eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
727 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان این هفته: قسمت اول: ابراهیم همراه یک قافله 🐫 به امد، سامرا جایی عجیبی بود، خانه هایش، خیابان هایش ، ادم هایش جور دیگری بودند. او از قافله🐫 جدا شد، چون تصمیم داشت به سراغ امام یازدهم علیه السلام🌟 برود، این کار باید پنهانی و دور از چشم همه انجام میشد. ابراهیم با نشانه هایی که از دوستانش گرفته بود وارد یک محله شد، به در و دیوار انجا نگاه کرد و گفت: مثل اینکه درست امده ام به من گفته اند که سامرا مثل یک زندان بزرگ است، چون یک شهر نظامی است، ان محله ایی هم که در انجا زندگی میکند کمتر از زندان نیست، دیوار ها بلند، کوچه ها خلوت، در خانه ها بسته و ماموران زیاد،😞 غمگین😢 شد، اهسته پشت دیواری ایستاد، و خوب به همه خانه ها نگاه کرد، چشمش به همان خانه ایی افتاد که دنبالش بود، خانه .🌟 ابراهیم با خودش گفت: ای وای ببین ماموران خلیفه👑 چگونه امام عزیز ما را در این شهر اسیر کردند تا مواظبش باشند و ازارش بدهند، شنیده ام گاهی در سیاه چال است و گاه در این خانه. ابراهیم با احتیاط خودش را به خانه رساند، او شیعه 💚 بود و خودش را از شهر به سامرا رسانده بود😊 خدمت کار خانه در باز کرد و گفت: امام علیه السلام منتظر شماست😍 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
داستان این هفته: 🍃 ابرهیم تعجب کرد، او قبل از ان به کسی چیزی نگفته بود، پس چگونه و چه کسی خبر امدنش را به امام علیه السلام داده است🤔 _سلام ای امام عزیز....!😍 (ع) با مهربانی از او پذیرایی کرد از حال و روز زندگیش پرسید ، حتی او را با اسم‌ صدا زد.😇 ابراهیم خیلی تعجب کرد، او تا ان روز نمیدانست که (ع) از حال و روز شیعیان خبر دارد، اسم انها را بلد است و انها را به خوبی میشناسد. 💚 نگاه او به کودکی افتاده که کنار امام نشسته بود، اما حرفی نمیزد. ابراهیم کمی با (ع) حرف زد و از نیشابور و شیعیانش گفت، بعد با خودش گفت: " یادم باشد از امام که خداحافظی کردم خیلی زود از سامرا فرار کنم، چون ممکن است ماموران خلیفه دستگیرم کنند، انوقت مرا اسیر و دست بسته به نیشابور بفرستند و تحویل حاکم سنگدل نیشابود بدهند، ای وای....! اگر حاکم👑 بفهمد که من شیعه هستم و به سامرا امده ام حتما مرا اعدام میکند 😞" ابراهیم نگران شد و سر به زیر انداخت، ناگهان کودکی که در کنار امام بود به ابراهیم گفت: ای ابراهیم! از این جا فرار نکن ، خداوند ان حاکم را از بین خواهد برد!😊 ابراهیم غرق در تعجب شد، حالا غیر از امام ان کودک هم از حال و روز ابراهیم خبر داشت. او فوری از (ع) پرسید: اقا جان! این کودک کیست که از راز دل من خبر دارد؟! امام جواب داد: 🌟پسر من است و بعد از من جانشینم خواهد شد، 🌻 ابراهیم خوشحال شد.😀 او بعد از ان دیدار ، چند روزی مخفیانه در ماند، تا ان که برایش خبر اوردند: حاکم نیشابور کشته شده است!😌 ابراهیم یاد حرف کودک امام افتاد و گفت: مهدی عزیز مثل خود امام یازدهم دانا دانشمند است😇 @montazer_koocholo