#داستان_مذهبی
#امام_حسن_عسکری_ع
🍃🍂 پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه میکرد.😭
🍁🍃مردی از بزرگان سامراء او را دید.
🍃🍁جلو امد و گفت: "پسرجان! چرا گریه میکنی؟ نکند اسباببازی🚲 میخواهی. گریه ندارد خودم برایت میخرم."❗️
🍂🍃پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"⁉️
مرد هاج و واج نگاه میکرد.😳
گفت: " پس چرا گریه میکنی!؟❗️"
💐گفت:" مادرم داشت نان🍞 میپخت. دیدم هر کاری میکند چوبهای بزرگ آتش نمیگیرد💥. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتششان زد.🔥
گذاشت کنار چوبهای بزرگ، آنها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزمهای ریز جهنم باشیم!"😔
📌 ان پسر #امام_حسن_عسکری بود🌹
📚برگرفته از کتاب: افتاب نیمه شب
@montazer_koocholo