#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
داستان این هفته:
#پدر_و_پسر_دانشمند
قسمت اول:
ابراهیم همراه یک قافله 🐫 به #سامرا امد،
سامرا جایی عجیبی بود، خانه هایش، خیابان هایش ، ادم هایش جور دیگری بودند.
او از قافله🐫 جدا شد، چون تصمیم داشت به سراغ امام یازدهم علیه السلام🌟 برود، این کار باید پنهانی و دور از چشم همه انجام میشد.
ابراهیم با نشانه هایی که از دوستانش گرفته بود وارد یک محله شد، به در و دیوار انجا نگاه کرد و گفت:
مثل اینکه درست امده ام به من گفته اند که سامرا مثل یک زندان بزرگ است، چون یک شهر نظامی است، ان محله ایی هم که #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام در انجا زندگی میکند کمتر از زندان نیست، دیوار ها بلند، کوچه ها خلوت، در خانه ها بسته و ماموران زیاد،😞
غمگین😢 شد، اهسته پشت دیواری ایستاد، و خوب به همه خانه ها نگاه کرد، چشمش به همان خانه ایی افتاد که دنبالش بود، خانه #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام.🌟
ابراهیم با خودش گفت: ای وای ببین ماموران خلیفه👑 چگونه امام عزیز ما را در این شهر اسیر کردند تا مواظبش باشند و ازارش بدهند، شنیده ام گاهی در سیاه چال است و گاه در این خانه.
ابراهیم با احتیاط خودش را به خانه رساند، او شیعه 💚 بود و خودش را از شهر #نیشابور به سامرا رسانده بود😊
خدمت کار خانه در باز کرد و گفت:
امام علیه السلام منتظر شماست😍
#ادامه_دارد
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
داستان این هفته: #پدر_و_پسر_دانشمند
🍃 ابرهیم تعجب کرد، او قبل از ان به کسی چیزی نگفته بود، پس چگونه و چه کسی خبر امدنش را به امام علیه السلام داده است🤔
_سلام ای امام عزیز....!😍
#امام_حسن_عسکری (ع) با مهربانی از او پذیرایی کرد از حال و روز زندگیش پرسید ، حتی او را با اسم صدا زد.😇
ابراهیم خیلی تعجب کرد، او تا ان روز نمیدانست که #امام_حسن_عسکری (ع) از حال و روز شیعیان خبر دارد، اسم انها را بلد است و انها را به خوبی میشناسد. 💚
نگاه او به کودکی افتاده که کنار امام نشسته بود، اما حرفی نمیزد.
ابراهیم کمی با #امام_حسن_عسکری (ع) حرف زد و از نیشابور و شیعیانش گفت، بعد با خودش گفت:
" یادم باشد از امام که خداحافظی کردم خیلی زود از سامرا فرار کنم، چون ممکن است ماموران خلیفه دستگیرم کنند، انوقت مرا اسیر و دست بسته به نیشابور بفرستند و تحویل حاکم سنگدل نیشابود بدهند، ای وای....! اگر حاکم👑 بفهمد که من شیعه هستم و به سامرا امده ام حتما مرا اعدام میکند 😞"
ابراهیم نگران شد و سر به زیر انداخت، ناگهان کودکی که در کنار امام بود به ابراهیم گفت:
ای ابراهیم! از این جا فرار نکن ، خداوند ان حاکم را از بین خواهد برد!😊
ابراهیم غرق در تعجب شد، حالا غیر از امام ان کودک هم از حال و روز ابراهیم خبر داشت.
او فوری از #امام_حسن_عسکری (ع) پرسید:
اقا جان! این کودک کیست که از راز دل من خبر دارد؟!
امام جواب داد:
#مهدی 🌟پسر من است و بعد از من جانشینم خواهد شد، 🌻
ابراهیم خوشحال شد.😀
او بعد از ان دیدار ، چند روزی مخفیانه در #سامرا ماند، تا ان که برایش خبر اوردند: حاکم نیشابور کشته شده است!😌
ابراهیم یاد حرف کودک امام افتاد و گفت:
مهدی عزیز مثل خود امام یازدهم دانا دانشمند است😇
#پایان
@montazer_koocholo