eitaa logo
Monabolandian_art
97 دنبال‌کننده
153 عکس
25 ویدیو
36 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🦋🎥 📚 جایی در آسمان‌ها آخرین تکه‌ی هفت‌سین را جایی بین سمنو و تُنگ‌ماهی گذاشت. از سه ماهی که آقاجان خریده بود همین ماهی رنگ‌پریده مانده که گوشه‌ای کز کرده بود. به او حق می‌داد که این‌چنین رنگ و رویش مهتابی باشد. دیگر برادرش نبود که ساعت‌ها برای ماهی‌ها وقت بگذارد و به آن‌ها شوق زندگی بدهد... دست روی قاب عکس کنار میز کشید: «آخ که چقدر جایت خالیست مصطفی!» تکرار خاطراتِ ناب او و برادرِ دلربایش لحظه‌ای لبخند برلبانش آورد و بعد، صدای هق‌هقش در فضای خانه پیچید. دو زانو روی زمین افتاد. این زخمِ تازه، ژرفای جانش را می‌خراشید و قلبش را می‌سوزاند. چیزی درون قلبش برای برادر شانزده ساله‌اش بی‌تابی می‌کرد. مرتضی سراسیمه از پله‌ها پایین آمد و پشت خواهرش ایستاد. او هم دلتنگ برادر بود... برادری که تنها دوازده سال داشت و مردانه عزمش را جزم کرده بود تا به جای گریه و شیون راه برادر را برود و به دیدار برادرش بشتابد؛ شاید، جایی در آسمان‌ها... ✍🏻 زهرا رضایی ۱۴ساله از قم ۱۴۰۱/۱۲/۲ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️🎥 📚 من فقط هم‌نام او بودم اواخر زمستان بود و آسمان شلمچه تابستانی. سرخی و گرمای خونی که نیمه‌ی چپ بدنش را غسل می‌داد، تضاد عجیبی داشت با رخسار زرد و سرمای تنش. زردی‌ای که به لبخند مهربانش نمی‌آمد! لبخندی که سعی داشت محسن، علی و ابراهیم را از عقب گرداندن او باز دارد. و موفق هم شد؛ آن لبخند، همراه لحنی محکم اما ضعیف، بچه‌ها را به ادامه عملیات بازگرداند. اما من ماندم و او و صدای نامنظم درون سینه‌اش که ضعیف و بی‌نظم شده بود. با دست سرش را گرفته و نفس‌های دردناکش، قلب فلزی‌ام را آتش زده بود. من، پلاکی هم نام او، اُخت گرفته بودم با ریتم مهربان قلبش و نفس‌هایش که دیگر رو به خاموشی می‌زد. ✍🏻 حورا رحمت‌کاشانی ۱۵ ساله از تهران ۱۴۰۱/۱۲/۳ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: الهام گرجی 🌷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
⛅️ نام و نام خانوادگی شهید: مرتضی سلیمانی تولد: آذر ۱۳۴۵، تهران. شهادت: ۱۳۶۲/۸/۱۲، پنجوین عراق، عملیات والفجر ۴. رجعت: ۱۳۷۲/۷/۲۸. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۴۴، ردیف ۱۱۵، شماره ۲۰. 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌥🎥 📚 سپیده زد نسیم سحرگاه پاییز، قطرات آب وضو را از روی گونه‌ها به سمت محاسنش غلطاند. پیرمرد چشم‌ها را بست و دست‌هایش را بالا آورد. الله اکبر. بعد از سلام نماز میان سجاده نشسته بود؛ قلبش عجیب سنگینی می‌کرد... بالاخره سپیده زد. این طلوع پایان ده سال چشم انتظاریش بود. صدای صلوات‌ها که از کوچه آمد، برخاست و به سمت حیاط رفت. مرتضی آمده بود با تابوتی پرچم‌پیچ شده. نوجوان هفده ساله‌اش که حالا قدش کوتاه‌تر از قبل به نظر می‌رسید. پلاک گداخته و استخوان‌های سوخته، غم جانکاه پدری مظلوم را برایش تداعی کرد. با تمام توان ذکر مصیبت اربابش سیدالشهدا علیه‌السلام را دم گرفت: «جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم...» ✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۱/۱۲/۴ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی جعفری 🍂🍁 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
⛅️ مرتضی فرزند هفتم خانواده حاج نصرالله و صفیه خانم بود. دردانه‌ای دوست‌داشتنی که از همان زمان تولد، جایگاه خاصی نزد پدر و مادرش داشت. در آذر ماه ۱۳۴۵ که هوا سرد و زمستانی به نظر می‌رسید حاج نصرالله مشغول جمع‌آوری خانه بعد از زایمان همسرش در منزل بود. وقتی که کارهایش به پایان رسید وارد اتاق شد و نگاهی به صفیه خانم و نوزاد نورسیده‌اش که زیر کرسی به خواب رفته بودند انداخت. سمت دیگر نشست و پاهایش را وارد گرمای دلپذیر زیر لحاف کرسی کرد. کمی آرام گرفت و از خستگی و هیجانی که سپری کرده بود کم‌کم چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت. در خواب دید که قنداق سفید نوزادش را باشکوهی خاص به آسمان می برند؛ بالای بالا، جایی که دیگر دیده نمی‌شد. اینقدر سرشار از شعف و تعجب شده بود که وقتی بیدار شد هم هنوز انگار صحنه جلوی چشمانش بود. به همسرش گفت: «خانم اگر اشتباه نکنم این فرزند به مقام بالایی خواهد رسید» و خوابش را برای او تعریف کرد. مادر مرتضی می‌گفت: «آن زمان همیشه فکر می‌کردم این فرزندم از لحاظ علمی یا سیاسی یا نظامی به درجه بالایی خواهد رسید هیچ وقت گمان نمی‌کردم جنگی در راه باشد و فرزندم چنین رو سفید شود.» 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🇮🇶 نام و نام خانوادگی شهید: طالب کعبی تولد: عراق، العماره، ۱۳۴۰/۱/۱. شهادت: عراق، العماره، ۱۳۹۶/۸/۲۳. گلزار شهید: عراق، نجف اشرف، وادی‌السلام. 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇶 📚 تا وادی‌السلام زیارت‌نامه را خواند و ضریح را در آغوش گرفت. جدا شدن از حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام، برایش خیلی سخت بود. یاد روزهایی افتاد که با همه خطراتی که برای خانواده‌اش داشت، خود را مخفیانه به ایران رساند و عضو سپاه بدر شد تا با رژیم بعثی عراق بجنگد. طالب، بارها در جبهه کرمانشاه مجروح شد و در حمله شیمیایی صدام، ماسکش را به مجروحی بخشید و شیمیایی شد. حالا سال‌ها از آن روزهای پرخون می‌گذرد. طالب به وطنش برگشته. بعد از زیارت حضرت امیر، قدم در طریق گذاشته و با دلی بی‌قرار و جانی پر از عشق، خادم زوار امام حسین علیه‌السلام شده. ظهر اربعین به رسم هر ساله، بعد از زیارت مولایش حسین، بی‌تاب رفتن و بی‌قرار ماندن است؛ و بالاخره در مسیر بازگشت به آغوش حضرت امیر، به آسمان پر خواهد کشید. آخرین تصویر زندگی‌اش چه زیباست؛ برای همیشه در وادی‌السلام و در جوار حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام آرام می‌گیرد. ✍🏻زهرا دشتیار ۱۴۰۲/۱۱/۱۶ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: فاطمه شعرا 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🎁🌲 نام و نام خانوادگی شهید: جانی‌بت اوشانا تولد: ۱۳۴۳/۶/۱۵، تهران. شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳، عملیات بدر، شرق دجله. گلزار شهید: آرامستان آشوریان اسلامشهر. ⚰ 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁🌲 📚 هدیه‌ی کریسمس پیرزن به همراه پسرانش ایستاده‌ و جمعیت را نگاه می‌کند. همه جمعند و گل‌های پرپر شده و نقل بر سر دختر جوان و عمویش می‌ریزند. ملیکا محکم‌تر عمو را در آغوش می‌گیرد و با خودش زمزمه می‌کند: «بعد این همه سال صبر کرده‌ای تا امروز که درمان درد یتیمی‌ام شوی؟! آمده‌‌ای که مرهم تمام جراحات قلب من شوی؟! عزیز دلم! خوش‌آمدی. ببین عمو"جان!" این همه خانم آمده تا برایت مادری کنند و تو برایم پدری؛ ممنونم عموی من.» بعد رو به آسمان می‌کند و می‌گوید: «ممنونم مادربزرگ! برای هدیه‌ای که بعد این همه سال به من دادی!» مادربزرگ می‌خندد؛ یکی از پسران، دست روی شانه‌‌ی مادرش می‌گذارد و می‌گوید: «برویم، حالا ملیکایمان تنها نیست؛ جایی دارد که دست بر آن بگذارد و تکیه‌گاهش باشد.» ✍🏻زهرا فرح‌پور ۱۴۰۲/۱۱/۱۰ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: فاطمه گنجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور ⚰ 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷 نام و نام خانوادگی شهید: حسینعلی محمدی (درویش ازدمیر) تولد: ۱۳۴۳، آلمان. شهادت: ۱۳۶۳/۸/۳۰، سردشت. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه۲۷، ردیف۹۶، شماره۶. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 📚حسین، علی، محمد آغوشش، عطر خوشی داشت. عطر گل محمدی! _ دلم برات تنگ شده بود مرد خدا! رفتی که رفتی؟! _ هعی! دست رو دلم نذار حاجی! پدر و مادرم می‌گفتن دیگه حق نداری برگردی ایران! گفتم اگه پاسپورتم رو ندید، پیاده بر‌می‌گردم! _ الحق که درویشی! _ نه! من دیگه درویش نیستم حاجی! حسینعلی‌ام. حسین‌علی محمدی! امام حسین راه نشونم داد شدم شیعه مرتضی علی! محمدی هم که از قبل بوده‌ام؛ اما این کجا و اون کجا؟! _ ببینم! اینهمه نوربالا می‌زنی خدای نکرده شهید میشی‌ها! با نگاهش الهی آمینی گفت و لبخند ملیحی زد. برقِ شعف توی چشمانش را نمی‌شد ندید. _ الوعده وفا! هرکس زودتر شهید شد میاد به خواب اون یکی و سؤالای دوستشو جواب میده. _ حاجی! تو دعا کن من شهید بشم، رو چشمم! و دستانش را گذاشت روی چشمانش. *** چند روز بعد از شهادتش، رفیق خوش‌قولم آمد به خوابم! می‌گفت همنشین رسول خدا شده. جایگاهی که به هرکسی نمی‌دهند! به محض شهادتش به این مقام رسیده بود. چشمانش می‌خندید و همان لبخند ملیح همیشگی، گوشه‌ی لبش بود. از خواب که بیدار شدم عطر گل محمدی سنگر را پر کرده بود... ✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۲/۹/۱۵ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid