#پیامبرانه
ویژه #میلاد_پیامبر_اکرم_ص
این داستان : تو نور چشم منی
قسمت دوم:
امام حسن علیه السلام رو به مرد عرب کرد و گفت:
آرام باش کمی حوصله کن و گوش بده❗️
شما با افراد بت پرست قبیله خود نشستید و به پیامبر خدا جسارت کردید و گفتید پیامبر پسری ندارد و تمام عرب ها با او دشمن هستند و اگر کشته شود کسی برای انتقام بلند نمیشود😒
تو فکر کردی اگر پیامبر را بکشی قیبله ات خرج زندگی و بچه هایت👶👧 را خواهد داد
و با همین فکر شمشیری 🗡برداشتی و راهی اینجا شدی ولی در بیابان طوفان تندی 💨وزید و دنیا تیره و تار شد 😟
تو خیلی ترسیدی و شب را همان جا با وحشت گذراندی وقتی صبح شد حرکت کردی و به اینجا رسیدی❗️
مرد عرب نگاهی به امام حسن علیه السلام و به مسلمانان انداخت و با تعجب گفت:
از شما تعجب میکنم این چیز ها را از کجا فهمیدی انگار در طول سفر با من بودی و همه چیز را به چشم خود دیدی و یا علم غیب داری و از دل ادم ها خبرداری‼️
عرب بیابان نشین فهمید که اشتباه کرده
کمی ارام شد و گفت:
به من بگو اسلام چیست ⁉️
امام حسن فرمود:
اسلام یعنی این که بگویی خدا یکی است و مانندی ندارد و محمد (ص) بنده و رسول خداست😇
مرد با خوشحالی صورت امام را بوسید و گفت:
ذهن تاریک مرا روشن کردی😌
او از همان لحظه مسلمان شد بعد پیامبر ایه ایی از قران📖 را به مرد عرب اموخت
عرب بیابان نشین به خاطر کارهای بدش از پیامبر عذرخواهی کرد اگر اجازه بدهی به قبیله ام بر میگردم و از ملاقات با شما و نوه دانشمندت میگویم...
چند روز بعد مرد بیابان نشین با گروهی از قبیله اش به دیدار پیامبر و امام حسن علیه السلام رفتند دین اسلام را قبول کردند و مسلمان شدند☺️
از ان به بعد هر وقت امام را میدیدند به او احترام میگذاشتند و می گفتند:.
خداوند مقام بزرگی به حسن علیه السلام داده که به هیچ کس نداده😊
#پایان
@montazer_koocholo
#بچه_ها_بخوانند
#رمان_کودک
#بخاری_نفتی
قسمت سوم:
رو به قنبر کردم و گفتم:
من خودم به اقا معلم👨🏫 میگم که حسابشون برسه اصلا بگین پول💷 بنزین چقدر شده بگم بیارن براتون❗️
قنبر هیکلش را روی صندلی چوبی اقا معلم پهن کرد و به گوشه کلاس خیره شده: خودم باهاش کار دارم ، میمونم تا بیاد‼️
صدای حرف زدن چند نفر از پشت پنجره می امد پنجره را بستم و از روشن شدن بخاری🔥 مطمئن شدم گفتم:
من میگم بیاد پیشتون ، اگه کار دارین برین! تازه اگه صالح و غلام شما را اینجا ببینند فرار میکنند و نمیان مدرسه که شما گوششان بپیچانید!😌
خدا خدا میکردم راضی شده باشد صندلی ناله ایی کرد و روی زمین افتاد:
"بگو ظهر شد بیاد گاراژ"
از در که بیرون رفت نفس راحتی کشیدم 😊
بچه ها از کنارش رد شدند و چپ چپ نگاهش کردند : اینجا چکار میکرد⁉️
من که نفسم بالا امده بود قیافه حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم: بعدا می فهمید کم صبر کنید خیلی چیزا روشن میشه 😏
غلام و صالح که امدند رویم را برگردانم و سر جایم نشستم
غلام پای بخاری و نگاهم کرد: اوووووو ه اقا رو هنوز دو روز دیگه مونده!😏
اب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم تا حالشان را بگیرم که اقا معلم وارد شد رویم را به اقا کردم و قبل از اینکه روی صندلی بنشیند گفتم:
: اقا قنبر امده بود کارتان....
حرفم نیمه تمام ماند وقتی گفت جلوی مدرسه هم را دیده اند
فاتحانه نگاهی به غلام و صالح انداختم همه درد و لرز صبح یادم رفته بود😀
اقا معلم صالح و غلام را صدا زد هر دو بلند شدند و ایستادند دلم خنک شد
" برید گاراژ قنبر ظرف های نفت رو بگیرید و بیارید تا بعد ببینم باهاتون چکار کنم‼️
اسم قنبر که امد هر دو دست و پایشان را گم کردند
" ما که کاری نکردیم اقا😫
نگذاشت حرف بزنند راهیشان کرد که بروند.
من که ارام گرفته بودم و دلم میخواست خودی نشان دهم گفتم:.
اقا نفت برای چی؟ اینا بنزین ماشینش رو کشیدن❗️
اقا معلم کتاب 📕را باز کرد و شروع کرد به درس دادن
" قنبر گفت عصر خودش یک بخاری نفتی از گاراژ میاره مدرسه ، نفتش هم از درامد گاراژ میده
فوری گفتم: پس اینا چی🤔
از جا بلند شد و کنار میز اول امد: گفتم اینا برن نفت بیارن که خجالت قنبر رو بکشن
مالش رو دزدیدن اما اون برای سرما نخوردن اونها مالش رو وقف کرده .‼️ این خودش بدترین تنبیه برای اون دو نفره😊
بعد شروع به خواندن کتاب درسی کرد .
باورم نمیشد که لازم نیست دو روز دیگر برای روشن کردن بخاری زجر بکشم😁
#پایان
49.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_سینمایی
#پنجشنبه_و_جمعه
#یاکاری در سفری ماجراجویانه
قسمت سوم
🌸 عزیزان من حتما این فیلم سینمایی جذاب را ببینید و لذت ببرید😍
#پایان
@montazer_koocholo
#بچه_ها_بخوانند
داستان : تخم مرغ ها پشت در بودند
قسمت سوم:
تازه روزهایی که مرتضی چیزی نداشت مجبور بودم دوتا هم برای مرتضی بردارم و کم شدن تخم مرغ ها خیلی به چشم می امد 🤭
دو روزی که تب کردم 🤒و یه جا افتادم مامان خودش سراغ مرغ دانی میرفت و تخم مرغ ها🥚 را خودش جمع میکرد همه چیز را فهمید. انقدر سینجینم کرد که مجبور شدم همه چیز را بگویم . مامان هم سراغ مرادی رفت و قشقری راه انداخت که که ان سرش ناپیدا😟
با کاری که مامان کرده بود دائم به این فکر میکردم که چطور توی چشم بقیه نگاه کنم حالا حتما به چشم دزد به من نگاه میکردند.❗️
تا اینکه چند روز بعد یکی در اتاقمان را زد پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم .
مرادی بود مطمئن بودم که آمده تلافی طعنه های که مامان شنیده بود را در بیاورد.🙁
در را باز نکردم. ولی این بار سرش را چسباند به در و گفت:
این بار بلند تر گفت: الان هم نیایی فردا باید بیایی ، همه تخم مرغ هایی🥚 که برایم اوردی گذاشتم پشت در ، همان تخم مرغ ها نیست اما مثلش را برایت خریدم ،قشقرق و ابرو ریزی مادرت برای شما بد نشد یک پدر امرزیده ایی پیدا شده و گفته کرایه شما را میدهد هم امسال هم سال بعد، گفته از این پول را وقف کرده است از کارگران کارخانه است کرایه های قبلی را هم داد❗️ فکر نمیکردم قبلی ها را هم بدهد. با قبلی ها تخم مرغ ها را خریدم ، خدا برکت به مالش بدهد هم برای من و زن بچه هایم نان اورد هم برای شما ، خدا وقفش را قبول کند. 😊
به مرتضی هم گفتم: دیر برسید یک دقیقه هم صبر نمیکنیم. پیاده مدرسه را گز کنید‼️
مرادی رفته بودم و من داشتم کارگر ها را یکی یکی به ذهن می اوردم تا حدس بزنم کدامشان کرایه ما را حساب کرده است😊
#پایان
#داستان
ویژه #میلاد_امام_جواد_علیه_السلام
قسمت سوم
این داستان: ارث پدر
امام رضا (ع) مثل خورشید☀️ میدرخشید و یارانش گرد وجود پربرکتش حلقه زده بودند و از چشمهی جوشان معارف الهی سیراب میشدند.
حضرت جواد فرزند گرامی آن حضرت هم در آنجا حضور داشت. گویا یاران امام رضا از ایشان توضیحی خواستند. امام رضا درحالیکه مطلب را یاد میکرد، به آنان فرمود: «چه نیازی دارید که این مطلب را از من بشنوید؟ این ابوجعفر (امام جواد) است که او را به جای خود نشاندهام و در مکان خود قرار دادهام، هر سؤالی داشته باشید او پاسخ خواهد داد.»
بعضی از یاران امام رضا (ع) از حرف امام (ع) به خاطر سن و سال کم امام جواد (ع) ا تعجب کرده بودند. آنها باشگفتی به امام نگاه میکردند. امام رضا (ع) فرمود: «ما خاندانی هستیم که فرزندان ما از پدران کاملاً ارث میبرند.»
#پایان
@montzer_koocolo
#ادامه_داستان_مردِ_خدا
#شهادت_امام_کاظم_علیه_السلام
قسمت دوم:
وقتی به محل استراحت رسید، حال خليفه خوب شد. خیلی عجیب بود😳 همه ی بزرگان و امیران فهمیده بودند که شفای هارون الرشید به خاطر دعای موسی بن جعفر عليه السلام بوده است؛ اما آن قدر مغرور و کینه توز👿بودند که به زبان نیاوردند. بعضی از بزرگان از او پرسیدند: «چه دعایی خواندید تا خلیفه خوب شد؟» او جواب داد: «گفتم: خدایا! تو که او را به خاطر گناه خودش بیمار ساخته ای، به خاطر بندگی و عبادت من شفا بده☺️» اما حالا خليفه آن دعا و لطف او را از یاد برده بود و با این دستور تازه، داشت دست به جنایت بزرگی می زد😢 به گمانم او چند بار موسی بن جعفر عليه السلام را به تبعید یا زندان⛓ فرستاده بود. حالا هم نوه ی پیامبر خدا را در زندان شهر بصره زندانی کرده بود! نامه را به بصره بردم و به عیسی دادم؛ اما شنیدم وقتی او نامه ی خلیفه را می خواند، شروع می کند به لرزیدن😥 فوری کاغذ و قلمی برمی دارد و با ناراحتی به خلیفه می نویسد:
به خدا قسم، او را نمی کشم. هر دفعه که پشت در زندان می ایستم و به صدای او گوش می سپارم، حتی یک بار نمی بینم که او به من یا شما توهین کند. می فهمید؟ او فقط دعا می کند...!»😔
👆....یک بار هم شنیدم که یکی از زندان بانها در زندان به موسی بن جعفر عليه السلام گفته: «به هارون الرشید نامه ای📝 بنویسید و از او بخواهید آزادتان کند! از این زندان به آن زندان، خسته نشدید؟ او هم جواب داده: «خداوند❤️ به حضرت داود عليه السلام وحی کرد: هر وقت بنده ای به جای من، به کس دیگری امید بست، درهای آسمان به رویش بسته می شود و زمین زیر پایش خالی می گردد. من به غیر خدا دل ببندم؟ به هارون؟!...😏 حالا خليفه مردی را زندان بان او کرده که یک جلاد سنگدل👹 است و به هیچ کس رحم نمی کند. اسمش «سِندی بن شاهک» است؛ کسی که تصمیم گرفته امام شیعیان را شهید کند؟😭 #پایان
✨خدایا به حق امام موسی کاظم علیه السلام💜ظهور امام مهدی مهربون مون رو هر چه زودتر برسون
#نیمه_شعبان
زیبا ترین تولد
قسمت دوم:
من در حال تلاوت سوره سجده بودم که ناگهان نرجس خاتون با ناراحتی ناشی از درد از خواب بیدار شد😢 ، نرجس را به سینه خود چسباندم
امام فرمود: برایش سوره قدر بخوان❗️
سوره را که خواندم دیدم نوزاد در شکم در حال خواندن سوره قدر است😇
کمی ترسیدم که ناگهان دیدم پرده ایی از جنس نور میان من و نرجس خاتون کشیده شد و کودک متولد شد😍
به خود که امدم دیدم کودک متولد شده در حال ذکر گفتن است🌹
کودک را در اغوش گرفتم و پیش امام حسن عسکری بردم
امام صورت و دستهای نوزاد را نوازش کرد و در گوش او اذان و اقامه گفت و فرمود: فرزندم سخن بگو .... و طفل گفت:
"اشهد ان لا اله اله الله و اشهد انَّ محمدً رسول الله و اشهد انِّ علیَ ولی الله"
سپس به امامت تمام امامان شهادت داد و وقتی به نام خود رسید فرمود:
اللهم انجز لی وعدی و اتمم لی امری و ثبّت طءتی و املاء الارض بی قسطاً و عدلا."
( پروردگارا...وعده ی مرا قطعی کن!
و امر مرا به اتمام برسان
و مرا ثابت قدم بدار! و زمین را به وسیله من پر از عدل و داد کن!
#پایان
@montazer_koocholo
#داستان
ویژه #میلاد_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
قسمت دوم:
من می روم پشت پنجره و به کوچه نگاه👀 می کنم. آدمها تند و تند می آیند و می روند. نمی دانم چه خبر شده. شاید دوباره دشمنان😈در فکر آزار و اذیت پسر حضرت علی علیه السلام هستند! اما کاش آنها مثل ما میفهمیدند که او چه قدر مهربان و دل سوز است😍همین چند روز پیش بود که من و چندتا از فقیران مدینه در بیرون شهری کنار سفرهای خالی نشسته بودیم. در آن سفره فقط مقداری خرده ریزه های نان🍞بود، حتی نمک هم نداشتیم تا به آن خرده نان ها بزنیم؛ وقتی مشغول خوردن شدیم، آن مرد که سوار بر اسب🐎بود، به ما رسید و سلام کرد. من او را نمی شناختم؛ اما چندتا از مردها به او گفتند: «ای پسر پیامبر خدابفرما!»☺️
آن مرد از اسب خود پایین آمد، به ما احترام کرد و کنارمان نشست. بعد گفت: خدا آدم های متکبر را دوست ندارد.😔 او در کنار ما مشغول خوردن شد. بعد از خوردن غذا، حرف های خوبی به ما زد. سپس برخاست و همگی ما را به مهمانی خانه اش دعوت کرد🤗حالا قرار است ما به خانه ی پسر امام على علیه السلام برویم. کاش می توانستم مادرم را هم به آنجا ببرم! به💫مادرم نگاه می کنم. زیر چشم های کوچکش، چند قطره اشک تازه نشسته است. به او می گویم: «مادرجان! داری گریه می کنی؟...
#پایان
@montazer_koocholo
#داستان
#شهادت_حضرت_علی_علیه_السلام 🥀
قسمت دوم:
سپس مردم که متوجه این اتفاق شده بودند به سوی ابن ملجم 👹دویدند تا او را بگیرند، اما هر کسی به او نزدیک میشد، ابن ملجم با شمشیر🗡 خود، او را میزد و زخمی میکرد.😒
سرانجام فردی شجاع و قوی او را گرفت و به زمین کوبید. ابن ملجم در دست یاران حضرت اسیر شد تا به سزای اعمال خود برسد.😏
آن وقت امام حسین علیه السلام به کمک چند نفر دیگر ، پدرشان حضرت علی را که زخمی بودند به خانه بردند. امام علی که با ضربه ی شمشیر زهرآلود زخمی و مسموم شده بودند پس از سه روز، در روز ۲۱ رمضان به شهادت رسیدند.😭
ایشان در ایامی که در بستر مرگ بودند خواهش کردند که با ابن ملجم که قاتل ایشان است بدرفتاری نشود و او را شکنجه ندهند. حتی زمانی که برای حضرت علی کمی شیر🥛 آوردند تا ایشان بنوشند، فرمودند: «به زندانی خود نیز از این شیر بدهید و او را اذیت نکنید.»
حضرت علی وصیت کردند در صورتی که به شهادت رسیدند، برای مجازات ابن ملجم و قصاص او، فقط یک ضربه شمشیر به او بزنند و نه بیشتر. همانطور که ایشان نیز با یک ضربه شمشیر زخمی و شهید شدند.❗️
امام علی علیه السلام حتی با قاتل خود نیز مهربان بودند. ایشان سرانجام به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود رسیدند.🌷😔
#پایان
@montazer_Koocholo
#داستان
ویژه #شهادت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
عمر ابن حیان و دوستش میهمان امام صادق هستند. روز قشنگی است. از پشت پنجره ی اتاق، صدای بق بقو🕊 می آید.
چند تا کبوتر روی سکوی کوچک حیاط نشسته اند. گاه و بی گاه بق بقو می آید و به دنبال هم می دوند.
عمار به دوست خود می گوید: «وای... امروز چه روز دلپذیری است! ما چقدر خوشبختیم که به مهمانی امام عزیزمان آمده ایم.»😍
دوستش می خندد. دوباره بلند می شود. عمار به دوستش می گوید: «کاش پسرم اسماعیل را می آوردم. او خیلی امام را دوست دارد❤️ جایش در اینجا خالی است.»
امام صادق با یک سینی میوه🍎🍇 به اتاق می آید. سینی را جلو آن ها می گذارد و مثل برادر در کنارشان می نشیند و به درد دلشان گوش می دهد.
عمار کمی از این جا و آن جا حرف می زند، بعد می گوید: «می خواستم اسماعیل را هم بیاورم. او خیلی به شما علاقه دارد! لب های امام صادق (علیه السّلام) پر از لبخند می شود. عمار ادامه می دهد: «واقعا پسر با ادبی است. به من خیلی نیکی می کند. همیشه کمکم می کند. اخلاقش هم خیلی خوب است 👏
امام صادق بیشتر خوشحال می شود و می گوید: «من پسرت اسماعیل را دوست داشتم، اما حالا که گفتی به تو نیکی می کند، او را بیشتر از قبل دوست دارم🥰
عمار و دوستش خوشحال می شوند. یکی از کبوترها را از لای پنجره می آورد داخل و بلندتر از قبل بق بقو می کند.
#پایان
@montazer_koocholo