راز نشانه ها.mp3
5.89M
#تسلیت_امام_زمانم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_حسن_عسکری
🌹راز نشانه ها🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_تین
🎶 تدوین : محمد حسین مکاریان پور
📚منبع:فارسی پایه چهارم
مسافر و نان.mp3
6.8M
#قصه_شبانه
#امام_حسن_عسکری
🌹مسافر و نان🌹
👨👧👧بالای ۶ سال
🎤با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_کوثر
🎶 تدوین : رحیم یادگار پور
📚منبع:قصه ی ما مثل شد
#داستان_مذهبی
#امام_حسن_عسکری_ع
🍃🍂 پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه میکرد.😭
🍁🍃مردی از بزرگان سامراء او را دید.
🍃🍁جلو امد و گفت: "پسرجان! چرا گریه میکنی؟ نکند اسباببازی🚲 میخواهی. گریه ندارد خودم برایت میخرم."❗️
🍂🍃پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"⁉️
مرد هاج و واج نگاه میکرد.😳
گفت: " پس چرا گریه میکنی!؟❗️"
💐گفت:" مادرم داشت نان🍞 میپخت. دیدم هر کاری میکند چوبهای بزرگ آتش نمیگیرد💥. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتششان زد.🔥
گذاشت کنار چوبهای بزرگ، آنها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزمهای ریز جهنم باشیم!"😔
📌 ان پسر #امام_حسن_عسکری بود🌹
📚برگرفته از کتاب: افتاب نیمه شب
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_حسن_عسکری ع
#روز_زیارتی
#پنجشنبه
این داستان: جانشین پدر
☁️چند نفر داشتند در حیاط غذا🍚 درست میکردنند، ادم های زیادی از دور و نزدیک امده بودند ، و توی راهرو دراز و اتاق بزرگ کنار هم نشسته بودند، همه غمگین بودند😢 ، بعضی ها اشک میریختند😭 چون فرزند بزرگ #امام_هادی ع🌟 "محمد" از دنیا رفته بود، همه فکر میکردنند، محمد جانشین پدر است، و بعد از امام هادی ع امامت به او میرسد،
یکی میگفت: حالا دیدی چه شد ، حالا بعد از امام هادی ، چه باید بکنیم😞
دیگری میگفت: چه غم بزرگی ، دیگر بعد از امام هادی، علیه السلام ، امامی نیست، پس چه کسی به داد ما شیعیان خواهد رسید،😟
هرکس این سوال را از خودش میپرسید و افسوس میخورد،
در همین موقع جوانی وارد خانه شد، جوان خیلی ناراحت شد و اشک می ریخت😭، خیلی ها او را نمیشناختد، مخصوصا انهایی که از راه دور امده بودند ، انها دوست داشتند بدانند این جوان زیبا رو کیست🤔
#امام_هادی_علیه السلام🌟 تا او را دید فوری از جای بلند شد، و جلو امد و او را در آغوش گرفت😍
سر و رویش را بوسید😘 بعد طوریکه که همه بشنوند گفت: پسرجان خدا را شکر کن، که مقام امامت را بعد از من به تو سپرد 🌞انوقت دست او را گرفت و پیش خود نشاند😌
همه از این خبر تعجب کردند به خصوص انهایی که امام حسن عسکری را نمیشناختند، حالا فهمیدند این جوان زیبا رو فرزند دیگر #امام_هادی_علیه السلام🌟 است، و جانشین او همین جوان است، نه پسر بزرگش محمد که تازه از دنیا رفته است.
حالا همه در دل از این خبر خیلی خوشحال بودند و خدا را شکر میکردنند😍
#پایان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#من_امام_حسن_عسکری_را_دوست_دارم
❣ منتظر کوچولو های عزیزم
امروز که روز میلاد #امام_حسن_عسکری ع هسته برای ما شیعیان روز خیلی قشنگیه 😍
اماده این با هم یکم از زندگی ایشون بدونیم:
🌼امام حسن عسکری #یازدهمین امام شیعیان است
🌺او در سال ۲۳۲ هجری در #سامرا بدنیا امد
🌻پدرش #امام_هادی_علیه_السلام و مادرش #حُدَیثه است، بعضی ها هم او را #سوسن میگویند
🌷به خاطر اینکه در #سامرا در محله #عسکر زندگی میکرد به #عسکری معروف است.
🌱۲۲ ساله بود که پدرش به شهادت رسید، و او جانشین پدر شد و رهبری شیعیان را به عهده گرفت.
🌿با اینکه #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام در شرایط بسیار بد و فشار حکومت عباسی قرار داشت، به وسیله نمایندگانی با شیعیان سرزمین های مختلف ارتباط داشت شاگردان زیادی هم تربیت کرد.👌
💐#امام_حسن_عسکری پدر امام #دوازدهم #امام_زمان_عج 🌟هستند.
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
داستان این هفته: #پدر_و_پسر_دانشمند
🍃 ابرهیم تعجب کرد، او قبل از ان به کسی چیزی نگفته بود، پس چگونه و چه کسی خبر امدنش را به امام علیه السلام داده است🤔
_سلام ای امام عزیز....!😍
#امام_حسن_عسکری (ع) با مهربانی از او پذیرایی کرد از حال و روز زندگیش پرسید ، حتی او را با اسم صدا زد.😇
ابراهیم خیلی تعجب کرد، او تا ان روز نمیدانست که #امام_حسن_عسکری (ع) از حال و روز شیعیان خبر دارد، اسم انها را بلد است و انها را به خوبی میشناسد. 💚
نگاه او به کودکی افتاده که کنار امام نشسته بود، اما حرفی نمیزد.
ابراهیم کمی با #امام_حسن_عسکری (ع) حرف زد و از نیشابور و شیعیانش گفت، بعد با خودش گفت:
" یادم باشد از امام که خداحافظی کردم خیلی زود از سامرا فرار کنم، چون ممکن است ماموران خلیفه دستگیرم کنند، انوقت مرا اسیر و دست بسته به نیشابور بفرستند و تحویل حاکم سنگدل نیشابود بدهند، ای وای....! اگر حاکم👑 بفهمد که من شیعه هستم و به سامرا امده ام حتما مرا اعدام میکند 😞"
ابراهیم نگران شد و سر به زیر انداخت، ناگهان کودکی که در کنار امام بود به ابراهیم گفت:
ای ابراهیم! از این جا فرار نکن ، خداوند ان حاکم را از بین خواهد برد!😊
ابراهیم غرق در تعجب شد، حالا غیر از امام ان کودک هم از حال و روز ابراهیم خبر داشت.
او فوری از #امام_حسن_عسکری (ع) پرسید:
اقا جان! این کودک کیست که از راز دل من خبر دارد؟!
امام جواب داد:
#مهدی 🌟پسر من است و بعد از من جانشینم خواهد شد، 🌻
ابراهیم خوشحال شد.😀
او بعد از ان دیدار ، چند روزی مخفیانه در #سامرا ماند، تا ان که برایش خبر اوردند: حاکم نیشابور کشته شده است!😌
ابراهیم یاد حرف کودک امام افتاد و گفت:
مهدی عزیز مثل خود امام یازدهم دانا دانشمند است😇
#پایان
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #امام_حسن_عسکری
#پنجشنبه
#روز_زیارتی
داستان این هفته :انسان فروتن
کودک گفت: پدر جان! کجا میخواهی بروی؟ من هم دوست دارم با تو بیایم!
پدر تسبیح سرخ رنگش را در دست جا به جا کرد. نگاهی به کودک و نگاهی به همسرش کرد: اگر اشکالی ندارد او را با خودت ببر، تنهایی توی خونه حوصله اش سر میرود، توی این هوا گرم هم نمیتواند برود توی کوچه بازی کند..
پدر گفت: باشه، زود برو لباست را عوض کن.
کودک با کمک مادرش لباس تازه ایی پوشید، و همراه پدر از خانه امد. هوا گرم بود،کنار کوچه پیرمردی هندوانه🍉 میفروخت.
هندوانه ها 🍉روی گاری بود. هندوانه فروش فریاد زد: اهای....! هندوانه شیرین!، بیا و ببر...! هم خودت بخور هم غازت....!.😉
کودک خندید😄 ، پدر به هندوانه فروش🍉 سلام کرد. کودک گفت: بابا! مگر غاز هم هندوانه میخورد!😄
پدر گفت: منظورش پوست و دانه هندوانه است که جلوی غآز و اردک 🐤میریزند. حتی اسب🐴 و گاو و الاغ هم پوست هندوانه میخورند.
سر پیچ کوچه اقایی داشت می امد، پدر فوری سلام 🖐کرد. پدر همین طور که هرکس را در راه میدید فوری سلام میکرد. حتی به نوجوانی که دم پله خانه اش نشسته بود سلام 🤚کرد.
کودک خیلی تعجب کرد، تا ان زمان فکر میکرد، ادم فقط باید به بزرگتر از خودش سلام کند.
پدر سرانجام کنار خانه ایی ایستاد. در خانه باز بود، ان خانه ، خانه دوستش بود که تازه از حج برگشته بود. و مردم برای دیدن او به خانه اش⛺️ میرفتند، کودک همراه پدرش وارد خانه شد، و با اتاق مهمان ها رفتند. اتاق شلوغ بود، پدر به همه سلام کرد. دوستش "حاج احمد" را بوسید 😘و زیارت قبول گفت. کودک هم دوست پدرش را بوسید.
پدر نگاهی کرد دید دور تا دور اتاق مهمان ها نشسته بودند. او رفت کنار در نشست و کودک هم پیشش.
یکی از جوان ها پا شد و گفت: اقا! بفرمایید بالاتر من اینجا مینشینم. پدر قبول نکرد.
حاج احمد کمی از زیارتش و از خانه خدا حرف زد . بعد یک شیشه عطر و یک مُهر به پدرش هدیه داد😇.
پدر و کودک از حاج احمد خداحافظی کردند و از خانه بیرون امدند.
#ادامه_دارد.
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#پنجشنبه
#روز_زیارتی
داستان این هفته: #انسان_فروتن
قسمت دوم
پدر همین که از خانه ی حاج احمد بیرون امد، بچه ایی را در کوچه دید،مثل اینکه او را میشناخت، زودتر از او سلام ✋کرد و حالش را پرسید.☺️
کودک باز تعجب کرد، از پدرش پرسید : پدرجان! چرا شما به همه زودتر سلام میکنید؟ حتی به بچه ها ها سلام میکنید؟ من فکر میکردم، ادم فقط باید به بزرگتر از خودش سلام کند.😉
پدر خندید 😄و گفت: پسرم! #سلام کردن خیلی ثواب دارد، بزرگ و کوچک هم ندارد. میدانی ادم فروتن چه کسی است⁉️
_فروتن! معنی فروتن چیست؟🤔
_فروتن یعنی کسی که خودپسند و مغرور نیست، یعنی قیافه نمیگیرد ، و فکر نمیکند از دیگران بالاتر و بهتر است.😊
_حالا فهمیدم.
_ببینم پسرم! تو #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام🌟 را میدانی کیست؟
_بله پدر جان. او یکی از امام های ماست، امام یازدهم ما و پدر #امام_زمان_عج است. 💚
_افرین! #امام_حسن_عسکری میفرماید: فروتن به کسی گفتهمیشود که به همه سلام🖐 کند، ودر جایی پایین تر از مقام و بزرگی خودش بنشیند.😇
کودک گفت: مثل شما که در خانه حاج احمد،دم در نشستید، و ان جوان گفت: برو بالا بشین!
اما شما قبول نکردید.حالا فهمیدم، پس شما یک انسان فروتن هستید.😌
پدر بلند بلند خندید.😃
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_عسکری
#پنجشنبه
داستان این هفته: #زبان_نگاه
قسمت اول؛
پدر پیرش جلوتر حرکت میکرد و محمد پشت سرش. افتاب☀️ بر سر و صورت انها میتابید. هردو عرق کرده بودند.😰حالا که به شهر سامرا رسیده بودند پیرمرد با اینکه خسته بود بیشتر عجله داشت🙂
محمد دلش برای پدر پیرش میسوخت. با خودش گفت: خدایا! چه میشد ما هم ثروت مند بودیم؟ چه میشد لااقل شتری، اسبی یا الاغی🐴 داشتیم تا پدر پیرم این همه راه را پیدا نمی امد.😔
با این فکر دلش خیلی گرفت پدر پیرش را صدا زد: پدر جان! نمیخواهی کمی استراحت کنی، سرانجام امروز میرسیم پس این همه عجله برای چیست؟
پدر پیرش ایستاد و به محمد نگاه کرد، خندیدید😁: ها.... خسته شدی جوان هم جوان های قدیم! بعد به درخت اشاره کرد: زیر سایه درخت🌳 استراحت میکنیم
زیر سایه درخت نشستند محمد مشک اب را از خورجین دراورد، خودش و پدرش کمی اب خوردند و صورتشان را شستند، محمد سفره کوچک نان و پنیر را پهن کرد : پدرجان! بیا کمی بخور میدانم گرسنه ایی.😊
پیرمرد دست دراز کرد لقمه ایی برداشت.
چوپانی هی هی کنان گوسفندانش را از کوچه عبور داد. گرد و غبار در جاده بلند شد.
محمد نگاهی به چوپان و گوسفندانش انداخت، بعد رو به پدر کرد و گفت: پدرجان! وقتی تازه حرکت کردیم گفتی #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام🌟 را میشناسم ، کی و کجا او را دیده ایی ،یادم نیست
_نه هرگز او را ندیده ام
_چی...؟ تو که گفتی او را میشناسی‼️
_گفتم یک جورایی او را میشناسم ، تعریفش را زیاد شنیدم، خیلی مهربان و بخشنده است به انسان های فقیر کمک میکند ، به خصوص به شیعیانش 😌ولی تا حالا او را ندیده ام...
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
#داستان
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#پنجشنبه
#روز_زیارتی
داستان این هفته: زبان نگاه
قسمت دوم
محمد به پدرش نگاه کرد. پدرش مثل او ساکت بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود ، محمد منتظر بود تا پدرش حرفی بزند و از امام علیه السلام کمک بخواهد ، اما او فقط به سوال و جوابهای مهمانان گوش میداد ، احساس کرد پدرش خجالت میکشد.😔
یکهو #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام🌟 رو به پدرش کرد و گفت: ای علی ابن ابراهیم! چرا پیش ما نمی ایی؟☺️
پدرش که منتظر چنین سوالی نبود ، خود را کمی جابه جا کرد و گفت: ای اقا! با این سر و وضعی که داریم خجالت میکشیم ، خدمت شما برسیم 😢
امام گفت: ان شا ء الله درست میشود 😊
باز چند نفر از امام سوال کردند امام جوابشان را کوتاه داد. بعد بیشتر مهمان ها بلند شدند که بروند ، پدر محمد هم بلند شد که برود. ، او با تعجب نگاهی به پدر کرد.🙃
لبهای پدر جنبید: برویم!
محمد برخاست و از در خارج شد ، وقتی پا در حیاط گذاشت، اهسته گفت:پدر! مگر فراموش کرده ایی چه میخواستیم‼️
پدر گفت: برویم پسرم! به نظرم او فهمید برای چه امده ایم!😊
_اخر تو که چیزی به او نگفتی🙄
_چرا گفتم، نه با زبانم با نگاهم!😉
_چه میگویی پدر اگر احترامت را نداشتم، میگفتم....
_اه.... تو چه میفهمی! هنوز به انجا نرسیده ایی که بفهمی چه میگویم
از در خارج شدند محمد این بار بلند تر گفت: ای همه راه را امده ایم بیهوده! اگر قرار بود همه با نگاه صحبت کنند ، پس خدا برای چه به ما زبان داده است⁉️
_ای پسر! تو نمیدانی! او فهمید چه میخواهیم، اگر میخواست کمک میکرد.😞
صدای پیرمرد غمگین بود.😥
هنوز از خانه امام علیه السلام خارج نشده بودند که صدایی گفت: شما دو نفر بمانید!😊
محمد و پدرش پشت سرشان را نگاه کردند،خدمتکار امام بود ، او دو کیسه کوچک در دست داشت و گفت: این برای علی ابن ابراهیم که پانصد درهم💰 است ، این هم برای تو محمد که سیصد درهم💰 است، ارزویتان براورده شد😍
چشم های پیرمرد برق زد و اشک توی چشمانش جمع شد🤩 .
محمد با خوشحالی خواست دست خدمتکار را ببوسد😘 ، او گفت: نه...نه...! من کاری نکرده ام این را مولایم #امام_حسن_عسکری داده است.🌟
خدمتکار برگشت.
پدر و پسر به هم نگاه کردند.، محمد گفت: حق با تو بود پدر ! تو با نگاهت حرف زدی و او حرفهای بی صدایت را شنید☺️
پدر لبخند زد و گفت: او جانشین پیامبر است و از دل همه خبر دارد .😇
#پایان
@montazer_koocholo