#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
قسمت دوم : من مهدی (عج) را دیدم.
🔻چند لحظه بعد وقتی همه ساکت شدند، شیخ دست به ریش خود گذاشت، چند صلوات🌷 از انها گرفت و گفت : 🌕روز اول وقتی از ایشان پرسیدم جانشین شما کیست🤔، امام به اتاق دیگر رفتند، پسر سه ساله ایی💚 را بر دوش خود کشیدند و برگشتند، ان پسر انقدر زیبا 🌟و نورانی بود که صورتش مثل ماه شب چهارده🌛 میدرخشید،😍
امام حسن عسکری💫 رو به من کردند و فرمود: این کودک جانشین من است✨، که هم نام و هم کنیه پیامبر خداست⭐️. و با امامتش جهان پر از عدالت و دوستی میشود،🤩
ای احمد! پسرم مانند #حضرت_خضر ع در غیبت طولانی ⛅️خواهد بود تا که ظهور کند.☀️
🔻من با تعجب به کودک نورانی🌟 خیره شدم ، ایا برای اینکه قلبم به سخنان شما اطمینان بیشتری پیدا کند، دلیل محکمی دارید؟🤔
ناگهان ان کودک دوست داشتنی💚 به حرف امد و گفت: من جانشین خدا در روی زمین هستم،✨✨ کسی که از دشمنان خدا انتقام میگرد👌
ای احمد!تو مرا با چشمانت دیدی پس دنبال دلیل دیگری نباش !🌞
🔻قمی ها ساکت چشم به دهان شیخ احمد داشتند ، که شیخ ادامه داد:
من با خوشحالی زیاد😌 از خانه امام بیرون امدم ، اما دلم پیش ان پدر و پسر عزیز بود😇، نه خواب حسابی داشتم نه خوراکی.😞 شهر #سامرا زیر نظر ماموران خلیفه ترسناک شده بود😣 و ما مجبور بودیم یواشکی با اماممان دیدار کنیم 😔
☀️روز بعد دوباره به دیدار امام رفتم اما #مهدی علیه السلام در خانه نبود🙄
🔻به امام گفتم: ای پسر پیغمبر خدا✨ شما دیروز فرمودین که بعد از اینکه پسر امام شد از چشم ها غایب🌥 میشود،
ایا غیبت او طولانی است یا کوتاه؟ 🤔
🔻امام فرمود: غیبت پسرم طولانی است😢 ، تنها کسانی پیوندشان با ما قوی است💐، و قلب با ایمانی دارند،💐 بر دوستی او باقی می مانند ،😇
🔻ناگهان شیخ احمد عمامه از سر خود برداشت به سر خود زد😭 و گفت: ای وای چقدر دلم برای امام حسن عسکری و پسر دوست داشتنی اش تنگ شد😔 و دیگر نتوانست حرف بزند. مردم با تعجب شیخ احمد را نگاه میکردند.
#پایان_داستان_من_مهدی_عج_را_دیدم
📚 داستان هایی از زندگی امام زمان (عج) ، نوشته مجید ملا محمدی
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان : مهدی کجاست
🔸رشیق فرمانده ماموران خلیفه در شهر #سامرا بود. او هیچوقت نمیخندید، صورتش مثل گرگ ها اخمو و ترسناک 😬بود. رشیق عصبانی😡 بود،اگر ماموری جلویش بود کتکش میزد،
🔻 حالا رشیق ارام و قرار نداشت، و توی اتاق فرماندهی رفت، کسی انجا نبود ، ارام و قرار نداشت،کنار پنجره ایستاد" و با عصبانیت😡 گفت: بالاخره پسر حسن عسکری🌟 را دستگیر میکنم و پیش خلیفه👑 میبرم، تا این همه به من سرکوفت نزند و توهین نکند🙁
🔹در اتاق قدم زد ناگهان فکری به ذهنش رسید، " رشیق عجله کن الان وقت خوبی است، ان کودک 💐در همین شهر در یکی از همین خانه هاست، همان خانه ایی که سالها پیش هادی🌟 در ان زندگی میکرد و الان خانه پسرش حسن عسکری🌟 است.
🔹خیلی زود ماموران همراه رشیق راه افتادند، مقصدشان خانه امام حسن عسکری🌟 بود، هیچ مرد یا زنی سر راه انها دیده نمیشد، همه از ترس ماموران رشیق به خانه ها پناه برده بودند! انگار طاعون به شهر امده است😣
🔅خانه امام محاصره شد، امام تازه از دنیا رفته بود، 😔پس به جز #مهدی کسی در خانه حضور نداشت، رشیق با چشم و ابرو به مامورانش دستور حمله داد،چند مامور در خانه را باز کردند، و داخل پریدند، خانه🏠 یک حیاط داشت با چند اتاق و یک سرداب که رو به رو زیر زمین پله های زیادی داشت.
ماموران اتاق را گشتند اما کسی را ندیدند🙃، یکی از انها چشم های سیاه و نگرانش را به سمت سرداب چرخاند هیس گوش کنید از انجا صدای قران 📖می اید،
ماموران ترسان به سمت سرداب رفتند، اما کسی از پله های ان پایین نرفت،
ناگهان رشیق پا به حیاط گذاشت اخمو و عصبانی😡 پرسید کو کجاست او را دستگیر کردید یا نه؟
صدای دلنواز قران📖 به گوش رشیق نشست، ایستاد و گوش کرد و بیشتر عصبانی😡 شد،
"خودش است، او همان کودکی✨ است که باید دستگیر شود، نترسید او سنی ندارد و به راحتی به چنگ می افتد، 😏
خودش ارام و بیمناک از پله های سرداب پایین رفت پشت سرش ماموران راه افتادند، حالا جیک کسی در نمی امد🤭، فقط ان صدای دوست داشتنی بلند بود،💫
رشیق اهسته در باز کرد، صدای قران #مهدی قطع شد رشیق شمشیر خود را غلاف بیرون کشید،
هیس الان بیرون می اید!😯
رشیق سراپا خیس عرق شده بود ،
مهدی علیه السلام از اتاق بیرون امد ،صورتش زیبا و درخشان💚 بود، به انها اعتنایی نداشت و نمی ترسید، ☺️
ماموران به وحشت افتادند، زبانشان لرزید و عقب عقب رفتند، #مهدی از خانه خارج شد،
رشیق گفت " مثل اینکه او قرار نیست از خانه بیرون بیاید بهتر است ما به داخل حمله کنیم!😏
ماموری که لرزان حرف می زد گفت: اما مگر ندیدید ان کودک از جلوی چشم ما رد شد و از خانه بیرون رفت!😞
رشیق فریاد زد: چی او از خانه رفت مگر شما کور بودید او را ندیدید.😠
اما چشم های خود رشیق هم امام دوازدهم را ندیده بود، 😉
ماموران از پله ها بالا دویدند ، رشیق پشت سرشان، اما مهدی علیه السلام انجا نبود...
#پایان
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان :#چهل_چراغ_مهمان
قسمت اول
☁️اسمان پر از گرد و غبار 🌪بود، چشم چشم را نمیدید،باد لرزید💨 اما ان چهل نفر نلریزدنند درخت ها 🌴خم و راست شدند، اما انها هر جور بود به راه خود ادامه دادند،🌱
✨ سرانجام ان چهل مرد غریبه مثل چهل چراغ روشن خود را به شهر #سامرا 💫رسانند،
در میان ان همه خاک و غبار🌪 #سامرا در خواب بود، کوچه ها، درختان و ادم ها همه خواب😴 بودند، هیچ کس نفهمید ان چهل نفر از کدام دروازه شهر گذشتند، گویی ماموران هم انها را ندیده بودند. 😊
ان شب🌚 را در خانه شیعیان استراحت کردند و فردا صبح پنهانی و چند تا چند تا،به خانه امام حسن عسکری علیه السلام🌟 رفتند.
#عثمان_بن_سعید، بزرگ انها توی حیاط منتظر ان سی و نی نفر دیگر ایستاد، تا سر انجام همه ی انها وارد خانه امام شدند...
☁️ان چهل مرد دانشمند از راهی دور به شهر #سامرا امده بودند،
انها نمایندگان امام حسن عسکری علیه السلام💫 در میان شیعیان شهر های دور و نزدیک بودند.
وقتی نگاهشان به امام حسن عسکری افتاد صورتشان مثل گل باز شد، بر لبشان خنده😄 نشست،
عثمان ابن سعید گفت: خدا را شکر این بار هم توانستیم شما را زیارت کنیم، بقیه هم خدا را شکر کردند😍
خانه امام پر از بوی گل💐 بود، چشم ها به سمت امام خیره بود، و دل ها بخاطر او تاپ تاپ میکرد💚 یک نفر به پشت بام رفته تا مواظب باشد ماموران نرسند،
حالا ان چهل چراغ مسافر، با شوق زیادی🤗 به افتابی که رو به رویشان بود زل زده بودند،
امام ⭐️فرمود: ایا میخواهید به شما بگویم چرا به اینجا امده ایید🤔
ان چهل نفر به حرف امدند : بله بفرمایید...
#ادامه_دارد...
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
#چهل_چراغ_مهمان
قسمت دوم
🍃امام علیه السلام🌟 گفت : شما چهل نفر امده اید که از جانشین من سوال کنید💫
دهان ان چهل نفر از تعجب باز ماند😲
پیش از انکه به حرف بیایند امام علیه السلام 🌟از دلشان خبر دار شده بود.😇
امام حسن عسکری علیه السلام 🌟برخاست، و پرده پشت سر خود را کنار زد، ناگهان پسرکی☀️ جلو امد، به مهمان ها سلام 🖐کرد و کنار امام علیه السلام ایستاد .
مهمان ها که هاج و واج😳 به او خیره بودند ، جواب سلامش را دادند.
امام علیه السلام 🌟دست بر شانه پسرک ☀️گذاشت و گفت: این کودک ☀️بعد از من امام و خلیفه👑 شماست ، از او اطاعت کنید و از هم جدا نشوید، 💐
مهمان ها هنوز هم در تعجب بودند، که امام علیه السلام 🌟ادامه داد: اسم او محمد است و امام زمان شماست. 💚
ان چهل نفر برخاستند و انتخاب مهدی عج☀️ را به جانشینی امام حسن عسکری علیه السلام✨ را تبریک گفتند. 🌸🌷💐
مهدی علیه السلام ☀️از پیش انها رفت فقط #عثمان_ابن_سعید بود که گاهی به دیدن ان پدر و پسر عزیز ✨میرفت و سوال ها و خواسته های شیعیان را به انها میرسانید.
ان چهل نفر وقتی از امام حسن عسکری علیه السلام 🌟خداحافظی👋 کردند اسب ها 🐴و شتر هایشان🐪 جدا جدا و دور از هم از شهر #سامرا خارج شدند.
در راه بازگشت دل های هر چهل نفرشان هنوز تاپ تاپ میکرد و چشم هایشان خیس اشک شده بود😢
ان چهل نفر ناگهان به غروب افتاب نگاه کردند بعد در خیال هر کدامشان چنین گذشت:
امروز امام یازدهم🌟 از جانشین خود مهدی☀️ عزیز حرف زد نکند افتاب سامرا غروب کند و ما دیگر او را نبینیم🌱
#پایان_داستان_چهل_چراغ_مهمان
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
این داستان: #دل_غمگین_عمه_حکیمه
قسمت اول
گُل گُل گُل 🌸بر دست درختها 🌳گل های زیبایی🌺 باز شد، جیک جیک جیک از نوک گنجشکها اواز قشنگی بیرون ریخت، هوا دلپذیر بود🌱 و درختان 🌳دست هایشان را به اسمان گرفته بودند.✨
فرشته باران 💦با قطره هایش شهر #سامرا را پر از مهربانی کرد، به نخل ها رنگ تازه و روی پرنده ها بوی بهار پاشید😍
#عمه_حکیمه از پشت پنجره اتاقش به بیرون خیره شده بود، هوا را با شوق بو کرد و گفت: خدایا از تو سپاس گزارم🤲 که برای ما باران💦 فرستادی، و شهرمان را به برکت امام حسن عسکری 🌟و کودک عزیزش☀️ با طروات ساختی!🌿
وطن اصلی عمه حکیمه مثل امام عسکری علیه السلام 🌟و خانواده اش شهر #مدینه بود، اما انها مجبور بودند به اجبار خلیفه عباسی👑 در #سامرا زندگی کنند. سامرا یک شهر کوچک نظامی بود که بیشتر ادم هایش ماموران خلیفه بودند.😞
وقتی باران💦 بند امد عمه حکیمه از پله های ایوان پایین رفت ، و در حیاط خانه🏠 چرخ زد، عمه حکیمه به اسمان نگاه کرد دوتا قطره از دو طرف چشم هایش😢 بیرون افتاد، اهسته گفت: اسمان قدر برادر زاده های گلم را میداند ،اما سامرا و مردم کینه توزش چرا، هرگز😔
خانه امام حسن عسکری علیه السلام 🌟نزدیک خانه عمه حکیمه بود
عمه حکیمه انگشت به صورت گل کشید و گفت: ای کاش مردم میفهمدند و باور میکردند ، و باور میکردند که خدواند بخاطر امامان ماست که باران💦 میفرستد،بهار🌻💐☘ را می اورد، زمین را غرق در سبزه🌱 میکند ، گل🌹 می رویاند، کندو را پر از عسل🍯 میسازد، درخت را پر از میوه 🍎🍇و چشمه و چاه را لبریز از اب میکند😇
#ادامه_دارد...
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
#دل_غمگین_عمه_حکیمه
قسمت دوم
🍃ناگهان عمه حکیمه دل تنگ امام حسن عسکری علیه السلام🌟 و کودکش مهدی عج🌟 شد، دلش طاقت نیاورد صبر کند، فوری چادر به سر کرد و به در خانه امام راه افتاد، به انجا که رسید در زد و پا به حیاط گذاشت، با یک دنیا شوق با امام حسن عسکری علیه السلام🌟 احوالپرسی کرد، صورت مثل گل نرگس او را بوسید😘 و دو زانو جلوی انها نشست😍
او با خودش گفت چقدر خوب است هر وقت به خانه برادر زاده ام میایم نه غم دارم نه غصه و نه بی حال میشوم. 😇
بعد هم به اتاق رو به رو نگاه کرد و منتظر ماند تا مهدی علیه السلام🌤 بیاید و توی بغلش بپرد، اما خانه از صدای او خالی بود، 😔
عمه حکیمه پرسید پس عزیز دلم مهدی 💚کجاست⁉️
نرگس بغض کرد ، امام حسن عسکری علیه السلام☀️ با غم جواب داد: او را به خدا سپرده ایم🌿
عمه حکیمه ترسید،پایش دلش، دستش لرزید و قلبش شروع به تاپ تاپ کرد😥
شهر #سامرا در دست دشمنان بود، خانه امام در محاصره انها بود😞
مهدی علیه السلام ✨با انکه کودک بود دشمنان زیادی داشت، چون انها میدانستند امام مهدی🌟 امام اخر شیعیان بود و در دوران امامتش ستمگران نابود خواهند شد👌
عمه حکیمه گفت،: او را به خدا سپردیم، منظورت چیست حسن جان،؟⁉️
نگاه پر اطمینان امام حسن عسکری به دل عمه حکیمه ارامش داد،
مثل مادر موسی علیه السلام💫 که فرزندش را در رود نیل🌊 به خدا سپرد😌
عمه حکیمه با حرف های امام ارام شد، او حضرت موسی را بیاد اورد که اسیه مادرش برای در امان ماندن از حمله دشمنان در جعبه ایی📦 گذاشت و در رود نیل🌊 رها کرد.
حالا امام حسن عسکری☀️ برای حفظ جان فرزندش او را به جایی امن فرستاده بود تا دست دشمنان به او نرسد🌻
عمه حکیمه غمگین 😓شد و دیگر نتوانست حرف بزند.
#پایان_داستان_دل_غمگین_عمه_حکیمه
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#من_امام_حسن_عسکری_را_دوست_دارم
❣ منتظر کوچولو های عزیزم
امروز که روز میلاد #امام_حسن_عسکری ع هسته برای ما شیعیان روز خیلی قشنگیه 😍
اماده این با هم یکم از زندگی ایشون بدونیم:
🌼امام حسن عسکری #یازدهمین امام شیعیان است
🌺او در سال ۲۳۲ هجری در #سامرا بدنیا امد
🌻پدرش #امام_هادی_علیه_السلام و مادرش #حُدَیثه است، بعضی ها هم او را #سوسن میگویند
🌷به خاطر اینکه در #سامرا در محله #عسکر زندگی میکرد به #عسکری معروف است.
🌱۲۲ ساله بود که پدرش به شهادت رسید، و او جانشین پدر شد و رهبری شیعیان را به عهده گرفت.
🌿با اینکه #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام در شرایط بسیار بد و فشار حکومت عباسی قرار داشت، به وسیله نمایندگانی با شیعیان سرزمین های مختلف ارتباط داشت شاگردان زیادی هم تربیت کرد.👌
💐#امام_حسن_عسکری پدر امام #دوازدهم #امام_زمان_عج 🌟هستند.
#داستان
زندگی #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#نامه_امام
قسمت اول
#پنجشنبه
#روز_زیارتی
داستان این هفته:
#نامه_امام✉️
#قسمت_اول
از ناراحتی خوابش نمیبرد😢، هوا خیلی گرم بود ، رختخوابش را توی حیاط پهن کرد و رو به اسمان درازکشید، اسمان پر از ستاره های🌟 ریز و درشت بود، همان طور که به ستاره ها ✨نگاه میکرد با خودش گفت:
چه کار کنم؟ از چه کسی کمک بخواهم ، اگر کسی بود که به من کمک میکرد، کاسبی کوچکی راه می انداختم❗️
ناگهان به یاد #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام 💫افتاد ، یک ماه پبش با او در زندان بود، وقتی او را به زندان #سامرا بردند، امام و چند نفر دیگر هم انجا زندانی بودند، زندانبان ها انها را خیلی اذیت میکردند😞، اما امام حسن عسکری علیه السلام، با همه، به خصوص با او خیلی مهربان💚 بود، با حرفهای شیرینش به او امید و دل گرمی میداد،
وقتی هم میخواست از زندان بیرون بیاید به او فرمود : اگر کاری داشتی بگو تا برایت انجام دهم.
از جا بلند شد کمی توی حیاط قدم زد و به فکر فرو رفت، میدانست که امام به تازگی از زندان ازاد شده است ، اما خجالت میکشد به خانه اش برود و از او تقاضای کمک کند، با خودش گفت:.
بهترین راه این است که برایش نامه ✉️بنویسم و بدهم یکی از دوستانم ببرد.
#ادامه_دارد...
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
داستان این هفته:
#پدر_و_پسر_دانشمند
قسمت اول:
ابراهیم همراه یک قافله 🐫 به #سامرا امد،
سامرا جایی عجیبی بود، خانه هایش، خیابان هایش ، ادم هایش جور دیگری بودند.
او از قافله🐫 جدا شد، چون تصمیم داشت به سراغ امام یازدهم علیه السلام🌟 برود، این کار باید پنهانی و دور از چشم همه انجام میشد.
ابراهیم با نشانه هایی که از دوستانش گرفته بود وارد یک محله شد، به در و دیوار انجا نگاه کرد و گفت:
مثل اینکه درست امده ام به من گفته اند که سامرا مثل یک زندان بزرگ است، چون یک شهر نظامی است، ان محله ایی هم که #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام در انجا زندگی میکند کمتر از زندان نیست، دیوار ها بلند، کوچه ها خلوت، در خانه ها بسته و ماموران زیاد،😞
غمگین😢 شد، اهسته پشت دیواری ایستاد، و خوب به همه خانه ها نگاه کرد، چشمش به همان خانه ایی افتاد که دنبالش بود، خانه #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام.🌟
ابراهیم با خودش گفت: ای وای ببین ماموران خلیفه👑 چگونه امام عزیز ما را در این شهر اسیر کردند تا مواظبش باشند و ازارش بدهند، شنیده ام گاهی در سیاه چال است و گاه در این خانه.
ابراهیم با احتیاط خودش را به خانه رساند، او شیعه 💚 بود و خودش را از شهر #نیشابور به سامرا رسانده بود😊
خدمت کار خانه در باز کرد و گفت:
امام علیه السلام منتظر شماست😍
#ادامه_دارد
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان_های_شگفت_انگیز_از_کودکی_امام_زمان
داستان این هفته: #پدر_و_پسر_دانشمند
🍃 ابرهیم تعجب کرد، او قبل از ان به کسی چیزی نگفته بود، پس چگونه و چه کسی خبر امدنش را به امام علیه السلام داده است🤔
_سلام ای امام عزیز....!😍
#امام_حسن_عسکری (ع) با مهربانی از او پذیرایی کرد از حال و روز زندگیش پرسید ، حتی او را با اسم صدا زد.😇
ابراهیم خیلی تعجب کرد، او تا ان روز نمیدانست که #امام_حسن_عسکری (ع) از حال و روز شیعیان خبر دارد، اسم انها را بلد است و انها را به خوبی میشناسد. 💚
نگاه او به کودکی افتاده که کنار امام نشسته بود، اما حرفی نمیزد.
ابراهیم کمی با #امام_حسن_عسکری (ع) حرف زد و از نیشابور و شیعیانش گفت، بعد با خودش گفت:
" یادم باشد از امام که خداحافظی کردم خیلی زود از سامرا فرار کنم، چون ممکن است ماموران خلیفه دستگیرم کنند، انوقت مرا اسیر و دست بسته به نیشابور بفرستند و تحویل حاکم سنگدل نیشابود بدهند، ای وای....! اگر حاکم👑 بفهمد که من شیعه هستم و به سامرا امده ام حتما مرا اعدام میکند 😞"
ابراهیم نگران شد و سر به زیر انداخت، ناگهان کودکی که در کنار امام بود به ابراهیم گفت:
ای ابراهیم! از این جا فرار نکن ، خداوند ان حاکم را از بین خواهد برد!😊
ابراهیم غرق در تعجب شد، حالا غیر از امام ان کودک هم از حال و روز ابراهیم خبر داشت.
او فوری از #امام_حسن_عسکری (ع) پرسید:
اقا جان! این کودک کیست که از راز دل من خبر دارد؟!
امام جواب داد:
#مهدی 🌟پسر من است و بعد از من جانشینم خواهد شد، 🌻
ابراهیم خوشحال شد.😀
او بعد از ان دیدار ، چند روزی مخفیانه در #سامرا ماند، تا ان که برایش خبر اوردند: حاکم نیشابور کشته شده است!😌
ابراهیم یاد حرف کودک امام افتاد و گفت:
مهدی عزیز مثل خود امام یازدهم دانا دانشمند است😇
#پایان
@montazer_koocholo
#شاهزاده_اسیر
ویژه #تولد_امام_زمان_عج
قسمت اول:
ابرها ☁️ به آرامی در آسمان حرکت میکردند، خورشید🌞 نور و گرمای خودش را به زمین می بخشید . نسیم خُنکی 🌬 می وزید و شاخه های درختان را تکان میداد. 😊
بُشر با بیل کوچکی که داشت خاک های باغچه خانه اش را زیر و رو میکرد. و علفهای اضافی🌱 را بر میداشت. او تصیم گرفته بود باغچه کوچکش را از گُل های زیبا 🌸پ ر کند ، اخر بشر این خانه و باغچه را خیلی دوست داشت، ❤️بخاطر اینکه فاصله این خانه تا خانه امام هادی علیه السلام خیلی کم بود😍
بشر از دوستان و پیروان امام هادی علیه السلام بود که از زمان سکوت امام در شهر #سامرا ، افتخار همسایگی با حضرت را بدست اورده بود😌
کار باغچه که تمام شد یکدفعه صدای درب حیاط بلند شد، بشر دستهایش را شست و در را باز کرد .
"کافور" بود همان جوانی که در منزل امام هادی علیه السلام خدمت میکرد. سلام و علیکی✋ کردند و بُشر فهمید که امام با او کار دارند.
به سرعت لباس های خاکیش را تکاند و به دنبال کافور راه افتاد.😊
در منزل امام هادی علیه السلام متوجه شد برای ماموریت مهمی انتخاب شده است .
امام نامه ایی ✉️ را که با خط رومی نوشته شده بود همراه با ۲۲۰ سکه طلا 💰به او دادند ، روزی را هم مشخص کردند و به بشر فرمودند:
باید قبل از ظهر🌕 ان روز کنار پل شهر #بغداد حاضر شود و در میان اسیران جنگی که برای فروش به مردم ، با کشتی⛴ به شهر اوردند ، خانمی🧕 را پیدا کند و به منزل امام ببرد.
حضرت تمام نشانه های ان خانم را دادند و برایش دعا 🤲 کردند.
بشر خیلی خوشحال بود که امام اینقدر به او اعتماد کردند و ماموریت به این مهمی را به او سپرده اند.😍
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
23.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻📽#مولودی_زیبا
🌷#دلمون ❤️ رو بفرستیم #سامرا کنار #حرم_مطهر_امام_حسن_عسکری(ع)
🌷🕊بچه های گل 🌼❗️
#یادتون نره،به#امام_زمان(عج) #تولد_پدر_عزیزشون رو تبریک بگیم
@montazer_koocholo