eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
راز نشانه ها.mp3
5.89M
🌹راز نشانه ها🌹 👨‍👧‍👧بالای ۶ سال 🎤با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🗣قرائت : 🎶 تدوین : محمد حسین مکاریان پور 📚منبع:فارسی پایه چهارم
مسافر و نان.mp3
6.8M
🌹مسافر و نان🌹 👨‍👧‍👧بالای ۶ سال 🎤با اجرای:اسماعیل کریم‌نیا 🗣قرائت : 🎶 تدوین : رحیم یادگار پور 📚منبع:قصه ی ما مثل شد
🍃🍂 پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه می‌کرد.😭 🍁🍃مردی از بزرگان سامراء او را دید. 🍃🍁جلو امد و گفت: "پسرجان! چرا گریه می‌کنی؟ نکند اسباب‌بازی🚲 می‌خواهی. گریه ندارد خودم برایت می‌خرم."❗️ 🍂🍃پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"⁉️ مرد هاج ‌و واج نگاه می‌کرد.😳 گفت: " پس چرا گریه می‌کنی!؟❗️" 💐گفت:" مادرم داشت نان🍞 می‌پخت. دیدم هر کاری می‌کند چوب‌های بزرگ آتش نمی‌گیرد💥. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتش‌شان زد.🔥 گذاشت کنار چوب‌های بزرگ، آن‌ها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم‌های ریز جهنم باشیم!"😔 📌 ان پسر بود🌹 📚برگرفته از کتاب: افتاب نیمه شب @montazer_koocholo
زندگی ع این داستان: جانشین پدر ☁️چند نفر داشتند در حیاط غذا🍚 درست میکردنند، ادم های زیادی از دور و نزدیک امده بودند ، و توی راهرو دراز و اتاق بزرگ کنار هم نشسته بودند، همه غمگین بودند😢 ، بعضی ها اشک میریختند😭 چون فرزند بزرگ ع🌟 "محمد" از دنیا رفته بود، همه فکر میکردنند، محمد جانشین پدر است، و بعد از امام هادی ع امامت به او میرسد، یکی میگفت: حالا دیدی چه شد ، حالا بعد از امام هادی ، چه باید بکنیم😞 دیگری میگفت: چه غم بزرگی ، دیگر بعد از امام هادی، علیه السلام ، امامی نیست، پس چه کسی به داد ما شیعیان خواهد رسید،😟 هرکس این سوال را از خودش میپرسید و افسوس میخورد، در همین موقع جوانی وارد خانه شد، جوان خیلی ناراحت شد و اشک می ریخت😭، خیلی ها او را نمیشناختد، مخصوصا انهایی که از راه دور امده بودند ، انها دوست داشتند بدانند این جوان زیبا رو کیست🤔 السلام🌟 تا او را دید فوری از جای بلند شد، و جلو امد و او را در آغوش گرفت😍 سر و رویش را بوسید😘 بعد طوریکه که همه بشنوند گفت: پسرجان خدا را شکر کن، که مقام امامت را بعد از من به تو سپرد 🌞انوقت دست او را گرفت و پیش خود نشاند😌 همه از این خبر تعجب کردند به خصوص انهایی که امام حسن عسکری را نمیشناختند، حالا فهمیدند این جوان زیبا رو فرزند دیگر السلام🌟 است، و جانشین او همین جوان است، نه پسر بزرگش محمد که تازه از دنیا رفته است. حالا همه در دل از این خبر خیلی خوشحال بودند و خدا را شکر میکردنند😍 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
❣ منتظر کوچولو های عزیزم امروز که روز میلاد ع هسته برای ما شیعیان روز خیلی قشنگیه 😍 اماده این با هم یکم از زندگی ایشون بدونیم: 🌼امام حسن عسکری امام شیعیان است 🌺او در سال ۲۳۲ هجری در بدنیا امد 🌻پدرش و مادرش است، بعضی ها هم او را میگویند 🌷به خاطر اینکه در در محله زندگی میکرد به معروف است. 🌱۲۲ ساله بود که پدرش به شهادت رسید، و او جانشین پدر شد و رهبری شیعیان را به عهده گرفت. 🌿با اینکه در شرایط بسیار بد و فشار حکومت عباسی قرار داشت، به وسیله نمایندگانی با شیعیان سرزمین های مختلف ارتباط داشت شاگردان زیادی هم تربیت کرد.👌 💐 پدر امام 🌟هستند.
داستان این هفته: 🍃 ابرهیم تعجب کرد، او قبل از ان به کسی چیزی نگفته بود، پس چگونه و چه کسی خبر امدنش را به امام علیه السلام داده است🤔 _سلام ای امام عزیز....!😍 (ع) با مهربانی از او پذیرایی کرد از حال و روز زندگیش پرسید ، حتی او را با اسم‌ صدا زد.😇 ابراهیم خیلی تعجب کرد، او تا ان روز نمیدانست که (ع) از حال و روز شیعیان خبر دارد، اسم انها را بلد است و انها را به خوبی میشناسد. 💚 نگاه او به کودکی افتاده که کنار امام نشسته بود، اما حرفی نمیزد. ابراهیم کمی با (ع) حرف زد و از نیشابور و شیعیانش گفت، بعد با خودش گفت: " یادم باشد از امام که خداحافظی کردم خیلی زود از سامرا فرار کنم، چون ممکن است ماموران خلیفه دستگیرم کنند، انوقت مرا اسیر و دست بسته به نیشابور بفرستند و تحویل حاکم سنگدل نیشابود بدهند، ای وای....! اگر حاکم👑 بفهمد که من شیعه هستم و به سامرا امده ام حتما مرا اعدام میکند 😞" ابراهیم نگران شد و سر به زیر انداخت، ناگهان کودکی که در کنار امام بود به ابراهیم گفت: ای ابراهیم! از این جا فرار نکن ، خداوند ان حاکم را از بین خواهد برد!😊 ابراهیم غرق در تعجب شد، حالا غیر از امام ان کودک هم از حال و روز ابراهیم خبر داشت. او فوری از (ع) پرسید: اقا جان! این کودک کیست که از راز دل من خبر دارد؟! امام جواب داد: 🌟پسر من است و بعد از من جانشینم خواهد شد، 🌻 ابراهیم خوشحال شد.😀 او بعد از ان دیدار ، چند روزی مخفیانه در ماند، تا ان که برایش خبر اوردند: حاکم نیشابور کشته شده است!😌 ابراهیم یاد حرف کودک امام افتاد و گفت: مهدی عزیز مثل خود امام یازدهم دانا دانشمند است😇 @montazer_koocholo
زندگی داستان این هفته :انسان فروتن کودک گفت: پدر جان! کجا میخواهی بروی؟ من هم دوست دارم با تو بیایم! پدر تسبیح سرخ رنگش را در دست جا به جا کرد. نگاهی به کودک و نگاهی به همسرش کرد: اگر اشکالی ندارد او را با خودت ببر، تنهایی توی خونه حوصله اش سر میرود، توی این هوا گرم هم نمیتواند برود توی کوچه بازی کند.. پدر گفت: باشه، زود برو لباست را عوض کن. کودک با کمک مادرش لباس تازه ایی پوشید، و همراه پدر از خانه امد. هوا گرم بود،کنار کوچه پیرمردی هندوانه🍉 میفروخت. هندوانه ها 🍉روی گاری بود. هندوانه فروش فریاد زد: اهای....! هندوانه شیرین!، بیا و ببر...! هم خودت بخور هم غازت....!.😉 کودک خندید😄 ، پدر به هندوانه فروش🍉 سلام کرد. کودک گفت: بابا! مگر غاز هم هندوانه میخورد!😄 پدر گفت: منظورش پوست و دانه هندوانه است که جلوی غآز و اردک 🐤میریزند. حتی اسب🐴 و گاو و الاغ هم پوست هندوانه میخورند. سر پیچ کوچه اقایی داشت می امد، پدر فوری سلام 🖐کرد. پدر همین طور که هرکس را در راه میدید فوری سلام میکرد. حتی به نوجوانی که دم پله خانه اش نشسته بود سلام 🤚کرد. کودک خیلی تعجب کرد، تا ان زمان فکر میکرد، ادم فقط باید به بزرگتر از خودش سلام کند. پدر سرانجام کنار خانه ایی ایستاد. در خانه باز بود، ان خانه ، خانه دوستش بود که تازه از حج برگشته بود. و مردم برای دیدن او به خانه اش⛺️ میرفتند، کودک همراه پدرش وارد خانه شد، و با اتاق مهمان ها رفتند. اتاق شلوغ بود، پدر به همه سلام کرد. دوستش "حاج احمد" را بوسید 😘و زیارت قبول گفت. کودک هم دوست پدرش را بوسید. پدر نگاهی کرد دید دور تا دور اتاق مهمان ها نشسته بودند. او رفت کنار در نشست و کودک هم پیشش. یکی از جوان ها پا شد و گفت: اقا! بفرمایید بالاتر من اینجا مینشینم. پدر قبول نکرد. حاج احمد کمی از زیارتش و از خانه خدا حرف زد . بعد یک شیشه عطر و یک مُهر به پدرش هدیه داد😇. پدر و کودک از حاج احمد خداحافظی کردند و از خانه بیرون امدند. . @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت دوم پدر همین که از خانه ی حاج احمد بیرون امد، بچه ایی را در کوچه دید،مثل اینکه او را میشناخت، زودتر از او سلام ✋کرد و حالش را پرسید.☺️ کودک باز تعجب کرد، از پدرش پرسید : پدرجان! چرا شما به همه زودتر سلام میکنید؟ حتی به بچه ها ها سلام میکنید؟ من فکر میکردم، ادم فقط باید به بزرگتر از خودش سلام کند.😉 پدر خندید 😄و گفت: پسرم! کردن خیلی ثواب دارد، بزرگ و کوچک هم ندارد. میدانی ادم فروتن چه کسی است⁉️ _فروتن! معنی فروتن چیست؟🤔 _فروتن یعنی کسی که خودپسند و مغرور نیست، یعنی قیافه نمیگیرد ، و فکر نمیکند از دیگران بالاتر و بهتر است.😊 _حالا فهمیدم. _ببینم پسرم! تو 🌟 را میدانی کیست؟ _بله پدر جان. او یکی از امام های ماست، امام یازدهم ما و پدر است. 💚 _افرین! میفرماید: فروتن به کسی گفته‌میشود که به همه سلام🖐 کند، ودر جایی پایین تر از مقام و بزرگی خودش بنشیند.😇 کودک گفت: مثل شما که در خانه حاج احمد،دم در نشستید، و ان جوان گفت: برو بالا بشین! اما شما قبول نکردید.حالا فهمیدم، پس شما یک انسان فروتن هستید‌.😌 پدر بلند بلند خندید.😃 @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت اول؛ پدر پیرش جلوتر حرکت میکرد و محمد پشت سرش. افتاب☀️ بر سر و صورت انها میتابید. هردو عرق کرده بودند.😰حالا که به شهر سامرا رسیده بودند پیرمرد با اینکه خسته بود بیشتر عجله داشت‌🙂 محمد دلش برای پدر پیرش میسوخت. با خودش گفت: خدایا! چه میشد ما هم ثروت مند بودیم؟ چه میشد لااقل شتری، اسبی یا الاغی🐴 داشتیم تا پدر پیرم این همه راه را پیدا نمی امد.😔 با این فکر دلش خیلی گرفت پدر پیرش را صدا زد: پدر جان! نمیخواهی کمی استراحت کنی، سرانجام امروز میرسیم پس این همه عجله برای چیست؟ پدر پیرش ایستاد و به محمد نگاه کرد، خندیدید😁: ها.... خسته شدی جوان هم جوان های قدیم! بعد به درخت اشاره کرد: زیر سایه درخت🌳 استراحت میکنیم زیر سایه درخت نشستند محمد مشک اب را از خورجین دراورد، خودش و پدرش کمی اب خوردند و صورتشان را شستند، محمد سفره کوچک نان و پنیر را پهن کرد : پدرجان! بیا کمی بخور میدانم گرسنه ایی.😊 پیرمرد دست دراز کرد لقمه ایی برداشت. چوپانی هی هی کنان گوسفندانش را از کوچه عبور داد. گرد و غبار در جاده بلند شد. محمد نگاهی به چوپان و گوسفندانش انداخت، بعد رو به پدر کرد و گفت: پدرجان! وقتی تازه حرکت کردیم گفتی 🌟 را میشناسم ، کی و کجا او را دیده ایی ،یادم نیست _نه هرگز او را ندیده ام _چی...؟ تو که گفتی او را میشناسی‼️ _گفتم یک جورایی او را میشناسم ، تعریفش را زیاد شنیدم، خیلی مهربان و بخشنده است به انسان های فقیر کمک میکند ، به خصوص به شیعیانش 😌ولی تا حالا او را ندیده ام... ... @montazer_koocholo
داستان این هفته: زبان نگاه قسمت دوم محمد به پدرش نگاه کرد. پدرش مثل او ساکت بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود ، محمد منتظر بود تا پدرش حرفی بزند و از امام علیه السلام کمک بخواهد ، اما او فقط به سوال و جوابهای مهمانان گوش میداد ، احساس کرد پدرش خجالت میکشد.😔 یکهو 🌟 رو به پدرش کرد و گفت: ای علی ابن ابراهیم! چرا پیش ما نمی ایی؟☺️ پدرش که منتظر چنین سوالی نبود ، خود را کمی جابه جا کرد و گفت: ای اقا! با این سر و وضعی که داریم خجالت میکشیم ، خدمت شما برسیم 😢 امام گفت: ان شا ء الله درست میشود 😊 باز چند نفر از امام سوال کردند امام جوابشان را کوتاه داد. بعد بیشتر مهمان ها بلند شدند که بروند ، پدر محمد هم بلند شد که برود. ، او با تعجب نگاهی به پدر کرد.🙃 لبهای پدر جنبید: برویم! محمد برخاست و از در خارج شد ، وقتی پا در حیاط گذاشت، اهسته گفت:پدر! مگر فراموش کرده ایی چه میخواستیم‼️ پدر گفت: برویم پسرم! به نظرم او فهمید برای چه امده ایم!😊 _اخر تو که چیزی به او نگفتی🙄 _چرا گفتم، نه با زبانم با نگاهم!😉 _چه میگویی پدر اگر احترامت را نداشتم، میگفتم.... _اه.... تو چه میفهمی! هنوز به انجا نرسیده ایی که بفهمی چه میگویم از در خارج شدند محمد این بار بلند تر گفت: ای همه راه را امده ایم بیهوده! اگر قرار بود همه با نگاه صحبت کنند ، پس خدا برای چه به ما زبان داده است⁉️ _ای پسر! تو نمیدانی! او فهمید چه میخواهیم، اگر میخواست کمک میکرد.😞 صدای پیرمرد غمگین بود.😥 هنوز از خانه امام علیه السلام خارج نشده بودند که صدایی گفت: شما دو نفر بمانید!😊 محمد و پدرش پشت سرشان را نگاه کردند،خدمتکار امام بود ، او دو کیسه کوچک در دست داشت و گفت: این برای علی ابن ابراهیم که پانصد درهم💰 است ، این هم برای تو محمد که سیصد درهم💰 است، ارزویتان براورده شد😍 چشم های پیرمرد برق زد و اشک توی چشمانش جمع شد🤩 . محمد با خوشحالی خواست دست خدمتکار را ببوسد😘 ، او گفت: نه...نه...! من کاری نکرده ام این را مولایم داده است.🌟 خدمتکار برگشت. پدر و پسر به هم نگاه کردند.، محمد گفت: حق با تو بود پدر ! تو با نگاهت حرف زدی و او حرفهای بی صدایت را شنید☺️ پدر لبخند زد و گفت: او جانشین پیامبر است و از دل همه خبر دارد .😇 @montazer_koocholo