#بچه_ها_بخوانند📚
#رمان_کودک
#بخاری_نفتی
قسمت دوم
نمیفهمیدم از چی حرف میزد 🙁
مشتم را طرفش گرفتم و باز کردم " من اومدم فقط کبریت بردارم ، ایناهاش❗️میخوام بهاش بخاری کلاس را روشن کنم 🔥
مچم را دوباره فشار داد داد: بنزین را هم برای همین میخواستی نه؟! میخواستی تا کبریت بگیری اتیش بگیره . شما همه تون راحت طلبین ، یک هفته است اینجا کشیک میکنم تا گیرت بیارم ❗️ دیدم اومدی شیشه رو اونجا چال کردی😏
کم کم داشتم میفهمیدم که غلام و صالح نوبت دو هفته شان را چطور بی درد سر گذرانده بودند ،بنزین باک کامیون قنبر را خالی کرده بودند و روی چوب ها ریخته بودند 😠
مچم را توی دست قنبر چرخاندم:
" به خدا.... به مولا... من نبودم من سه روزه با هزار جور بدبختی بخاری کلاس را روشن کردم 😢 امروز بد بیاری اوردم هیچ جوره روشن نمیشه😞
مچم را توی دستش بیرون کشیدم خیلی زور بود که من تاوان کار غلام و صالح را بدهم😟
"به جون مادرم من اصلا بلد نیستم از باک ماشین بنزین بکشم😔
حتما حرفم را باور کرده بود که مچم را ول کرد و هلم داد طرف مدرسه .
خدا خدا میکردم که بچه ها یا اقا معلم نیامده باشند اگر من را با قنبر میدیدند ماجرا می افتاد گردنم و تا می امدم ثابت کنم که کار من نبوده کتک را خورده بودم😞
وقتی مطمئن شدم کسی توی حیاط نیست به سمت قنبر برگشتم و گفتم:
من به کی قسم بخورم که باور کنی کار من نیست الان اگه اقا معلم سر برسه همه چی
می افته گردن من .به خدا این هفته نوبت من بوده اون هفته که بنزین باک شما کم شده نوبت غلام و صالح بوده😒
قنبر اخم کرد و گفت:
حالا فعلا بیوفت جلو ببینم این بخاری چیه که بنزین ماشین منو شکار میکنه ‼️
وارد کلاس که شدیم قنبر دور و بر کلاس را نگاه کرد و گفت:
چه دودی راه انداختی بچه ، بده ببینم این کبریت رو این بخاری چرا نفتی نیست⁉️
قنبر کبریت را داخل سوراخ بخاری برد و شاخه نازک را به طرفش گرفت شاخه اتش🔥 گرفت و قنبر شروع کرد به دمیدن بقیه چوب ها که اتش گرفت چشم هایم شروع کرد به برق زدن فقط مانده بود که قنبر را دک کنم که خودم بخاری را روشن کردم😉
#ادامه_دارد
#روز_های_فرد
@montazer_koocholo
#بچه_ها_بخوانند
#رمان_کودک
#بخاری_نفتی
قسمت سوم:
رو به قنبر کردم و گفتم:
من خودم به اقا معلم👨🏫 میگم که حسابشون برسه اصلا بگین پول💷 بنزین چقدر شده بگم بیارن براتون❗️
قنبر هیکلش را روی صندلی چوبی اقا معلم پهن کرد و به گوشه کلاس خیره شده: خودم باهاش کار دارم ، میمونم تا بیاد‼️
صدای حرف زدن چند نفر از پشت پنجره می امد پنجره را بستم و از روشن شدن بخاری🔥 مطمئن شدم گفتم:
من میگم بیاد پیشتون ، اگه کار دارین برین! تازه اگه صالح و غلام شما را اینجا ببینند فرار میکنند و نمیان مدرسه که شما گوششان بپیچانید!😌
خدا خدا میکردم راضی شده باشد صندلی ناله ایی کرد و روی زمین افتاد:
"بگو ظهر شد بیاد گاراژ"
از در که بیرون رفت نفس راحتی کشیدم 😊
بچه ها از کنارش رد شدند و چپ چپ نگاهش کردند : اینجا چکار میکرد⁉️
من که نفسم بالا امده بود قیافه حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم: بعدا می فهمید کم صبر کنید خیلی چیزا روشن میشه 😏
غلام و صالح که امدند رویم را برگردانم و سر جایم نشستم
غلام پای بخاری و نگاهم کرد: اوووووو ه اقا رو هنوز دو روز دیگه مونده!😏
اب دهانم را قورت دادم و از جا بلند شدم تا حالشان را بگیرم که اقا معلم وارد شد رویم را به اقا کردم و قبل از اینکه روی صندلی بنشیند گفتم:
: اقا قنبر امده بود کارتان....
حرفم نیمه تمام ماند وقتی گفت جلوی مدرسه هم را دیده اند
فاتحانه نگاهی به غلام و صالح انداختم همه درد و لرز صبح یادم رفته بود😀
اقا معلم صالح و غلام را صدا زد هر دو بلند شدند و ایستادند دلم خنک شد
" برید گاراژ قنبر ظرف های نفت رو بگیرید و بیارید تا بعد ببینم باهاتون چکار کنم‼️
اسم قنبر که امد هر دو دست و پایشان را گم کردند
" ما که کاری نکردیم اقا😫
نگذاشت حرف بزنند راهیشان کرد که بروند.
من که ارام گرفته بودم و دلم میخواست خودی نشان دهم گفتم:.
اقا نفت برای چی؟ اینا بنزین ماشینش رو کشیدن❗️
اقا معلم کتاب 📕را باز کرد و شروع کرد به درس دادن
" قنبر گفت عصر خودش یک بخاری نفتی از گاراژ میاره مدرسه ، نفتش هم از درامد گاراژ میده
فوری گفتم: پس اینا چی🤔
از جا بلند شد و کنار میز اول امد: گفتم اینا برن نفت بیارن که خجالت قنبر رو بکشن
مالش رو دزدیدن اما اون برای سرما نخوردن اونها مالش رو وقف کرده .‼️ این خودش بدترین تنبیه برای اون دو نفره😊
بعد شروع به خواندن کتاب درسی کرد .
باورم نمیشد که لازم نیست دو روز دیگر برای روشن کردن بخاری زجر بکشم😁
#پایان