحیه‌ای دارین. نترسیدین؟» چندتا صدا توی هم می‌افتد: «نههه.» 🔹️ یک ربع که می‌گذرد تقریبا کار روی روال افتاده. بعضی از مریض‌های قبلی بستری در بیمارستان وقتی شرایط را شنیده‌اند رضایت شخصی داده‌اند برای ترخیص. اتاق عمل جراحی و ارتوپدی با رسیدن اساتید سریع فعال شده. بوی خون می‌آید. بوی خون شهدا. هنوز فرصت هضم آن‌چه دیده‌ایم پیدا نکرده‌ایم. پ.ن: توضیح عکس: غروب اولین روز تابستان. روبه‌روی ورودی اورژانس، پوتین خونی و پاره‌ی یک سرباز‌ ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🤲 دعا کنید برای مجروحین یزدیِ تعرض اسرائیل! 🔹️ مریض‌های اورژانسی‌تر آماده‌ی عمل می‌شوند. عمل اورژانسی. فرصت برای رسیدن جواب آزمایش نیست. کیسه‌های خون «o» به داد می‌رسند. قرمزی رد خون‌های پاک شده جابه‌جا به چشم می‌آیند. کارها تند تند انجام می‌شود و باز، کاری هست برای انجام. مجروحین خاک‌آلود و برانکاردنشین، ردیف به ردیف. مردم یا همراهان مریض‌های دیگر که برای سرکشی می‌آیند می‌پرسند: «کاری دارن ما انجام بدیم؟ خریدی، کمکی، چیزی؟» 🔹️ کاری نیست. فقط دعا کنید! ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ از در اورژانس که می‌آید تو، حتی توی آن شلوغی هم چند نفری می‌شناسندش و جلویش احترام می‌کنند. از ارتوپدهای معروف و کاربلد و باتجربه‌ی است. اسم و رسم‌دار. چندتا مریض را معاینه می‌کند و می‌گوید: «اتاق عمل رو برام آماده کنید. می‌خوام مریض ببرم.» 🔹️ همه می‌دانیم دکتر اصلا توی این بیمارستان سرویس بستری ندارد. مطب و گاهی بیمارستان خصوصی سر می‌زند و بس. حالا، پا روی همه‌ی دیسیپلینش گذاشته و آمده کمک. کمک به رزمندگانی که در راه مبارزه با اشقی‌الاشقیا مجروح شده‌اند! ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ از صبح روی پاست. هرجا کاری روی زمین ماند، سر رسید. عنوان «خانم دکتر»ش بین همه اتفاقات حاشیه‌ای حمله رژیم صهیونیستی به یزد گم شده بود و او اصلا اعتراضی به آن نداشت. ندیدم از صبح دستش بلرزد یا غر بزند از خستگی. 🔹️ حالا، رنگ‌پریده نشسته روی صندلی وسط اورژانس. پرسیدم: «چیزی شده خانم دکتر؟» آهی کشید و به مجروح تخت ۱۶ اشاره کرد و گفت: «وقتی آستینش رو زدم بالا دیدم رو بازوبندش نوشته فدایی حسین.» بغضش را قورت داد تا به مجروح بعدی برسد. ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ هرکسی تا یک سیستم خالی پیدا می‌کند سریع می‌نشیند پشتش: «بذار ببینم چه خبره.» همه البته به دنبال همین دو کلمه‌ایم. تشخیص «مجروح جنگی» جلوی اسم بیمار. 🔹️ تعداد را یکی‌یکی می‌شماریم. اسم بعضی‌ها توی ذهن‌‌مان مانده: «عه! فلانی رفته بخش. خداروشکر.» «عه! فلانی منتقل آی‌سیو شد؟» «اسم فلانی رو پیدا نمی‌کنم بچه‌ها. مرخص شده نه؟» 🔹️ نه. نمی‌دانیم. آرزو می‌کنیم مرخص شده باشد. همه نگرانیم. آن‌قدر که حتی کسانی که کشیک نیستند و وقت استراحتشان هست هم، آمده‌اند بیمارستان. مجروحان جنگ شده‌اند دل‌نگرانی جمع. قهرمانانی که برعکس بیمارهای دیگر، صدای ناله و شکایتشان هم زیاد نمی‌آید. کسانی که شاید تا همین دو روز قبل، زاویه‌ی فکری و سیاسی داشتند باهم، حالا شبیه دو برادرند. یکی شده پرستار آن یکی، آن یکی خوابیده روی تخت بیمارستان چون داشته از امنیت این یکی دفاع می‌کرده. چشم دشمن‌شان کور! ✍ 🆔️ @monaadi_ir
📢 | 📍 | 🔹️ از درجه‌های سرشانه‌اش می‌شود فهمید خیلی‌ها فرمانبردارش هستند. از بالای سر یک بیمار می‌رود سرکشی آن یکی مجروح. با بستری‌شدن مریض‌ها در بخش‌های مختلف و انتقال‌شان به اتاق عمل، اورژانس خلوت‌تر شده. 🔹️ سرفه می‌کند. اول یکی دوتا و بعد قطاری. می‌روم سمتش. هیبتش از نزدیک بیشتر هم به چشم می‌آید. می‌گویم: «خوبید آقا؟» با سر تایید می‌کند و با سرفه و رنگ رخساره‌اش، جواب منفی می‌دهد. به اتاق معاینه اشاره می‌کنم: «تشریف بیارید اونجا.» 🔹️ اکسیژن خون پایین افتاده. بستری‌اش می‌کنیم. آن‌قدر پی کار سربازها بوده که نفس‌های خودش به چشمش نیامده. حس عجیبی دارم از امر و نهی‌کردن یک فرمانده! ✍ 🆔️ @monaadi_ir