eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان این هفته: رحمان و دوستش به خانه 🌟 رفتند. امام خیلی به انها احترام گذاشت و پذیرایی کرد.😌 رحمان پرسید: ای امام بزرگوار! خدمت شما رسیدیم تا بدانیم علت قبول نشدن دعاهای ما چیست🤔 چرا من هرچه دعا میکنم، و از خدا کمک میخواهم، تاثیری ندارد انگار او صدایم را نمیشنود! خدا خودش گفته است: بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را! امام یکم به او نگاه کرد و گفت: ایا شما به دوستانتان بد گمان نیستید⁉️ با انها رفتار خوبی دارید⁉️ نمازتان را سروقت میخوانید⁉️ با کارهای خوب و صدقه دادن💰 به فقیران خود را به خدا نزدیک میکنید⁉️در سخنتان حرف زشت و ناسزا وجود ندارد⁉️ دروغ نمیگوید و با سنگدلی به فقیران جواب رد نمیدهید⁉️ به یاری یتیمان و بی گناهان می شتابید⁉️به ان چه قول داده اید عمل میکنید⁉️ امام همین طور میشمرد و می گفت. رحمان دیگر طاقت نیاورد و گفت: نه اقا! اینهایی را که گفتید، متاسفانه هیچکدام را به درستی انجام نمیدهم. 😞 امام لبخندی زد و گفت: پس چه انتظاری دارید به به حرف خدا گوش دهید، تا خدا هم به حرف شما گوش دهد.☺️ @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت دوم پدر همین که از خانه ی حاج احمد بیرون امد، بچه ایی را در کوچه دید،مثل اینکه او را میشناخت، زودتر از او سلام ✋کرد و حالش را پرسید.☺️ کودک باز تعجب کرد، از پدرش پرسید : پدرجان! چرا شما به همه زودتر سلام میکنید؟ حتی به بچه ها ها سلام میکنید؟ من فکر میکردم، ادم فقط باید به بزرگتر از خودش سلام کند.😉 پدر خندید 😄و گفت: پسرم! کردن خیلی ثواب دارد، بزرگ و کوچک هم ندارد. میدانی ادم فروتن چه کسی است⁉️ _فروتن! معنی فروتن چیست؟🤔 _فروتن یعنی کسی که خودپسند و مغرور نیست، یعنی قیافه نمیگیرد ، و فکر نمیکند از دیگران بالاتر و بهتر است.😊 _حالا فهمیدم. _ببینم پسرم! تو 🌟 را میدانی کیست؟ _بله پدر جان. او یکی از امام های ماست، امام یازدهم ما و پدر است. 💚 _افرین! میفرماید: فروتن به کسی گفته‌میشود که به همه سلام🖐 کند، ودر جایی پایین تر از مقام و بزرگی خودش بنشیند.😇 کودک گفت: مثل شما که در خانه حاج احمد،دم در نشستید، و ان جوان گفت: برو بالا بشین! اما شما قبول نکردید.حالا فهمیدم، پس شما یک انسان فروتن هستید‌.😌 پدر بلند بلند خندید.😃 @montazer_koocholo
داستان این هفته: دانشمند و مار چوبی قسمت اول: هم محمد بد است،هم دامادش علی و هم دخترش زهرا، هم بچه هایش همه دروغگو هستند،😒 من راست میگویم من یک دانشمند یهودی هستم،من که تمام تورات را حفظم ، من که عاقلم و دیوانه نیستم.🙃 پیرمرد یهودی که یک عصای چوبی دراز داشت،که میگفت: از جنس عصای حضرت موسی است،اما فعلا مار نمیشود، فقط روزی که لازم باشد مار🐍 خواهد شد،ان روز را فقط خدا میداند.😄 او دوباره غُر زد، رفت لب چاه، پاهای خود را شست و داد زد: اخیش خنک شدم جگرم داشت میسوخت، اما حالا خنک شد، خنک....!😉 پیرزن که به حال او میخندید😄، از زیر سایه افتاب امد، و سر او داد زد: چقدر با خودت حرف میزنی و غُر غُر میکنی! خوب شد تو مرغ نشدی وگرنه از صبح تا شب باید قُدقُد میکردی و سرما میخودی!😂 پیرمرد یهودی دستهایش را مثل دو بال باز کرد و گفت:اگر قرار بود حیوان باشم یک خروس شجاع🐔 میشدم، نه مرغ غُرغُرو! اما من دانشمندم، من بلدم تورات را از حفظ بخوانم، اما تو حتی بلند نیستی اسم خودت را بنویسی🙃 پیرزن تا امد جوابش را بدهد، پیرمرد یهودی عصایش را روی زمین کشید و راه افتاد تا از خانه بیرون برود، پیرزن داد زد : به جای این حرفها به فکر غذای ما باش ، اگر میتوانی ان عصایت را به سنگ بزن تا نقره و طلا 💰شود و ما را از بدبختی نجات دهد😏 ... @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت اول : دور تا دورش باغ بود، کلاغی بالای چند تا نخل🌴 بلند چرخ میزد،و قار قار میکرد، عبد الله زیر سایه درختی🌳 ایستاد و عرق سر و رویش را پاک کرد. و بعد سرش را بلند کرد و به کلاغ نگاه کرد، کلاغ روی یکی از نخل ها 🌴لانه درست کرده بود. دوباره از راه باریک میان باغ به راه افتاد، زن و مردی داشتند در باغ کار میکردند و دو دختر کوچولو زیر سایه بانی نشسته بودند. عبد الله به باغی دیگر رسید، جویباری🌊 از کنار باغ میگذشت سر و صورتش را شست. عبدالله از شاگردان امام صادق علیه السلام🌤 بود، چند روز بود که کلاس امام تعطیل شده بود، او در همین مدت کوتاه دلش برای امام تنگ شده بود😇 به خانه امام رفته بود ، گفته بودند: امام در باغش مشغول کار است، با این که یک بار به باغ امام رفته بود،اما درست نمیدانست کجاست😊 دوباره راه افتاد ، از کنار دیوار باغی کودکی افسار الاغی را گرفته بود و می امد، کودک وقتی به او رسید سلام🤚 کرد، عبد الله پرسید: پسرجان شما امام جعفر صادق علیه السلام را میشناسید؟ میدانید باغش کدام طرف است،⁉️ کودک گفت: آقا ، همین راه را بگیرید و جلو بروید، اخر همین راه یک چاه اب است،به طرف راست بروید، باغ او انجاست.☺️ عبد الله راه افتاد.... ... @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت دوم پیرمرد یهودی باز به محله ما امد باز غُر زد و گفت: من یک دانشمند یهودی ام ، من از مسلمانان بالاترم، صبر کن تا روز موعود فرا برسد انوقت عصایم یک مار🐍 بزرگ خواهد شد و مسلمانان را خواهد خورد!🙃 او رفت و رفت تا به وسط بازار رسید ، ناگهان نگاهش به جمعیتی افتاد که وسط بازار ایستاده بودند . جلوتر رفت دید یک مرد اسب سوار🐴 جلوتر از بقیه حرکت میکند. چشم هایش را تیز کرد دید ان مرد اسب سوار هم جوان است ،هم زیبا و هم خوش لباس از یکی پرسید او کیست؟ _او حسن است، پسر علی ابن ابی طالب🌟 پیرمرد یهودی فوری عصایش را بر زمین کشید ، جلو رفت و داد زد: " ای عصا! بیدار شو! مار 🐍شو...! زود باش...!" بعد رسید به اسب اما عصا مار🐍 نشد. 🙄 پیرمرد یهودی جلو اسب امام حسن علیه السلام را گرفت و گفت: ای پسر علی انصافت کجا رفته ؟!😒 امام حسن محتبی علیه السلام خوش رو☺️ نگاهش کرد و گفت: برای چه؟ پیرمرد یهودی افسار اسبش را گرفت و گفت: روزی که پدربزرگت گفت: دنیای برای انسان مومن زندان است و برای ادم کافر بهشت. حالا تو مومن هستی ومن کافر.اما مثل اینکه تو با این سر و وضعت در بهشت هستی و دنیا برایت زندان نیست!😒 امام حسن علیه السلام لبخند معنا داری زد و گفت : ای پیرمرد! اگر می دیدی ان نعمت های بهشتی که خداوند برای مومنان فراهم ساخته و چشمی دیده و نه گوشی شنیده ، انوقت میفهمیدی من الان در زندان هستم ، و اگر نگاهت به شعله های اتش جهنم 🔥می افتاد و عذاب الهی که خداوند برای کافران فراهم ساخته ، میفهمیدی که اکنون پیش از اینکه بمیری، در بهشت پر نعمت هستی!‼️ پیرمرد یهودی لال شد . نه دیگر حرفی زد و نه دیگر حرفی شنید. او رفت و رفت تا جایی که کسی او را ندید. @montazer_koocholo
داستان این هفته: اسعد گفت: هنوز هم نمیدانم خواب میبینم😴 یا بیدارم ؟! عبید الله خندید و از روی صخره ایی پایین پرید ، باد 🌬به صخره ها میخورد و هو هو میکرد، عبید الله هم مثل باد هو هو کرد، دستهای خود را باز کرد و گفت: نه اسعد جان! تو بیدار هستی و خواب نمیبینی😌 دوتا از مرد ها رفته بودند تا هیزم جمع کنند ، تا با ان غذای ظهرشان را گرم 🔥کنند. انها از مدینه زیاد دور نشده بودند دروازه های شهر از انجا به خوبی پیدا بود. عبید الله نشست سر یک سنگ مُشتی علف کَند و گفت: کاش همه مردم مثل شیعیان حضرت علی🌟 بودند! کاشt 🌟 یاران زیادی داشت و در مدینه غریب نبود.😔 چشم های اسعد پر از اشک 😢شد اسعد گفت: هنوز بوی عطر پیراهنش را حس میکنم، هنوز خنده های ارام او جلوی چشمم است...! کاش...! کاش...! بیشتر پیش او می ماندیم.😞 عبید الله کف دست خود را باز کرد، پروانه رنگی🦋 از کف دستش بیرون پرید، و به اسمان پر زد، او شال سیاه روی سر خود را سفت کرد و گفت: کاش ما مثل این پروانه ها 🦋بودیم و توی باغچه خانه امام میماندیم بعد هر روز او را بو میکردیم و دور سرش میچرخیدیم!😍 اسعد با انگشت اشک های خود را پاک کرد و گفت؛ حج واقعی ما دیدار با امام دوم بود مگر نه؟! 😊 عبید الله سر خود را تکان داد و خندید. انها تازه از سفر حج برگشته بودند و سر راه خود در شهر مدینه مهمان 🌟 شده بودند و حالا میخواستند بعد از خوردن نهار به دیار خود بروند.😊 _اهای عبید الله....! اهای اسعد....! _چه شده چه اتفاقی افتاده؟! ان دو نفری که رفته بودند هیزم بیاورند ، هرکدام با یک بغل هیزم دوان دوان به سمت عبید الله و اسعد امدند ، ان دو طرف مدینه را نشان دادند و باهم گفتند: انجا را نگاه کنید...! طرف دروازه مدینه را....! عبید الله و اسعد به ان سمت نگاه کردند. اسب سواری🐴 با سرعت به سمت انها می امد ، هر چهار نفر با تعجب به تماشا ایستادند. _یعنی او چه کسی است؟! ⁉️ _اه....! نکند جاسوس معاویه باشد @montazer_koocholo
داستان این هفته: قسمت دوم : همان طور که کودک گفته بود به چاه اب رسید و به طرف راست حرکت کرد و بعد صدا زد: استاد! کجایید؟! جوابی نیامد از کنار دیوار کوتاه باغ رد شد . _مولای من! صدای مرا میشنوید؟😊 از دل درختچه ها و بوته ها راهش را باز کرد و به جلو رفت. ناگهان کمی دور تر میان نخل ها🌴 چشمش به کسی افتاد ، با خودش گفت: باید خودش باشد؟ جلو و جلو تر رفت از میان درختچه ها و نخل ها🌴 گذشت . اری خود امام بود😊 . یک قسمت را برای کاشت بذر شخم میزد . افتاب داغ☀️ بر او میتابید و از شدت عرق پیراهنش بر بدنش چسبیده بود . _سلام ای فرزند رسول خدا! 😇 امام دست از کار کشید. با دیدن عبدالله لبخند زد و جواب سلامش را داد : " تو اینجا؟" _سرورم اخر شما در این هوای داغ چه میکنید بیل تان را بدهید تا کمک تان کنم‼️ امام نگذاشت. _آه.... دست شما....فدای شما شوم...کف دستتان پینه بسته است .😞 خم شد دستهای امام را باز ببوسد،😘 امام نگذاشت. ان وقت 🌟 گفت: دوست دارم مرد برای اسایش و راحتی زندگی خود زیر افتاب ☀️زحمت بکشد و کار کند. 🌻 عبد الله در حالیکه همراه امام زیر سایه نخلی🌴 مینشست گفت: شما همیشه مردم را به زندگی امیدوار میکنید😍 . وقتی میبینم شما با این همه علم و بزرگواری ، این قدر در راه زحمت میکشید ، زندگی خیلی دوست داشتنی تر میشود.😌 @montazer_koocholo
داستان این هفته: این قلب من است! قسمت اول: یکی بود یکی نبود . شهر بغداد بود و یک مرد تک و تنها که قلبی پر از کینه داشت😒 . ان قلب پر ازکینه اولش صاف بود درست شبیه اب چشمه اما چتد تا از دوستانش انقدر امدند و رفتند و گوش های او را از حرف دروغ پر کردند تا این که قلب او خانه خشک کینه شد 😞، اسم او بود "حسین ابن عبد الوهاب" یک روز صبح حسین به سراغ رود دجله رفت افتاب اول صبح☀️ هنوز گرمای خودش را نشان نداده بود . آسمان شهر کمی غبار الود بود و اب دجله تند تر از همیشه پیچ و تاب میخورد و به جایی دور می رفت ، حسین قدم زد و کمی فکر کرد ، راه رفت و با خودش حرف زد ، او هر بار می ایستاد و رو به دجله میکرد و میگفت: ای کاش قلب کوچک من از غم و غصه ازاد میشد ! کاش کینه دلم را پیش پایت خالی میکردم و ادم عصبانی کینه توزی نبودم! 😔 ناگهان چشمش به کسی افتاد که در چند قدمی او ایستاده بود ، خوب نگاهش کرد و با خود گفت: نه فکر نمیکنم او باشد ، او الان باید در خانه بزرگ و زیبایش غرق در خواب باشد‼️. جلو رفت و فکر کرد: هرکه باشد باید هم صحبت خوبی برای من باشد 😊 اما خوب که نگاه کرد فوری ایستاد پاهایش برای رفتن سست شد . قلبش به تاپ تاپ افتاد و با عصبانیت 😠گفت: ای وای او در اینجا چه کار میکند؟ تمام خشم و عصبانیت من برای اوست ، او همان مردی است که امام شیعیان است! حسین فکر کرد از همان راهی که امده برگردد اما برنگشت و گفت: چرا من برگردم بهتر است کاری کنم تا او از جلوی چشمم دور شود ، همان کسی که چند روزی است مرا به خاطر کارهایش عصبانی کرده 🙄 برگشت و به دور و برش نگاه کرد . کسی در انجا نبود .تصمیم گرفت جلو برود و تمام کینه اش را سر مرد غریبه خالی کند . احساس میکرد اینطوری سبک میشود و دیگر خشمگین نیست🙁 _خوب است تا تنهاست ، با حرفهای پر طعنه و نیش دارم او را اذیت کنم . و عقده دلم را سرش خالی کنم ، اگر خشمگین شد با او گلاویز خواهم شد....😏
داستان این هفته: زبان نگاه قسمت دوم محمد به پدرش نگاه کرد. پدرش مثل او ساکت بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود ، محمد منتظر بود تا پدرش حرفی بزند و از امام علیه السلام کمک بخواهد ، اما او فقط به سوال و جوابهای مهمانان گوش میداد ، احساس کرد پدرش خجالت میکشد.😔 یکهو 🌟 رو به پدرش کرد و گفت: ای علی ابن ابراهیم! چرا پیش ما نمی ایی؟☺️ پدرش که منتظر چنین سوالی نبود ، خود را کمی جابه جا کرد و گفت: ای اقا! با این سر و وضعی که داریم خجالت میکشیم ، خدمت شما برسیم 😢 امام گفت: ان شا ء الله درست میشود 😊 باز چند نفر از امام سوال کردند امام جوابشان را کوتاه داد. بعد بیشتر مهمان ها بلند شدند که بروند ، پدر محمد هم بلند شد که برود. ، او با تعجب نگاهی به پدر کرد.🙃 لبهای پدر جنبید: برویم! محمد برخاست و از در خارج شد ، وقتی پا در حیاط گذاشت، اهسته گفت:پدر! مگر فراموش کرده ایی چه میخواستیم‼️ پدر گفت: برویم پسرم! به نظرم او فهمید برای چه امده ایم!😊 _اخر تو که چیزی به او نگفتی🙄 _چرا گفتم، نه با زبانم با نگاهم!😉 _چه میگویی پدر اگر احترامت را نداشتم، میگفتم.... _اه.... تو چه میفهمی! هنوز به انجا نرسیده ایی که بفهمی چه میگویم از در خارج شدند محمد این بار بلند تر گفت: ای همه راه را امده ایم بیهوده! اگر قرار بود همه با نگاه صحبت کنند ، پس خدا برای چه به ما زبان داده است⁉️ _ای پسر! تو نمیدانی! او فهمید چه میخواهیم، اگر میخواست کمک میکرد.😞 صدای پیرمرد غمگین بود.😥 هنوز از خانه امام علیه السلام خارج نشده بودند که صدایی گفت: شما دو نفر بمانید!😊 محمد و پدرش پشت سرشان را نگاه کردند،خدمتکار امام بود ، او دو کیسه کوچک در دست داشت و گفت: این برای علی ابن ابراهیم که پانصد درهم💰 است ، این هم برای تو محمد که سیصد درهم💰 است، ارزویتان براورده شد😍 چشم های پیرمرد برق زد و اشک توی چشمانش جمع شد🤩 . محمد با خوشحالی خواست دست خدمتکار را ببوسد😘 ، او گفت: نه...نه...! من کاری نکرده ام این را مولایم داده است.🌟 خدمتکار برگشت. پدر و پسر به هم نگاه کردند.، محمد گفت: حق با تو بود پدر ! تو با نگاهت حرف زدی و او حرفهای بی صدایت را شنید☺️ پدر لبخند زد و گفت: او جانشین پیامبر است و از دل همه خبر دارد .😇 @montazer_koocholo
داستان این هفته:دختری بهتر از گل قسمت اول : جیک جیک گنجشکی🐦 اواز خواند . چند مرد ارام ارام به خانه 🌟 رسیدند. مرد پیری که بزرگتر از انها بود، خانه را نشان داد و با خوشحالی و هیجان🤩 گفت: من قبلا هم به اینجا امده ام ، خانه امام همیشه به روی مسلمانان باز است. هرکس از راه دور یا نزدیک بیاید مهمان اوست.💚 ان چند مرد دیگر هم ذوق زده شدند و اشک در چشم هایشان😢 جمع شد، اصلا باورشان نمیشد راه طولانی فارس تا مدینه را بیایند و به سلامت به انجا برسند بعد هم با امام عزیزشان دیدار کنند.😍 _کوب....کوب...کوب... در باز شد، دل مهمانان به تاپ تاپ افتاد . پیرمرد که جلوتر بود گفت: سلام. 🤚ما از راه دور امده ایم تا امامان را زیارت کنیم😌 خدمتکار گفت: امام به مسافرت رفته اند نمیدانم کی بر میگردند.🙄 مرد ها با غصه به هم نگاه کردند از چشماهایشان معلوم بود که از هم میپرسیدند: ای وای...! حالا چه کنیم.😯 خدمت کار پرسید: با ایشان کاری داشتید⁉️ پیرمرد جواب داد: بله میخواستیم زیارتشان کنیم، و خواسته های مردم وطنمان را به ایشان بگوییم و هم چند تا سوال دینی داشتیم ولی حیف که امام نیستند جواب سوالمان را بدهند.😞 خدمت کار در فکر فرو رفت ، مرد ها میخواستند بروند که خدمت کار صدایشان زد: صبر کنید‼️ انها ایستادند او چه میخواست بگوید⁉️ ... @montazer_koocholo
داستان این هفته: این قلب من است قسمت دوم: حسین چند قدمی که رفت ، مرد غریبه متوجه او شد ، با خوشرویی😊 نگاهش کرد و وقتی نزدیک او شد سلام 🖐کرد ، اما اوبه سلام مرد غریبه جواب نداد. فقط کنارش ایستاد و گفت: شنیده ام شیعیانت عقیده دارند که تو وزن و مقدار اب رودخانه را میدانی ایا این درست است⁉️ مرد غریبه به او لبخند زد و با مهربانی جواب داد: بگو ببینم ، ایا به نظر تو ، خداوند اینقدر قدرت دارد که چنین علمی را به یکی از افریده های خود، مثلا به یک پشه بدهد؟ برای حسین پاسخ این سوال خیلی ساده بود. اصلا نیازی به فکر کردن نداشت ، فوری گفت: البته که چنین قدرتی دارد! 🙄 مرد غریبه خوش رو تر از قبل شد و ادامه داد: بسیار خب... من نزد خدا از پشه و بسیاری از مخلوقات گرامی تر هستم..😉 حسین از حرفهای او جا خورد اما هرچه به مغز خود فشار اورد سوال دیگری به ذهنش نرسید تا ان را با طعنه و کنایه از او بپرسد🙄 دوباره به او خیره شد، مرد غریبه با همان خوشرویی و مهربانی کنارش ایستاده بود.😇 حسین برگشت و به شهر بغداد چشم دوخت . یاد دوستانش افتاد که با حرفهای دروغ و زشتشان امام را در نظرش مغرور و بد اخلاق🙃 جلوه داده بودند ، حس کرد حالا قلبش خالی از کینه و خشم شده است ، هیجان زده شد و گفت: اقا شما چقدر مهربانید!😌 بعد با عجله به سمت بغداد رفت تا به دوستانش بگوید ، در عمرش مرد به خوشرویی و مهربانی ندیده است. .
داستان این هفته: دختری بهتر از گل قسمت دوم صبر کنید برادران معصومه (س) دختر امام موسی کاظم میخواهد به سوالهای شما جواب بدهند.😊 معصومه (س) که پشت در ایستاده بود ' به انها سلام کرد. مرد ها با خوشرویی به او سلام کردند . او کودکی بود با حجاب و مهربان😇 پیرمرد در فکر فرو رفت "معصومه (س) با این سن کم چطور میخواهد به سوالهای ما پاسخ دهد، شاید میخواهد انها را بگیرید و وقتی پدرش امد به او بدهد!⁉️ یک نفر کاغذ را از خورجین بیرون اورد و سوال های نوشته شده و سوالهای نوشته شده📝 در ان را یکی یکی برای معصومه خواند . حضرت معصومه (س) ارام و با دقت به سوالهای انها جواب داد. ان مرد ها خیلی تعجب کردند . معصومه (س) با این که سن کمی داشت خیلی دانا و با سواد بود .👏 مرد ها بعد از اینکه جوابشان را گرفتند اماده شدند که بروند ، خدمت کار خانه هرچه اصرارکرد بمانند قبول نکردند ، انها بعد از زیارت قبر پیامبر تصمیم گرفتند از مدینه خارج شوند. ☺️ وقتی سوار بر اسبهایشان🐴 از دروازه ی شهر خارج شدند با امام کاظم علیه السلام رو به رو شدند ، امام و چند نفر از همراهانشان داشتند وارد شهر میشدند. 😊 مرد ها با گریه شوق به زیارت امام علیه السلام رفتند .💚 بعد ماجرای دیدارشان با حضرت معصومه و پاسخ به سوالهایشان را برای امام تعریف کردند. اما کاظم علیه السلام ان سوالها و پاسخ درستشان را دید و گفت: پدر به فدایش باد!😍 @montazer_koocholo