eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
727 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم : من مهدی (عج) را دیدم. 🔻چند لحظه بعد وقتی همه ساکت شدند، شیخ دست به ریش خود گذاشت، چند صلوات🌷 از انها گرفت و گفت : 🌕روز اول وقتی از ایشان پرسیدم جانشین شما کیست🤔، امام به اتاق دیگر رفتند، پسر سه ساله ایی💚 را بر دوش خود کشیدند و برگشتند، ان پسر انقدر زیبا 🌟و نورانی بود که صورتش مثل ماه شب چهارده🌛 میدرخشید،😍 امام حسن عسکری💫 رو به من کردند و فرمود: این کودک جانشین من است✨، که هم نام و هم کنیه پیامبر خداست⭐️. و با امامتش جهان پر از عدالت و دوستی میشود،🤩 ای احمد! پسرم مانند ع در غیبت طولانی ⛅️خواهد بود تا که ظهور کند.☀️ 🔻من با تعجب به کودک نورانی🌟 خیره شدم ، ایا برای اینکه قلبم به سخنان شما اطمینان بیشتری پیدا کند، دلیل محکمی دارید؟🤔 ناگهان ان کودک دوست داشتنی💚 به حرف امد و گفت: من جانشین خدا در روی زمین هستم،✨✨ کسی که از دشمنان خدا انتقام میگرد👌 ای احمد!تو مرا با چشمانت دیدی پس دنبال دلیل دیگری نباش !🌞 🔻قمی ها ساکت چشم به دهان شیخ احمد داشتند ، که شیخ ادامه داد: من با خوشحالی زیاد😌 از خانه امام بیرون امدم ، اما دلم پیش ان پدر و پسر عزیز بود😇، نه خواب حسابی داشتم نه خوراکی.😞 شهر زیر نظر ماموران خلیفه ترسناک شده بود😣 و ما مجبور بودیم یواشکی با اماممان دیدار کنیم 😔 ☀️روز بعد دوباره به دیدار امام رفتم اما علیه السلام در خانه نبود🙄 🔻به امام گفتم: ای پسر پیغمبر خدا✨ شما دیروز فرمودین که بعد از اینکه پسر امام شد از چشم ها غایب🌥 میشود، ایا غیبت او طولانی است یا کوتاه؟ 🤔 🔻امام فرمود: غیبت پسرم طولانی است😢 ، تنها کسانی پیوندشان با ما قوی است💐، و قلب با ایمانی دارند،💐 بر دوستی او باقی می مانند ،😇 🔻ناگهان شیخ احمد عمامه از سر خود برداشت به سر خود زد😭 و گفت: ای وای چقدر دلم برای امام حسن عسکری و پسر دوست داشتنی اش تنگ شد😔 و دیگر نتوانست حرف بزند. مردم با تعجب شیخ احمد را نگاه میکردند. 📚 داستان هایی از زندگی امام زمان (عج) ، نوشته مجید ملا محمدی
این داستان : مهدی کجاست 🔸رشیق فرمانده ماموران خلیفه در شهر بود. او هیچوقت نمیخندید، صورتش مثل گرگ ها اخمو و ترسناک 😬بود. رشیق عصبانی😡 بود،اگر ماموری جلویش بود کتکش میزد، 🔻 حالا رشیق ارام و قرار نداشت، و توی اتاق فرماندهی رفت، کسی انجا نبود ، ارام و قرار نداشت،کنار پنجره ایستاد" و با عصبانیت😡 گفت: بالاخره پسر حسن عسکری🌟 را دستگیر میکنم و پیش خلیفه👑 میبرم، تا این همه به من سرکوفت نزند و توهین نکند🙁 🔹در اتاق قدم زد ناگهان فکری به ذهنش رسید، " رشیق عجله کن الان وقت خوبی است، ان کودک 💐در همین شهر در یکی از همین خانه هاست، همان خانه ایی که سالها پیش هادی🌟 در ان زندگی میکرد و الان خانه پسرش حسن عسکری🌟 است. 🔹خیلی زود ماموران همراه رشیق راه افتادند، مقصدشان خانه امام حسن عسکری🌟 بود، هیچ مرد یا زنی سر راه انها دیده نمیشد، همه از ترس ماموران رشیق به خانه ها پناه برده بودند! انگار طاعون به شهر امده است😣 🔅خانه امام محاصره شد، امام تازه از دنیا رفته بود، 😔پس به جز کسی در خانه حضور نداشت، رشیق با چشم و ابرو به مامورانش دستور حمله داد،چند مامور در خانه را باز کردند، و داخل پریدند، خانه🏠 یک حیاط داشت با چند اتاق و یک سرداب که رو به رو زیر زمین پله های زیادی داشت. ماموران اتاق را گشتند اما کسی را ندیدند🙃، یکی از انها چشم های سیاه و نگرانش را به سمت سرداب چرخاند هیس گوش کنید از انجا صدای قران 📖می اید، ماموران ترسان به سمت سرداب رفتند، اما کسی از پله های ان پایین نرفت، ناگهان رشیق پا به حیاط گذاشت اخمو و عصبانی😡 پرسید کو کجاست او را دستگیر کردید یا نه؟ صدای دلنواز قران📖 به گوش رشیق نشست، ایستاد و گوش کرد و بیشتر عصبانی😡 شد، "خودش است، او همان کودکی✨ است که باید دستگیر شود، نترسید او سنی ندارد و به راحتی به چنگ می افتد، 😏 خودش ارام و بیمناک از پله های سرداب پایین رفت پشت سرش ماموران راه افتادند، حالا جیک کسی در نمی امد🤭، فقط ان صدای دوست داشتنی بلند بود،💫 رشیق اهسته در باز کرد، صدای قران قطع شد رشیق شمشیر خود را غلاف بیرون کشید، هیس الان بیرون می اید!😯 رشیق سراپا خیس عرق شده بود ، مهدی علیه السلام از اتاق بیرون امد ،صورتش زیبا و درخشان💚 بود، به انها اعتنایی نداشت و نمی ترسید، ☺️ ماموران به وحشت افتادند، زبانشان لرزید و عقب عقب رفتند، از خانه خارج شد، رشیق گفت " مثل اینکه او قرار نیست از خانه بیرون بیاید بهتر است ما به داخل حمله کنیم!😏 ماموری که لرزان حرف می زد گفت: اما مگر ندیدید ان کودک از جلوی چشم ما رد شد و از خانه بیرون رفت!😞 رشیق فریاد زد: چی او از خانه رفت مگر شما کور بودید او را ندیدید.😠 اما چشم های خود رشیق هم امام دوازدهم را ندیده بود، 😉 ماموران از پله ها بالا دویدند ، رشیق پشت سرشان، اما مهدی علیه السلام انجا نبود...
این داستان : قسمت اول ☁️اسمان پر از گرد و غبار 🌪بود، چشم چشم را نمیدید،باد لرزید💨 اما ان چهل نفر نلریزدنند درخت ها 🌴خم و راست شدند، اما انها هر جور بود به راه خود ادامه دادند،🌱 ✨ سرانجام ان چهل مرد غریبه مثل چهل چراغ روشن خود را به شهر 💫رسانند، در میان ان همه خاک و غبار🌪 در خواب بود، کوچه ها، درختان و ادم ها همه خواب😴 بودند، هیچ کس نفهمید ان چهل نفر از کدام دروازه شهر گذشتند، گویی ماموران هم انها را ندیده بودند. 😊 ان شب🌚 را در خانه شیعیان استراحت کردند و فردا صبح پنهانی و چند تا چند تا،به خانه امام حسن عسکری علیه السلام🌟 رفتند. ، بزرگ انها توی حیاط منتظر ان سی و نی نفر دیگر ایستاد، تا سر انجام همه ی انها وارد خانه امام شدند... ☁️ان چهل مرد دانشمند از راهی دور به شهر امده بودند، انها نمایندگان امام حسن عسکری علیه السلام💫 در میان شیعیان شهر های دور و نزدیک بودند. وقتی نگاهشان به امام حسن عسکری افتاد صورتشان مثل گل باز شد، بر لبشان خنده😄 نشست، عثمان ابن سعید گفت: خدا را شکر این بار هم توانستیم شما را زیارت کنیم، بقیه هم خدا را شکر کردند😍 خانه امام پر از بوی گل💐 بود، چشم ها به سمت امام خیره بود، و دل ها بخاطر او تاپ تاپ میکرد💚 یک نفر به پشت بام رفته تا مواظب باشد ماموران نرسند، حالا ان چهل چراغ مسافر، با شوق زیادی🤗 به افتابی که رو به رویشان بود زل زده بودند، امام ⭐️فرمود: ایا میخواهید به شما بگویم چرا به اینجا امده ایید🤔 ان چهل نفر به حرف امدند : بله بفرمایید... ... 🍎🍃🍎🍃🍎🍃 @montazer_koocholo
قسمت دوم 🍃امام علیه السلام🌟 گفت : شما چهل نفر امده اید که از جانشین من سوال کنید💫 دهان ان چهل نفر از تعجب باز ماند😲 پیش از انکه به حرف بیایند امام علیه السلام 🌟از دلشان خبر دار شده بود.😇 امام حسن عسکری علیه السلام 🌟برخاست، و پرده پشت سر خود را کنار زد، ناگهان پسرکی☀️ جلو امد، به مهمان ها سلام 🖐کرد و کنار امام علیه السلام ایستاد . مهمان ها که هاج و واج😳 به او خیره بودند ، جواب سلامش را دادند. امام علیه السلام 🌟دست بر شانه پسرک ☀️گذاشت و گفت: این کودک ☀️بعد از من امام و خلیفه👑 شماست ، از او اطاعت کنید و از هم جدا نشوید، 💐 مهمان ها هنوز هم در تعجب بودند، که امام علیه السلام 🌟ادامه داد: اسم او محمد است و امام زمان شماست. 💚 ان چهل نفر برخاستند و انتخاب مهدی عج☀️ را به جانشینی امام حسن عسکری علیه السلام✨ را تبریک گفتند. 🌸🌷💐 مهدی علیه السلام ☀️از پیش انها رفت فقط بود که گاهی به دیدن ان پدر و پسر عزیز ✨میرفت و سوال ها و خواسته های شیعیان را به انها میرسانید. ان چهل نفر وقتی از امام حسن عسکری علیه السلام 🌟خداحافظی👋 کردند اسب ها 🐴و شتر هایشان🐪 جدا جدا و دور از هم از شهر خارج شدند. در راه بازگشت دل های هر چهل نفرشان هنوز تاپ تاپ میکرد و چشم هایشان خیس اشک شده بود😢 ان چهل نفر ناگهان به غروب افتاب نگاه کردند بعد در خیال هر کدامشان چنین گذشت: امروز امام یازدهم🌟 از جانشین خود مهدی☀️ عزیز حرف زد نکند افتاب سامرا غروب کند و ما دیگر او را نبینیم🌱 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
این داستان: قسمت اول گُل گُل گُل 🌸بر دست درختها 🌳گل های زیبایی🌺 باز شد، جیک جیک جیک از نوک گنجشکها اواز قشنگی بیرون ریخت، هوا دلپذیر بود🌱 و درختان 🌳دست هایشان را به اسمان گرفته بودند.✨ فرشته باران 💦با قطره هایش شهر را پر از مهربانی کرد، به نخل ها رنگ تازه و روی پرنده ها بوی بهار پاشید😍 از پشت پنجره اتاقش به بیرون خیره شده بود، هوا را با شوق بو کرد و گفت: خدایا از تو سپاس گزارم🤲 که برای ما باران💦 فرستادی، و شهرمان را به برکت امام حسن عسکری 🌟و کودک عزیزش☀️ با طروات ساختی!🌿 وطن اصلی عمه حکیمه مثل امام عسکری علیه السلام 🌟و خانواده اش شهر بود، اما انها مجبور بودند به اجبار خلیفه عباسی👑 در زندگی کنند. سامرا یک شهر کوچک نظامی بود که بیشتر ادم هایش ماموران خلیفه بودند.😞 وقتی باران💦 بند امد عمه حکیمه از پله های ایوان پایین رفت ، و در حیاط خانه🏠 چرخ زد، عمه حکیمه به اسمان نگاه کرد دوتا قطره از دو طرف چشم هایش😢 بیرون افتاد، اهسته گفت: اسمان قدر برادر زاده های گلم را میداند ،اما سامرا و مردم کینه توزش چرا، هرگز😔 خانه امام حسن عسکری علیه السلام 🌟نزدیک خانه عمه حکیمه بود عمه حکیمه انگشت به صورت گل کشید و گفت: ای کاش مردم میفهمدند و باور میکردند ، و باور میکردند که خدواند بخاطر امامان ماست که باران💦 میفرستد،بهار🌻💐☘ را می اورد، زمین را غرق در سبزه🌱 میکند ، گل🌹 می رویاند، کندو را پر از عسل🍯 میسازد، درخت را پر از میوه 🍎🍇و چشمه و چاه را لبریز از اب میکند😇 ... 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
قسمت دوم 🍃ناگهان عمه حکیمه دل تنگ امام حسن عسکری علیه السلام🌟 و کودکش مهدی عج🌟 شد، دلش طاقت نیاورد صبر کند، فوری چادر به سر کرد و به در خانه امام راه افتاد، به انجا که رسید در زد و پا به حیاط گذاشت، با یک دنیا شوق با امام حسن عسکری علیه السلام🌟 احوالپرسی کرد، صورت مثل گل نرگس او را بوسید😘 و دو زانو جلوی انها نشست😍 او با خودش گفت چقدر خوب است هر وقت به خانه برادر زاده ام میایم نه غم دارم نه غصه و نه بی حال میشوم. 😇 بعد هم به اتاق رو به رو نگاه کرد و منتظر ماند تا مهدی علیه السلام🌤 بیاید و توی بغلش بپرد، اما خانه از صدای او خالی بود، 😔 عمه حکیمه پرسید پس عزیز دلم مهدی 💚کجاست⁉️ نرگس بغض کرد ، امام حسن عسکری علیه السلام☀️ با غم جواب داد: او را به خدا سپرده ایم🌿 عمه حکیمه ترسید،پایش دلش، دستش لرزید و قلبش شروع به تاپ تاپ کرد😥 شهر در دست دشمنان بود، خانه امام در محاصره انها بود😞 مهدی علیه السلام ✨با انکه کودک بود دشمنان زیادی داشت، چون انها میدانستند امام مهدی🌟 امام اخر شیعیان بود و در دوران امامتش ستمگران‌ نابود خواهند شد👌 عمه حکیمه گفت،: او را به خدا سپردیم، منظورت چیست حسن جان،؟⁉️ نگاه پر اطمینان امام حسن عسکری به دل عمه حکیمه ارامش داد، مثل مادر موسی علیه السلام💫 که فرزندش را در رود نیل🌊 به خدا سپرد😌 عمه حکیمه با حرف های امام ارام شد، او حضرت موسی را بیاد اورد که اسیه مادرش برای در امان ماندن از حمله دشمنان در جعبه ایی📦 گذاشت و در رود نیل🌊 رها کرد. حالا امام حسن عسکری☀️ برای حفظ جان فرزندش او را به جایی امن فرستاده بود تا دست دشمنان به او نرسد🌻 عمه حکیمه غمگین 😓شد و دیگر نتوانست حرف بزند. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
❣ منتظر کوچولو های عزیزم امروز که روز میلاد ع هسته برای ما شیعیان روز خیلی قشنگیه 😍 اماده این با هم یکم از زندگی ایشون بدونیم: 🌼امام حسن عسکری امام شیعیان است 🌺او در سال ۲۳۲ هجری در بدنیا امد 🌻پدرش و مادرش است، بعضی ها هم او را میگویند 🌷به خاطر اینکه در در محله زندگی میکرد به معروف است. 🌱۲۲ ساله بود که پدرش به شهادت رسید، و او جانشین پدر شد و رهبری شیعیان را به عهده گرفت. 🌿با اینکه در شرایط بسیار بد و فشار حکومت عباسی قرار داشت، به وسیله نمایندگانی با شیعیان سرزمین های مختلف ارتباط داشت شاگردان زیادی هم تربیت کرد.👌 💐 پدر امام 🌟هستند.
زندگی قسمت اول داستان این هفته: ✉️ از ناراحتی خوابش نمیبرد😢، هوا خیلی گرم بود ، رختخوابش را توی حیاط پهن کرد و رو به اسمان دراز‌کشید، اسمان پر از ستاره های🌟 ریز و درشت بود، همان طور که به ستاره ها ✨نگاه میکرد با خودش گفت: چه کار کنم؟ از چه کسی کمک بخواهم ، اگر کسی بود که به من کمک میکرد، کاسبی کوچکی راه می انداختم❗️ ناگهان به یاد 💫افتاد ، یک ماه پبش با او در زندان بود، وقتی او را به زندان بردند، امام و چند نفر دیگر هم انجا زندانی بودند، زندانبان ها انها را خیلی اذیت میکردند😞، اما امام حسن عسکری علیه السلام، با همه، به خصوص با او خیلی مهربان💚 بود، با حرفهای شیرینش به او امید و دل گرمی میداد، وقتی هم میخواست از زندان بیرون بیاید به او فرمود : اگر کاری داشتی بگو تا برایت انجام دهم. از جا بلند شد کمی توی حیاط قدم زد و به فکر فرو رفت، میدانست که امام به تازگی از زندان ازاد شده است ، اما خجالت میکشد به خانه اش برود و از او تقاضای کمک کند، با خودش گفت:. بهترین راه این است که برایش نامه ✉️بنویسم و بدهم یکی از دوستانم ببرد. ...
داستان این هفته: قسمت اول: ابراهیم همراه یک قافله 🐫 به امد، سامرا جایی عجیبی بود، خانه هایش، خیابان هایش ، ادم هایش جور دیگری بودند. او از قافله🐫 جدا شد، چون تصمیم داشت به سراغ امام یازدهم علیه السلام🌟 برود، این کار باید پنهانی و دور از چشم همه انجام میشد. ابراهیم با نشانه هایی که از دوستانش گرفته بود وارد یک محله شد، به در و دیوار انجا نگاه کرد و گفت: مثل اینکه درست امده ام به من گفته اند که سامرا مثل یک زندان بزرگ است، چون یک شهر نظامی است، ان محله ایی هم که در انجا زندگی میکند کمتر از زندان نیست، دیوار ها بلند، کوچه ها خلوت، در خانه ها بسته و ماموران زیاد،😞 غمگین😢 شد، اهسته پشت دیواری ایستاد، و خوب به همه خانه ها نگاه کرد، چشمش به همان خانه ایی افتاد که دنبالش بود، خانه .🌟 ابراهیم با خودش گفت: ای وای ببین ماموران خلیفه👑 چگونه امام عزیز ما را در این شهر اسیر کردند تا مواظبش باشند و ازارش بدهند، شنیده ام گاهی در سیاه چال است و گاه در این خانه. ابراهیم با احتیاط خودش را به خانه رساند، او شیعه 💚 بود و خودش را از شهر به سامرا رسانده بود😊 خدمت کار خانه در باز کرد و گفت: امام علیه السلام منتظر شماست😍 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
داستان این هفته: 🍃 ابرهیم تعجب کرد، او قبل از ان به کسی چیزی نگفته بود، پس چگونه و چه کسی خبر امدنش را به امام علیه السلام داده است🤔 _سلام ای امام عزیز....!😍 (ع) با مهربانی از او پذیرایی کرد از حال و روز زندگیش پرسید ، حتی او را با اسم‌ صدا زد.😇 ابراهیم خیلی تعجب کرد، او تا ان روز نمیدانست که (ع) از حال و روز شیعیان خبر دارد، اسم انها را بلد است و انها را به خوبی میشناسد. 💚 نگاه او به کودکی افتاده که کنار امام نشسته بود، اما حرفی نمیزد. ابراهیم کمی با (ع) حرف زد و از نیشابور و شیعیانش گفت، بعد با خودش گفت: " یادم باشد از امام که خداحافظی کردم خیلی زود از سامرا فرار کنم، چون ممکن است ماموران خلیفه دستگیرم کنند، انوقت مرا اسیر و دست بسته به نیشابور بفرستند و تحویل حاکم سنگدل نیشابود بدهند، ای وای....! اگر حاکم👑 بفهمد که من شیعه هستم و به سامرا امده ام حتما مرا اعدام میکند 😞" ابراهیم نگران شد و سر به زیر انداخت، ناگهان کودکی که در کنار امام بود به ابراهیم گفت: ای ابراهیم! از این جا فرار نکن ، خداوند ان حاکم را از بین خواهد برد!😊 ابراهیم غرق در تعجب شد، حالا غیر از امام ان کودک هم از حال و روز ابراهیم خبر داشت. او فوری از (ع) پرسید: اقا جان! این کودک کیست که از راز دل من خبر دارد؟! امام جواب داد: 🌟پسر من است و بعد از من جانشینم خواهد شد، 🌻 ابراهیم خوشحال شد.😀 او بعد از ان دیدار ، چند روزی مخفیانه در ماند، تا ان که برایش خبر اوردند: حاکم نیشابور کشته شده است!😌 ابراهیم یاد حرف کودک امام افتاد و گفت: مهدی عزیز مثل خود امام یازدهم دانا دانشمند است😇 @montazer_koocholo
ویژه قسمت اول: ابرها ☁️ به آرامی در آسمان حرکت میکردند، خورشید🌞 نور و گرمای خودش را به زمین می بخشید . نسیم خُنکی 🌬 می وزید و شاخه های درختان را تکان میداد. 😊 بُشر با بیل کوچکی که داشت خاک های باغچه خانه اش را زیر و رو میکرد. و علفهای اضافی🌱 را بر میداشت. او تصیم گرفته بود باغچه کوچکش را از گُل های زیبا 🌸پ ر کند ، اخر بشر این خانه و باغچه را خیلی دوست داشت، ❤️بخاطر اینکه فاصله این خانه تا خانه امام هادی علیه السلام خیلی کم بود😍 بشر از دوستان و پیروان امام هادی علیه السلام بود که از زمان سکوت امام در شهر ، افتخار همسایگی با حضرت را بدست اورده بود😌 کار باغچه که تمام شد یکدفعه صدای درب حیاط بلند شد، بشر دستهایش را شست و در را باز کرد . "کافور" بود همان جوانی که در منزل امام هادی علیه السلام خدمت میکرد. سلام و علیکی✋ کردند و بُشر فهمید که امام با او کار دارند. به سرعت لباس های خاکیش را تکاند و به دنبال کافور راه افتاد.😊 در منزل امام هادی علیه السلام متوجه شد برای ماموریت مهمی انتخاب شده است . امام نامه ایی ✉️ را که با خط رومی نوشته شده بود همراه با ۲۲۰ سکه طلا 💰به او دادند ، روزی را هم مشخص کردند و به بشر فرمودند: باید قبل از ظهر🌕 ان روز کنار پل شهر حاضر شود و در میان اسیران جنگی که برای فروش به مردم ، با کشتی⛴ به شهر اوردند ، خانمی🧕 را پیدا کند و به منزل امام ببرد. حضرت تمام نشانه های ان خانم را دادند و برایش دعا 🤲 کردند. بشر خیلی خوشحال بود که امام اینقدر به او اعتماد کردند و ماموریت به این مهمی را به او سپرده اند.😍 ... @montazer_koocholo