eitaa logo
منتقم
95 دنبال‌کننده
747 عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ محيى الدين اربلى گفت : روزى در خدمت پدرم بودم ، ديدم مردى نزد او نشسته و چرت مى زند و در آن حال عمامه از سرش افتاد و جاى زخم بزرگى در سرش نمايان شد. پدرم پرسيد: اين زخم چه بوده گفت : اين زخم را در جنگ صفين برداشتم به او گفتند: تو كجا و جنگ صفين كجا؟ گفت : وقتى به مصر سفر مى كردم ، مردى از اهل غزه با من همراه گرديد در بين راه درباره جنگ صفين به گفتگو پرداختيم همسفر من گفت : اگر من در جنگ صفين بودم شمشير خود را از خون على و يارانش سيراب مى كردم . من هم گفتم : اگر من نيز در جنگ صفين بودم شمشير خود را از خون معاويه و پيروان او سيراب مى كردم اينك من و تو از ياران على (ع ) و معاويه ملعون هستيم بيا با هم جنگ كنيم باهم در آويختيم و زد و خورد مفصلى نموديم يك وقت متوجه شدم كه بر اثر زخمى كه بر سرم رسيده از هوش مى روم . در آن اثناء ديدم شخصى مرا با گوشه نيزه اش بيدار مى كند، چون چشم گشودم از اسب فرود آمد و دست روى زخم سرم كشيد، در آن حال بهبودى يافت و فرمود: همين جا بمان و بعد اندكى ناپديد شد و سپس در حالى كه سر بريده همسفرم را كه با من جنگ مى كرد در دست داشت با چهار پايان او برگشت و به من گفت : اين سر دشمن توست تو به يارى ما برخاستى ما هم تو را يارى كرديم چنان كه خداوند هر كس او را يارى كند نصرت مى دهد. پرسيدم : شما كيستيد؟ فرمود: منم صاحب الاءمر(ع ) سپس فرمود: هر كس از تو پرسيد اين زخم چه بوده بگو ضربتى است كه در صفين برداشته ام . بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ نقل كرده اند كه مولانا حسن بعد از زيارت كعبه و مرقد حضرت رسول اكرم (ص ) در مدينه به عزم زيارت بارگاه حضرت على (ع ) به عراق رفت و به عتبه بوسى آن آستان شريف مشرف شد و قصيده اى خطاب به روضه مطهر آن امام همام خواند كه مطلعش اين است : اى ز بدو آفرينش پيشواى اهل دين وى ز عزت مادح بازوى تو روح الامين شب آن روز وقتى خوابيد، در عالم رؤ يا ديد كه حضرت على (ع ) از وى استمالت مى كند و به او مى فرمايد: اى كاشى از راه دور آمده اى و دو حق بر ما دارى ، يكى آن كه ميهمان هستى و ديگر آن كه صله شعرت را بايد بپردازيم . اكنون بايد به بصره بروى ، در آن جا بازرگانى است كه او را مسعود بن افلح گويند. از قول ما خطاب به او مى گويى : در سفر عمان در اين سال كشتى تو مى خواست غرق شود كه براى جلوگيرى از اين حادثه يك هزار دينار نذر ما كردى و ما كمك كرديم تا كشتى حامل تو و اموالت را به ساحل برسانيم ، اكنون از عهده نذر بيرون آى و از خواجه بازرگان به حواله ما زر بستان . كاشى به بصره آمد و با آن خواجه ملاقات نمود و پيغام اميرالمؤ منين (ع ) را به او رسانيد، بازرگان از شادى شكفته شد و سوگند ياد كرد كه من اين حال را با هيچ آفريده اى نگفته ام و در آن حال مبلغ مورد اشاره را تسليم مولانا حسن كاشى آملى نمود و خلعتى لايق به آن افزود و به شكرانه آن كه حضرت على (ع ) او را ياد كرده ، دعوتى مفصل از صلحا و فقراى بصره نمود و آنان را اطعام كرد. مولانا حسن كاشى از عهد جوانى نيكوسيرت ، خداترس و پرهيزگار بود، از مدح پادشاهان احتراز مى كرد و جز مناقب خاندان عصمت و طهارت شعرى نمى سرود، چنان كه در قصيده اى كه مطلع آن ذكر گرديد، چنين سروده است : من غلام حيدر و آن گاه مداحى غير خواجگان حشر كى معذور دارندم در اين آن ((حسن نامم ، كه مدح داماد نبى مى كند بر طبع پاكم روح ((حسان )) آفرين قاضى نورالله شوشترى بسيارى از اشعار وى را كه در مدح اهل بيت مى باشد آورده است . ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 آقاي حاج آقا جمال الدين (ره ) فرمودند: من براي نماز ظهر و عصر به مسجد شيخ لطف اللّه ، كه در ميدان شاه اصفهان واقع است ، مي آمدم . روزي نـزديـك مـسجد، جنازه اي را ديدم كه مي برند و چند نفر ازحمالها و كشيكچي ها همراه او هـسـتـنـد. حاجي تاجري ، از بزرگان تجار هم كه ازآشنايان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گريه مي كرد و اشك مي ريخت . من بسيار تعجب كردم چون اگر اين ميت از بستگان بسيار نـزديـك حـاجـي تـاجـر اسـت كه اين طور براي او گريه مي كند، پس چرا به اين شكل مختصر و اهـانـت آمـيـز او راتـشـيـيع مي كنند و اگر با او ارتباطي ندارد، پس چرا اين طور براي او گريه مي كند؟ تا آن كه نزديك من رسيد، پيش آمد و گفت : آقا به تشييع جنازه اولياء حق نمي آييد؟ باشنيدن اين كـلام ، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصـفـهـان رفـتم . (اين محل سابقا غسالخانه مهم شهر بود) وقتي به آن جا رسيديم ، از دوري راه و پـيـاده روي خـسـتـه شده بودم . در آن حال ناراحت بودم كه چه دليلي داشت كه نماز اول وقت و جـمـاعـت را تـرك كـردم و تـحـمـل ايـن خستگي رانمودم آن هم به خاطر حرف حاجي . با حال افـسـردگـي در ايـن فـكر بودم كه حاجي پيش من آمد و گفت : شما نپرسيديد كه اين جنازه از كيست ؟ گفتم : بگو. گفت : مي دانيد امسال من به حج مشرف شدم . در مسافرتم چون نزديك كربلا رسيدم ،آن بسته اي را كـه هـمـه پـول و مـخارج سفر با باقي اثاثيه و لوازم من در آن بود، دزد برد ودر كربلا هم هيچ آشـنـايـي نـداشـتـم كـه از او پـول قرض كنم . تصور آن كه اين همه دارايي را داشته ام و تا اين جا رسيده ام ، ولي از حج محروم شده باشم ، بي اندازه مرا غمگين وافسرده كرده بود. در فـكـر بودم كه چه كنم . تا آن كه شب را به مسجد كوفه رفتم . در بين راه كه تنها و از غم و غصه سـرم را پـايـيـن انداخته بودم ، ديدم سواري با كمال هيبت و اوصافي كه در وجودمبارك حضرت صاحب الامر (ع ) توصيف شده ، در برابرم پيدا شده و فرمودند: چرااين طور افسرده حالي ؟ عرض كردم : مسافرم و خستگي راه سفر دارم . فرمودند: اگر علتي غير از اين دارد، بگو؟ با اصرار ايشان شرح حالم را عرض كردم . در اين حال صدا زدند: هالو. ديدم ناگهان شخصي به لباس كشيكچي ها و با لباس نمدي پيدا شد. (در اصفهان دربازار، نزديك حـجـره مـا يك كشيكچي به نام هالو بود) در آن لحظه كه آن شخص حاضر شد، خوب نگاه كردم ، ديـدم همان هالوي اصفهان است . به او فرمودند:اثاثيه اي را كه دزد برده به او برسان و او را به مكه ببر و خود ناپديد شدند. آن شخص به من گفت : در ساعت معيني از شب و جاي معيني بيا تا اثاثيه ات را به توبرسانم . وقـتي آن جا حاضر شدم ، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه ام را به دستم داد وفرمود: درست نگاه كن و قفل آن را باز كن و ببين تمام است ؟ ديدم چيزي از آنها كم نشده است . فرمود: برو اثاثيه خود را به كسي بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكه برسانم . من سر موعد حاضر شدم . او هم حاضر شد. فرمود: پشت سر من بيا. به همراه او رفتم . مقدار كمي از مسافت كه طي شد، ديدم در مكه هستم . فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مكان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاي خودبگو با شخصي از راه نزديكتري آمده ام ، تا متوجه نشوند. ضمنا آن شخص در مسير رفتن و برگشتن بعضي صحبتها را با من به طور ملايمت مي زدند، ولي هـر وقـت مـي خـواستم بپرسم شما هالوي اصفهان ما نيستيد، هيبت اومانع از پرسيدن اين سؤال مي شد. بعد از اعمال حج ، در مكان معين حاضر شدم و مرا، به همان صورت به كربلابرگرداند. در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلي . فرمود: تقاضايي از تو دارم كه موقعي از تو خواستم انجام بدهي و رفت . تـا آن كـه بـه اصـفـهان آمدم و براي رفت و آمد مردم نشستم . روز اول ديدم همان هالووارد شد. خواستم براي او برخيزم و به خاطر مقامي كه از او ديده ام او را احترام كنم اشاره فرمود كه مطلب را اظهار نكنم ، و رفت در قهوه خانه پيش خادمها نشست و درآن جا مانند همان كشيكچي ها قليان كشيد و چاي خورد. بعد از آن وقتي خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب كه گفتم ايـن اسـت : در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده ، من از دنيا مي روم و هشت تومان پول با كفنم در صندوق منزل من هست . به آن جا بيا و مرا با آنها دفن كن . در اين جا حاجي تاجر فرمود: آن روزي كه جناب هالو فرموده بود، امروز است كه رفتم و او از دنيا رفته بود و كشيكچي ها جمع شده بودند. در صندوق او، همان طوركه خودش فرمود، هشت تومان پول با كفن او بود. آنها را برداشتم و الان براي دفن اوآمده ايم . بـعد آن حاجي گفت : آقا! با اين اوصاف ، آيا چنين كسي از اولياءاللّه نيست و فوت اوگريه و تاسف ندارد كمال الدين ج 2، ص 104، س 37.
🌱 آقاي حاج ميرزا محمد علي گلستانه اصفهاني (ره ) فرمودند: عموي من ، آقاسيد محمد علي (ره ) براي من نقل كردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصي به نام جعفر كه شغلش نعلبندي بود، بعضي حرفها رامي زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود، مـثـل آن كه مي گفت : با طي الارض به كربلارفته ام . يا مـي گفت : مردم را به صورتهاي مختلف ديده ام . و يا خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) رسيده ام . او هم به خاطر حرفهاي مردم ، آن صحبتها را ترك نمود. تـا آن كه روزي براي زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مي رفتم . در بين راه ديدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مي رود. نزديك او رفتم و گفتم : ميل داري در راه با هم باشيم ؟ گفت : اشكالي ندارد، با هم گفتگو مي كنيم و خستگي راه را هم نمي فهميم . قدري با هم گفتگو كرديم ، تا آن كه پرسيدم : اين صحبتهايي كه مردم از تو نقل مي كنند، چيست ؟ آيا صحت دارد يا نه ؟ گفت : آقا از اين مطلب بگذريد. اصرار كردم و گفتم : من كه بي غرضم ، مانعي ندارد بگويي . گـفـت : آقـا مـن بيست و پنج بار از پول كسب خود، به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها، براي زيارتي عرفه مي رفتم . در سفر بيست و پنجم بين راه ، شخصي يزدي بامن رفيق شد. چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم ، مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد، تا به منزلي كه ترسناك بود، رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت ، قافله را دو روزدر كاروانسرا نگه داشتند، تا آن كه قافله هاي ديگر بـرسـنـد و جـمـعيت زيادتر شود. ازطرفي حال زائر يزدي هم خيلي سخت شد و مشرف به موت گرديد. روز سوم كه قافله خواست حركت كند، من راجع به او متحير ماندم كه چطور او را بااين حال تنها بـگذارم و نزد خداي تعالي مسئول شوم ؟ از طرفي چطور اين جا بمانم واز زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براي درك آن ، جديت داشته ام ، محروم شوم ؟ بـالاخـره بـعد از فكر بسيار، بنايم بر رفتن شد، لذا هنگام حركت قافله ، پيش او رفتم وگفتم : من مي روم و دعا مي كنم كه خداوند تو را هم شفا مرحمت فرمايد. ايـن مطلب را كه شنيد، اشكش سرازير شد و گفت : من يك ساعت ديگر مي ميرم ، صبركن ، وقتي از دنـيا رفتم ، خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد، فقط مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طوري كه راحت باشد، به كربلا برسان . وقتي اين حرف را زد و گريه او را ديدم ، دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم . قافله رفت و مدت زماني كه گذشت ، آن زائر يزدي از دنيا رفت . من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم . وقتي از كاروانسرا بيرون آمدم ، ديدم از قافله هيچ اثري نيست ،جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مي شد. تـا يـك فـرسـخ راه رفـتـم ، اما جنازه را هر طور بر الاغ مي بستم ، همين كه مقداري راه مي رفتم ، مي افتاد و هيچ قرار نمي گرفت . با همه اينها به خاطر تنهايي ، ترس بر من غلبه كرد. بالاخره ديدم ، نـمي توانم او را ببرم ، حالم خيلي پريشان شد. همان جاايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداء (ع ) توجه نمودم و با چشم گريان عرض كردم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در اين بيابان رها كنم ، نزد خدا و شمامسئول هستم . اگر هم بخواهم او را بياورم ، توانايي ندارم . نـاگهان ديدم ، چهار نفر سوار پيدا شدند و آن سواري كه بزرگ آنها بود، فرمود: جعفربا زائر ما چه مي كني ؟ عرض كردم : آقا چه كنم ، در كار او مانده ام ! آن سه نفر ديگر پياده شدند. يك نفر آنها نيزه اي در دست داشت كه آن را در گودال آبي كه خشك شده بود فرو برد، آب جوشش كرد و گودال پر شد. آن ميت را غسل دادند. بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند. مـن هم براه افتادم . ناگاه ديدم ، از قافله اي كه پيش از ما حركت كرده بود، گذشتم و جلوافتادم . كـمـي گـذشت ، ديدم به قافله اي كه پيش از آن قافله حركت كرده بود، رسيدم . وبعد هم طولي نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام . در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتي است ! ميت را بردم و در وادي ايمن دفن كردم . قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد. هر كدام از اهل قافله مي پرسيد: تو كي وچگونه آمدي ! من قضيه را براي بعضي به اجمال و براي بعضي مشروحا مي گفتم وآنها هم تعجب مي كردند. تا آن كه روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم ، ولي با كمال تعجب ديدم كه مردم را به صورت حـيـوانات مختلف مي بينم ، از قبيل : گرگ ، خوك ، ميمون و غيره و جمعي را هم به صورت انسان مي ديدم ! از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم . باز مردم را به همان حالت مي ديدم . برگشتم و بعد از ظهر رفتم ، ولي مردم را همان طور مشاهده كردم ! روز بـعـد كـه رفتم ، ديدم همه به صورت انسان مي باشند.
🌱 جمعي از موثقين نقل كردند: مـدتـي بـحرين تحت نفوذ خارجيان بود. آنها مردي از مسلمانان را حاكم بحرين كردندتا شايد به علت حكومت كردن شخصي مسلمان ، آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد. آن حـاكـم از نـاصـبـيان (كساني كه با اهل بيت پيامبر اكرم (ع ) دشمني مي ورزند) بود اووزيري داشـت كـه در عـداوت و دشـمني از خودش شديدتر بود و پيوسته نسبت به اهل بحرين ، به خاطر مـحـبـتشان به اهل بيت رسالت (ع )، دشمني مي نمود و هميشه به فكرحيله و مكر براي كشتن و ضرر رساندن به آنها بود. روزي وزيـر بر حاكم وارد شد و اناري كه در دست داشت به حاكم داد. حاكم وقتي دقت كرد، ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسول اللّه . اين نوشته بر پوست انار بود، نه آن كه كسي با دست نوشته باشد. حاكم از اين امر تعجب كرد و به وزير گفت : اين انار نشانه اي روشن و دليلي قوي برابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت ) است . حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست ؟ وزير گفت : اينها جمعي متعصب هستند كه دليل و براهين را انكار مي كنند، سزاواراست ايشان را حـاضـر كني و انار را به آنها نشان دهي . اگر قبول كردند و از مذهب خوددست كشيدند، براي تو ثواب و اجر اخروي عظيمي خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهي خود باقي ماندند، يكي از سه كار را با آنها انجام بده : يا باذلت جزيه بدهند، يا جوابي بياورند - اگر چه جوابي نـدارنـد - يـا آن كـه مردان ايشان رابكش و زنان و اولادشان را اسير كن و اموال آنها را به غنيمت بردار. حـاكـم نـظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيكان شيعه فرستاد وايشان را حاضر كرد. انار را به آنها نشان داد و گفت : اگر جواب كافي در اين زمينه نياورديد، مردان شما را مـي كـشم و زنان و فرزندانتان را اسير مي كنم و اموال شما رامصادره مي كنم و يا آن كه بايد جزيه بدهيد. وقتي شيعيان اين مطالب را شنيدند، متحير گشته و جوابي نداشتند، لذا رنگ چهره هايشان تغيير كـرد و بـدنـشـان به لرزه درآمد، با اين حال گفتند: اي امير سه روز به ما مهلت بده ، شايد جوابي بـياوريم كه تو به آن راضي شوي . اگر نياورديم ، آنچه رامي خواهي ، انجام بده . حاكم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد. آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسي جمع شدند تا شايد راه حلي پيدا كنند. در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند كه از صلحاء بحرين ده نفر راانتخاب كنند. اين كار را انجام دادند. آنـگاه از بين ده نفر، سه نفر را انتخاب نمودند. بعد به يكي از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صـحـرا برو و خدا را عبادت كن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالي فرجه الشريف اسـتـغاثه نما، كه او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست . شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند. آن مـرد از شـهـر خارج شد و تمام شب ، خدا را عبادت كرد و گريه و تضرع نمود و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود تا صبح شد، ولي چيزي نديد. به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد. شـب دوم ديگري را فرستادند. او هم مثل نفر اول ، تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچيزي نديد، و برگشت ، لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد. سومي را احضار كردند. او مردي پرهيزگار به نام محمد بن عيسي بود. شب سوم باسر و پاي برهنه به صحرا رفت . آن شب ، شبي بسيار تاريك بود. ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالي متوسل گـرديد و درخواست كرد كه آن بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع كند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود. وقتي آخر شب شد، شنيد كه مردي با او صحبت مي كند و مي گويد: اي محمد بن عيسي چرا تو را به اين حال مي بينم ؟ و چرا به اين بيابان آمده اي ؟ گفت : اي مرد مرا رها كن ، كه براي امر عظيمي بيرون آمده ام و آن را جز به امام خود،نمي گويم و جز نزد كسي كه قدرت بر رفع آن داشته باشد، شكايت نمي كنم . فرمود: اي محمد بن عيسي ، من صاحب الامر هستم ، حاجت خود را ذكر كن . محمد بن عيسي گفت : اگر تو صاحب الامري ، قصه ام را مي داني و احتياج به گفتن من نيست . فرمود: بلي ، راست مي گويي . تو به خاطر بلايي كه در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهديداتي كه حاكم نسبت به شما انجام داده ، به اين جا آمده اي . مـحـمد بن عيسي مي گويد: وقتي اين سخنان را شنيدم ، متوجه آن طرفي شدم كه صدامي آمد. عرض كردم : بلي ، اي مولاي من . تو مي داني كه چه بلايي به ما وارد شده است .
🌱 تاجر متقي حاج محمد علي گفت : روزي در بـازار بـودم . حـاج محمد حسين كه از تجار بود، به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم . هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد، بناي مصافحه و معانقه و اظهار محبت كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براي صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد. كمي ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اي به منزل او بروم ، لذا تامل نمودم . ايشان از حال من ، مطلب را دريافت ، لذا گفت : اگر هم مي ترسيد، مي توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد، مانعي ندارد. من وعده دادم و ايشان نشاني خانه را داد. شب به آن جا رفتم ، ديدم تشريفات وتداركات زيادي بجا آورده است . ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت ، آن است كه من از دزفـول شـمـا فـيضي عظيم برده ام ، لذا چون شنيدم شما از اهل آن جاييد،خواستم قدري تلافي كرده باشم . جريان اين است كه من ثروت زيادي دارم ، ولي قبلاهيچ اولادي نداشتم و به اين دليل مـحزون بودم و غصه مي خوردم ، تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم . در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براي حاجات مهم ، چه توسلي در اين جا مؤثر است . گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است ، كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه ، موجب توجه امام عصر (ع ) مي شود)). مـن مـدتي شبهاي چهارشنبه را به آن جا مي رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم ، بجا مـي آوردم . تـا آن كـه شبي در خواب كسي به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدي محمد علي نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است . من تا آن روز، اسم دزفول رانشنيده بودم ، لذا از بعضي افراد، نام و راه آن جا را پرسيدم ، و به آن طرف حركت كردم . وقتي به آن جا رسيدم ، نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مي خواهم كسي را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد، به جستجوي من بيرون نيا تا خودم برگردم . از خانه خارج شدم ، اما تا عصر در هر كوچه و محله اي كه رفتم و سراغ مشهدي محمد علي نساج را گرفتم ، كسي او را نمي شناخت ، تا آن كه آخرالامر به كوچه اي رسيدم و از شخصي پرسيدم : مغازه مشهدي محمد علي بافنده كجا است ؟ گفت : سر اين كوچه دكان او است . وقتي به آن جا رسيدم ، ديدم دكان بسيار كوچكي دارد و در همان جا هم نشسته است . به مجرد آن كه مرا ديد، فرمود: حاج محمد حسين ، سلام عليك . خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مي كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد، اولاد پسردارم . من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت . در دكان او نشستم . دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سيني و كاسه چوبي آورد كه در آن قدري مـاسـت و دو تـا نـان جو بود. وقتي خوردم و نماز خواندم ، به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مي باشم . فرمود: حاجي منزل من همين جا است و هيچ رواندازي ندارم . گفتم : من به همين عباي خود اكتفا مي كنم . او هم اجازه ماندن داد. همين كه شب شد، ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند. بعد از آن هم سيني و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد، و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم . اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست . من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجي به مقصد خود رسيدي ديگر چه كار داري ؟ اصرار كردم . فـرمود: اين خانه عالي را مي بيني ؟ [از دور خانه مجللي ديده مي شد]. اين جا منزل يكي از اعيان و اشـراف لـر است . هر سال پنج الي شش ماه مي آيد و چند سرباز به همراه خود مي آورد. يك سال در مـيـان سـربـازها، شخصي لاغر اندام بود كه روزي نزد من آمدو گفت : تو براي تهيه نان خود چه مي كني ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزي چهار دانه نان جو كه لازم دارم ، جو مي خرم و آردمي كنم و از آن آرد، هر روز مي دهم برايم نان بپزند. گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براي من جو تهيه كني و نان مراتامين نمايي ؟ قبول كردم . او هر روز مي آمد و چهار دانه نان جو از من مي گرفت . تا آن كه يك روز ظهر نيامد. قدري طول كشيد. رفتم و از رفقاي او پرسيدم . گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است . به آن مسجد رفتم ، تا او را عيادت كنم . وقتي حالش را پرسيدم ، گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مي روم و كفن من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست ، اطاعت كن . هر چه هم از جو باقي مانده ، خودت بردار. بـه دكـان آمدم . چند ساعتي كه از شب گذشت ، شخصي آمد و مرا صدا زد. برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند، به مسجد رفتم .
🌱 احمد بن عبدالله از پدرش نقل می كند كه گفت : نزد فضل بن ربیع (از سران حكومت عباسی) رفتم (در آن وقت كه امام موسی كاظم (علیه السلام) تحت نظر او بود) دیدم بر پشت بام نشسته است ، به من گفت : بیا اینجا به این خانه نگاه كن ببین چه می بینی ؟ رفتم دیدم و گفتم : یك لباس افتاده می بینم ، گفت : خوب نگاه كن ، خوب نگاه كردم ، گفتم : مردی را در حال سجده می بینم . گفت : آیا این مرد را می شناسی ؟ این موسی بن جعفر (علیه السلام) است ، كه شب و روز او را در این حال می بینم ، او نماز صبح را دراول وقت می خواند سپس تعقیب نماز را می خواند تا خورشید طلوع نماید، سپس به سجده می افتد و همچنان در سجده است تا ظهر شود، كسی را وكیل كرده كه وقت نماز را به او خبر دهد، وقتی كه از ناحیه او با خبر می شد كه ظهر شده بلند می شد و بدون تجدید وضو، نماز می خواند (معلوم می شود كه از صبح تا ظهر خوابش نبرده است) وقتی شب می شود پس از نماز عشاء غذائی میل می كند، سپس تجدید وضو نموده به سجده می افتد و همواره در دل شب نماز می خواند تا طلوع فجر. بعضی از مامورین می گفت : بسیار شنیدم كه آن حضرت در دعایش ‍ می گفت :خدایا من از تو می خواستم فراغت و فرصتی برای عبادت تو بیابم ، خواسته ام را برآوردی ، تو را بر این كار حمد و سپاس می گویم . و در سجده خود می گفت : قبح الدنب من عبدك فلیحسن العفو و التجاوز من عندك . زشت است گناه از بنده تو، پس عفو و گذشت نیك از جانب تو می باشد. و از دعاهای معروف او است : اللهم انی اسالك الراحه عند الموت و العفو عند الحساب خداوندا از درگاه تو آسایش هنگام مرگ و بخشش هنگام حساب را می خواهم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 سلیمان بن عبداللّه حكایت كند: روزی با عدّه ای به منزل حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام وارد شدیم و در حضور آن حضرت نشستیم . پس از لحظاتی ، زنی را كه صورتش به عقب برگشته بود، آوردند و از حضرت خواستند كه او را معالجه نماید. امام كاظم علیه السلام دست راست مبارك خود را بر پیشانی زن و دست چپ را پشت سر او نهاد و سر و صورت او را به حالت طبیعی برگرداند؛ و زن سالم شد. سپس حضرت زن را مخاطب قرار داد و فرمود: مواظب باش بعد از این مرتكب چنین خلافی نشوی . افراد در مجلس سئوال كردند: یا ابن رسول اللّه ! این زن چه كار خلافی را انجام داده ، كه دچار این عقاب شده است ؟ امام علیه السلام فرمود: نباید راز او فاش گردد، مگر آن كه خودش مطرح كند. هنگامی كه از زن سئوال شد كه چه عملی انجام داده بودی ؟ گفت : شوهرم غیر از من همسر دیگری دارد و هر دو در یك منزل هستیم ، در حالی كه هووی من پشت سرم نشسته بود، من بلند شدم تا نماز بخوانم ؛ شوهرم حركت كرد و رفت ، من گمان كردم پیش آن همسرش رفته است ، پس صورت خود را برگرداندم تا ببینم چه می كنند، هوویم را تنها دیدم و شوهرم حضور نداشت . و چون چنین گمان خلافی را نسبت به شوهرم انجام دادم ، به آن مصیبت گرفتار شدم و به دست مبارك مولایم ، آن عقاب برطرف شد و توبه كردم. چهل داستان و چهل حديث از امام موسي كاظم(ع)/ عبدالله صالحي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 معاویه كه مروان بن حكم را فرماندار مدینه قرار داده بود روزی برای او نامه نوشت كه دختر عبداللّه بن جعفر(برادر زاده امیر المؤ منین علیه السلام) را برای پسرش یزید خواستگاری كند و اضافه كرده بود كه هر مقدار پدرش مهریه تعیین كند می پذیرم و هر اندازه بدهی داشته باشد می پردازم ضمن اینكه این وصلت سبب صلح بین بنی هاشم و بنی امیه خواهد شد. مروان را بدنبال عبداللّه بن جعفر فرستاد تا دختر او را به عقد یزید در آورد اما عبداللّه گفت : اختیار دختران ما با حسن بن علی علیهماالسلام است و باید با او صحبت كنی . مروان نزد امام علیه السلام رفت تا برای یزید خواستگاری كند. امام علیه السلام فرمود: هر كس را می خواهی جمع كن تا نظر خود را در آن جمع بیان كنم . بزرگان طایفه بنی هاشم و بنی امیه جمع شدند آنگاه مروان برخاست و پس از حمد و ثنای خداوند گفت : معاویه به من دستور داده است تا زینب دختر عبداللّه بن جعفر را برای یزد بن معاویه خواستگاری كنم و گفته است : هر اندازه پدرش مهریه تعیین كند می پذیرم و هر مقدار پدرش قرض داشته باشد ادا می كنم و این وصلت سبب صلح دو طایفه بنی امیه و بنی هاشم می گردد. یزید بن معاویه همسر بی نظیری است و به جان خودم سوگند افتخار شما به یزید بیش از افتخار یزید به شماست ، یزید كسی است كه به بركت چهره او از ابر طلب باران می شود! سپس سكوت كرد و در جائی نشست . امام حسن علیه السلام پس از حمد و ثنای خداوند فرمود: اما در مورد مهریه كه گفتی هر مقدار پدرش تعیین كند، ما بیش از سنت پیامبر اكرم صلی اللّه علیه و آله كه برای دختران و خویشاوندان تعیین می كرد نمی خواهیم . اما درباره ادای قرض پدرش ، چه وقت زنان ما قرضهای پدرانشان را ادا كرده اند كه زینب چنین كند؟ اما درباره صلح طایفه بنی هاشم و بنی امیه دشمنی ما با شما برای خدا و در راه خداست ، بنابراین بخاطر دنیا با شما صلح نخواهیم كرد. و اما اینكه افتخار ما به یزید بیش از افتخار یزید به ما است اگر ارزش حكومت بر مردم بیش از ارزش نبوت از سوی خداوند است ما به یزید افتخار می كنیم اما اگر نبوت ارزش بیشتری از حكومت دارد او باید به وجود ما افتخار كند. اما این كه گفتی به بركت چهره یزید از ابر طلب باران می شود این حرف جز برای اهلبیت رسول اللّه صحیح نمی باشد و تنها به بركت چهره آنها طلب باران می شود. نظر ما بر این است كه دختر عبداللّه را به عقد پسر عمویش قاسم بن محمد بن جعفر در آوریم و من هم اكنون او را به عقد قاسم در آوردم و مهریه او را یك زمین مزروعی در مدینه قرار دادم كه ده هزار دینار آن را می خرند و این زمین برای آنها كافی است . مروان گفت : آیا این گونه با ما صحبت می كنید؟ امام حسن علیه السلام فرمود: هر یك از این پاسخها در برابر هر یك از سخنان شماست . مروان كه در انجام ماموریت خود شكست خورد مسائلی كه گذشته بود را طی نامه ای به معاویه اطلاع داد. قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام) / محمد رضا اکبري
☘ نمک خوردن و نمکدان شکستن او دزدی ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند . روزی باهم نشسته بودند و گپ می زدند . در حین صحبتهاشان گفتند : چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایی معمولی سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون می آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد . البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود . آنها تمامی راهها و احتمالات ممکن را بررسی کردند ، این کار مدتی فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود ، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند . خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتی و . . . بود . آنها تا می توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند . در این هنگام چشم سر کرده باند به شی ء درخشنده و سفیدی افتاد ، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و برای امتحان به سر زبان زد ، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانی شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانی زد بطوری که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقی پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند . خیلی زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند : چه شد ؟ چه حادثه ای اتفاق افتاد ؟ او که آثار خشم و ناراحتی در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهای چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمی شود مال و دارایی پادشاه را برد ، از مردانگی و مروت به دور است که ما نمک کسی را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و . . . آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسی بویی ببرد دست خالی به خانه هاشان باز گشتند . صبح که شد و چشم نگهبانان به درهای باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایی بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتی رسانیدند ، دیدند سر جایشان نیستند ، اما در آنجا بسته هایی به چشم می خورد ، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها می باشد ، بررسی دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا می داند سلطان با ما چه می کرد و . . . بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد ، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود می گفت : عجب ! این چگونه دزدی است ؟ برای دزدی آمده و با آنکه می توانسته همه چیز را ببرد ولی چیزی نبرده است ؟ آخر مگر می شود ؟ چرا ؟ . . . ولی هر جور که شده باید ریشه یابی کنم و ته و توی قضیه را در آورم . در همان روز اعلام کرد : هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او می تواند نزد من بیاید ، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم . این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید ، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید . آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفی کردند ، سلطان که باور نمی کرد دوباره با تعجب پرسید : این کار تو بوده ؟ گفت : آری . سلطان پرسید : چرا آمدی دزدی و با این که می توانستی همه چیز را ببری ولی چیزی را نبردی ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل برای سلطان گفت . سلطان به قدری عاشق و شیفته کرم و بزرگواری او شد که گفت : حیف است جای انسان نمک شناسی مثل تو ، جای دیگری باشد ، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمی را بر عهده بگیری ، و حکم خزانه داری را برای او صادر کرد . آری او یعقوب لیث بود و چند سالی حکمرانی کرد و سلسله صفاریان را تاءسیس نمود
☘ حکایت زن عبدالله بن سلام عبدالله بن سلام که از طرف معاویه فرماندار عراق بود ، با دختر اسحاق به نام ارینب ازدواج کرد . یزید پسر معاویه سخنانی از زیبایی و دل فریبی و کمال آن دختر شنید ، بطوری که ندیده عاشق او شد . در عشق به او ، به مرتبه ای رسید که بردباری و شکیبایی را از دست داد . آرام و قرار نداشت . جریان دلباختگی خود را با ندیم و همنشین خود (رفیف ) در میان گذاشت و از او در خواست چاره کرد . رفیف عشق سوزان یزید نسبت به ارینب را به معاویه رسانید . معاویه او را خواست و از درد درونش جویا شد ، وقتی که التهاب شراره های عشق پسر خود را دید ، او را به شکیبایی و تحمل امر کرد . یزید گفت : از این حرفها گذشته ، مرا دیگر تاب و توانی نیست و بیش از این قدرت صبر ندارم . معاویه گفت : پس برای رسیدن به مقصود همین مقدار با من کمک کن که راز را افشا نکنی تا من حیله ای بیاندیشم . معاویه برای ارضای غریزه جنسی فرزند خویش ، چنگ به نیرنگ و تزویر زد ، عبدالله بن سلام را به شام احضار کرد و در آنجا منزلی مجهز با تمام وسایل در اختیار او گذاشت و دستور داد که از عبدالله پذیرایی شایانی کنند . در آن مراسم ابوهریره و ابودرداء نزد معاویه بودند ، پس از ورود عبدالله به شام روزی معاویه به ابوهریره و ابودرداء گفت : دخترم بالغ شده ، خیال ازدواجش را دارم و عبدالله بن سلام را شایسته شوهری او می دانم ، عبدالله را من خود برگزیده ام ، فقط باید درباره این انتخاب با دخترم هم مشورتی شود و اگر او رضایت دهد من راضیم . ابودرداء و ابوهریره گفته معاویه را به عبدالله بن سلام رسانیدند . معاویه دختر خود را قبلا آماده کرده بود که اگر کسی به خواستگاری تو برای عبدالله بن سلام آمد ، بگو من مایلم ولی چون زنی غیور و خود پسندم ، می ترسم کدورتی بین ما ایجاد شود ؛ زیرا عبدالله زن زیبایی دارد . عبدالله ابودرداء ابوهریره را به خواستگاری پیش معاویه فرستاد ، آنها وقتی که پیغام را رساندند ، معاویه گفت : چنانکه قبلا هم به شما گفته ام من خیلی مایلم ولی باید با خود دختر صحبت کنید . نظریه او شرط این کار است ، اینک خودتان پیش او بروید و ببینید چه می گوید ؟ دختر که با نقشه و برنامه پدر پیش می رفت ، مقدم این دو نفر را بسیار گرامی شمرد و گفت : من نیز میل دارم ؛ ولی چون می ترسم به واسطه زن داشتن عبدالله ، رنجشی بین ما حاصل شود ، از این رو در صورتی این عمل انجام می گیرد که عبدالله زوجه خود را ترک گوید ، وقتی آنها سخن دختر را به عبدالله گفتند ، همانجا آن دو را شاهد گرفت و ارینب را طلاق داد . برای مرتبه دوم آنها را پیش دختر معاویه به خواستگاری فرستاد ، این بار چنانکه آموخته بود ، جواب ایشان را به تاءخیر انداخت و نتیجه را منوط به استخاره و مشورت نمود . چندین مرتبه ابوهریره و ابودرداء برای پایان دادن به این کار ، مراجعه کردند تا عاقبت گفت : به استخاره مساعدت کرد ، نه مشاورین صلاح دانستند . بالاخره آشکار گردید که این موضوع نیرنگی از سوی معاویه بوده تا بین عبدالله و زنش جدایی اندازد و فرزند خویش ، یزید را به وصال آن زن برساند . هنگامی که عده ارینب به سر آمد ، معاویه ابودرداء را به عنوان خواستگاری فرستاد و اجازه یک میلیون درهم مهریه داد . وقتی ابودرداء وارد عراق شد ، حسین بن علی (ع ) در آنجا حضور داشت ، با خود گفت : دور از انصاف است من به عراق بیایم و قبل از زیارت امام حسین - علیه السلام - به کار دیگری مشغول شوم . از این رو خدمت اباعبداللّه (ع ) رسید . حضرت احوالش را پرسید و از مقصدش پرسید جویا شد . گفت : آمده ام ارینب را برای یزید خواستگاری کنم ، آن جناب فرمود : از طرف من نیز وکیلی به هر مهریه ای که معاویه تعیین کرده ، خواستگاری کنی و این موضوع را به رسم امانت از تو می خواهم ، مبادا خیانت نمایی . ابودرداء پیش ارینب رفت و او را برای حسین (ع ) و یزید خواستگاری نمود . ارینب گفت : اگر تو حاضر نبودی هر آینه در چنین کاری به عنوان مشورت دنبالت می فرستادم ، اکنون که خود واسطه هستی ، هر چه صلاح من است از نظر خشنودی خداوند بگو و مبادا در مشورت خیانت کنی . ابودرداء گفت : آنچه در نظرم هست اعلام می کنم ، آنگاه هر که را خواستی انتخاب کن . من حسین را صلاح می دانم ، ازدواج با او باعث افتخار تو است ، به خدا قسم پیامبر را دیدم که لبهای خود را بر لبهای او گذاشه بود ، اگر تو را آن شرافت است که لبهای خویش را به جای لبهای پیامبر بگذاری با او ازدواج کن . ارینب گفت : به خدا سوگند جز لبهایی که پیامبر بوسیده انتخاب نمی کنم . در همان جلسه ابودرداء او را به عقد حضرت اباعبدالله در آورد و مهر زیادی تعیین کرد . این خبر به معاویه رسید ، بسیار افسرده شد ، بطوری که وقتی ابودرداء را دید ، گفت : ای الاغ ! تو را برای مصلحت اندیشی نفرستادم که این کار را کردی .
☘ قرض دادن به علی (ع ) در شهر کوفه تاجری به نام ابوجعفر بود که کسب و کار ، روش بسیار پسندیده ای داشت . سودای او آمیخته به اغراض مادی و ازدیاد ثروت نبود ، بلکه بیشتر توجه به خشنودی و رضایت خدا داشت . هر گاه یکی از سادات چیزی از او به قرض می خواست ، هیچگونه عذر و بهانه ای نمی آورد و به او می داد و بعد به غلامش می گفت : بنویس علی بن ابی طالب - ع - فلان مبلغ قرض کرده و آن نوشته را به همان حال می گذاشت . مدت زیادی بر این روش گذرانید تا ورشکسته شد و سرمایه خود را از دست داد . روزی غلام خود صدا زد و گفت : دفتر حساب را بیاورد و هر یک از مدیونین که فوت شده اند نام آنها را از دفتر محو کند و دستور داد از کسانی که زنده بودند مطالبه نماید . این کار هم جبران ورشکستگی او را نکرد . یک روز بر در منزل نشسته بود ، مردی رد شد و از روی تمسخر گفت : چه کردی با کسی که به نام او قرض می دادی و دل خوشی کرده بودی و نامش را در دفتر خود می نوشتی ؟ (منظورش علی (ع ) بود) تاجر از این سرزنش اندوهگین شد و با همان اندوه روز را شب کرد ، در خواب رسول اکرم - ص - و امام حسن و حسین - علیهماالسلام - را دید ، پیامبر - ص - به امام حسن فرمود : پدرت کجاست ؟ علی (ع ) عرض کرد : من در خدمت شمایم . فرمود : چرا طلب این مرد را نمی دهی ؟ گفت : اکنون آمده ام در خدمت شما بپردازم و کیسه سفیدی محتوی هزار اشرفی به او داد . فرمود : بگیر ، این حق توست و از گرفتن آن خودداری مکن . بعد از این اگر هر یک از فرزندان من قرض خواست به او بده ، دیگر مستمند و فقیر نخواهی شد . ابوجعفر از خواب بیدار شد . دید کیسه ای در دست دارد ، آن را برداشت و به زوجه خود نشان داد . زنش ابتدا باور نکرد و گفت : اگر حیله ای به کار برده ای و با این وسیله می خواهی مسامحه در حقوق مردم کنی ، از خدا بترس و نیرنگ و تزویر را ترک کن . تاجر جریان خواب خود را شرح داد . زن گفت : اگر به راستی خواب دیده ای و حقیقت دارد آن دفتر را نشان بده . چون دفتر را بررسی کردند ، معلوم گردید هر جا قرض به نام علی بن ابی طالب بوده مبلغ آن محو و ناپدید شده است . ☘☘☘☘☘☘☘☘
☘ عمه و دختر برادر دیگر چرا ؟ ؟ ((ابن ابی لیلی )) ، قاضی اهل سنت بود روزی پیش منصور دوانیقی آمد . منصور گفت : بسیار اتفاق می افتد که داستانهای شنیدنی پیش قضاوت می آورند ، مایلم یکی از آنها را برایم نقل کنی . ابن ابی لیلی گفت : همین طور است . روزی پیره زن فرتوتی پیش من آمد با تضرع و زاری تقاضا می کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسی شکایت داری ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند ، وقتی آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام خیال نمی کنم جز در بهشت شبیهی بتوان برایش پیدا کرد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب می شود ، کودکی یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد ، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردی زرگر در آورد ، زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم از هر حیث به من خوش می گذشت ، عمه ام بر زندگی من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد ، همیشه دخترش را می آراست و به چشم شوهرم جلوه می داد . بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگاری کرد عمه ام شرط نمود در صورتی به این ازدواج تن در می دهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد ، آن مرد راضی شد هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد ، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد . من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و کرشمه ساز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم ، طوری که در خواست ازدواج با من کرد . با این شرط راضی شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد ، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایی بر زندگی او مسلط شدم مدتی با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت روزی شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود که : می دانی من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه می شود دوباره زندگی را از سر بگیریم . گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذاری ، راضی شد دو مرتبه ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید . آیا من هیچ گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام .
☘ زن با عفت پادشاهی در بالای قصر خود نشست بود و رهگذران را تماشا می کرد . در میان عابران زنی زیبا با قامتی موزون و دلربا دید . در دم به وی دل بست و فریفته جمال او گردید . دستور داد تحقیق کنند . ببینند زن کیست . پس از رسیدگی گفتند ! زن فیروز غلام مخصوص شاه است ! پادشاه به منظور رسیدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه ای به او داد که به مقصدی برساند . فیروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهی مقصد شد . وقتی پادشاه اطلاع یافت فیروز در خانه نیست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زیبای وی گفت با این که من پادشاه مملکت هستم به ملاقات تو آمده ام ! زن گفت : من از این ملاقات پادشاه به خدا پناه می برم ! و سپس با خواندن چند شعر عربی نارضایتی خود را از این کار اعلام داشت و بعد گفت : ای پادشاه می خواهی از ظرف غذایی بخوری که سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟ ! شاه از این سخن شرمگین شد و از خانه بیرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود که یک لنگ کفش خود را جا گذاشت و فراموش کرد بپوشد ! اتفاقا لحظه بعد فیروز وارد خانه شد . چون وقتی از شهر بیرون آمد و مسافتی را طی کرد به یاد آورد که نامه شاه را در خانه جا گذاشته است . از این رو برگشت تا نامه را بردارد . همین که فیروز به خانه آمد و کفش پادشاه را در آنجا دید ، مات و مبهوت شد . پس از مدتی متوجه شد که نیرنگی در کار بوده ، و سفر او نیز ساختگی است . در عین حال چاره نبود ، فرمان پادشاه است . باید اجرا شود ! فیروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد . بعد از بازگشت از سفر ، پادشاه او را نواخت و یک صد سکه زر به وی داد . همین کار نیز سوءظن او را تشدید کرد . فیروز که در وضع روحی بسیار بدی قرار داشت تصمیم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد . به همین جهت جهیزیه زن به اضافه لباسهای تازه ای به او بخشید و او را روانه خانه پدرش نمود . پس از مدتی برادر زن به فیروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وی چیست ؟ چون فیروز جوابی نداد او را نصیحت کرد که همسرش را به خانه برگردانده ولی هر بار که برادر زن در این خصوص با وی گفتگو می کرد ، فیروز سکوت می نمود و در بردن همسرش سهل انگاری می ورزید . سرانجام برادر زن از وی به قاضی شهر شکایت نمود و او را به محاکمه کشید . شاه که مترصد وضع این زن و شوهر بود و می دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش کینه ای به دل گرفته است ، وقتی کار به محکمه قاضی کشید ، بدون اینکه فیروز متوجه شود دستور داد قاضی رسیدگی به دعوای آنها را در حضور او انجام دهد . در محکمه قاضی ، برادر زن که شاکی بود گفت : باغی به این مرد اجاره داده ام که چشمه آب در آن جاری و در و دیوار آن آباد و درختانش ثمردار بود . ولی این مرد میوه آن را خورد و درختان را از میان برد و چشمه را کور کرد و پس از خرابی ، آن را به من پس داده است ! فیروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحیح و سالم بهتر از روزی که به من داد به او مسترد داشته ام . برادر زن گفت : از او سؤ ال کنید : چرا آن را برگردانیده است ؟ فیروز گفت : من از باغ او ناراحتی نداشتم ، ولی روزی وارد آنجا شدم جای پای شیری را در آن دیدم ، می ترسم اگر آن را نگاه دارم آسیبی از شیر به من برسد ! از این رو آن را بر خود حرام کردم . پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و به مرافعه ایشان گوش می داد ، در این جا گفت : ای فیروز ! با خاطر آسوده و خیال راحت برگرد به باغ خود که هر چند شیر وارد باغ تو شد ، ولی به خدا هرگز متعرض آن نگردید و به برگ و میوه آن آسیبی نرسانید ! او فقط یک لحظه در آنجا توقف کرد و برگشت ! ! به خدا هیچ شیری ، باغی مانند باغ تو ندیده است که خود را از بیگانه حفظ کند ! چون سخن شاه به اینجا رسید و تواءم با سوگند بود ، فیروز باور کرد و با سابقه پاکی که از زن خود داشت متوجه شد که وی واقعا زنی پاکدامن و با وفاست . و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگی حفظ کرده ، و خطر را بر طرف نموده است . بدین لحاظ با آرامش خاطر و طیب نفس زن را به خانه برگردانید و زندگی را از سر گرفتند . قاضی و بردار زن و حضار مجلس نیز موضوع را دریافتند و همگی بر وفا و پاکدامنی و خود نگاهداری زن آفرین گفتند .