eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.6هزار دنبال‌کننده
728 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی درخت 🌳خشک و غمگین خواب قشنگی 😴 دید ،خواب دید پیراهنی از شکوفه 🌸و برگ🍃 برتن کرده، گنجشک ها از سر و دستش بالا میروند و اواز میخوانند. درخت که خوشحال بود دائم به پیراهن زیبا و مخملی خود نگاه میکرد و میگفت: من درخت🌳 بادام بودم، خشک بودم برگ نداشتم، شکوفه نداشتم اما حالا.... درخت دستهایش را باز کرد خواست به سمت اسمان پرواز کند اما از خواب پرید. 🌝صبح بود به دور و برش نگاه کرد، خانه اش همان خانه همیشگی بود، همان مسجد🕌 دوست داشتنی‌. به دستها و بدن خودش نگاه کرد، همان درخت بود، درختی که نه برگ🍃 داشت و نه میوه🍎، اه کشید و غصه خورد، و به رو به رو نگاه کرد. خادم پیر داشت به همسرش میگفت: دلم برای این درخت بادام میسوزد، هرچه به ان اب میدهم، هرچه به پایش کود میریزم، هرچه برایش دعا میکنم، زنده نمیشود و برگ🍃 و میوه 🍎 نمیدهد پیرزن گفت: شاید مرده است و دیگر نفس نمیکشد چرا ان را از ریشه در نمیاوری تا برای زمستان زغال درست کنی❗️ درخت لرزید،درخت ترسید 😰امد فریاد بزند، اما یادش امد ادم ها زبان او را نمیفهمند. خادم پیر گفت: باید اره نجار را قرض بگیرم و درخت بیچاره را از تنهایی نجات دهم❗️ درخت گریه😢 کرد: اما من نمرده ام ، من زنده ام، من فقط خشک شده ام❗️ روز دیگری از راه رسید، درخت نمیخواست به حرفهای خادم پیر و همسرش فکر کند، درخت امیدوار بود.😊 ناگهان سروصدایی به گوشش خورد، چند مرد به حیاط پا گذاشتند، انها 🌷 فرستادند و به درخت🌳 رسیدند، مرد جوانی که جلوتر از انها امد،ایستاد و به درخت نگاه کرد، نگاهش مهربان بود💚 لبهایش خوش رنگ و خنده رو ❤️، درخت بوی خوشی را حس کرد، بوی شکوفه های بهاری🌸🌸 مرد جوان گفت برایم اب بیاورید. یک نفر کوزه ایی اب اورد، ان را گرفت و کنار درخت امد "بسم الله " گفت و دعا 🤲کرد، بعد استین هایش را بالا زد و گرفت، قطره های اب وضویش دانه دانه پای درخت ریخت،درخت خوشحال☺️ شد، درخت تازه شد، درخت خندید و گفت: دارم بال درمیاورم ، دارم جوان میشوم😍 مرد ها باز فرستادند، مرد جوان با مهربانی به درخت نگاه کرد. همه مردم به مسجد🕌 رفتند تا بخوانند بعد از نماز خادم پیر دوید طرف درخت🌳 و گفت: نگاه کنید! شاخه های درخت بادام پر از جوانه شده، پر از برگ های دانه دانه😍 مرد ها به طرف درخت امدند و گفتند به برکت امام جواد علیه السلام🌟 درخت بادام سبز و زنده شده🤩 درخت وقتی اسم امام جواد علیه السلام🌟 را شنید خندید و گفت: امام جواد به من عمر دوباره داد،و پیراهنم را پر از شکوفه کرد کاش او همیشه در کنارم میماند💚 ☺️ 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
میفرماید: قالَ عليه‌السلام: مُلاقاةُ الاْخوانِ نَشْرَةٌ، وَ تَلْقيحٌ لِلْعَقْلِ وَ إنْ كانَ نَزْراً قَليلاً. (بحار‌الانوار، ج۷۱، ص۳۵۳) 💐فرمود: ملاقات و ديدار با دوستان و برادران [خوب]، سبب صفاى دل و نورانيّت آن مى‌گردد و موجب شكوفایى عقل و درايت خواهد گشت؛ گرچه در مدّت زمانى كوتاه انجام پذيرد.💐
داستان این هفته: این قلب من است! قسمت اول: یکی بود یکی نبود . شهر بغداد بود و یک مرد تک و تنها که قلبی پر از کینه داشت😒 . ان قلب پر ازکینه اولش صاف بود درست شبیه اب چشمه اما چتد تا از دوستانش انقدر امدند و رفتند و گوش های او را از حرف دروغ پر کردند تا این که قلب او خانه خشک کینه شد 😞، اسم او بود "حسین ابن عبد الوهاب" یک روز صبح حسین به سراغ رود دجله رفت افتاب اول صبح☀️ هنوز گرمای خودش را نشان نداده بود . آسمان شهر کمی غبار الود بود و اب دجله تند تر از همیشه پیچ و تاب میخورد و به جایی دور می رفت ، حسین قدم زد و کمی فکر کرد ، راه رفت و با خودش حرف زد ، او هر بار می ایستاد و رو به دجله میکرد و میگفت: ای کاش قلب کوچک من از غم و غصه ازاد میشد ! کاش کینه دلم را پیش پایت خالی میکردم و ادم عصبانی کینه توزی نبودم! 😔 ناگهان چشمش به کسی افتاد که در چند قدمی او ایستاده بود ، خوب نگاهش کرد و با خود گفت: نه فکر نمیکنم او باشد ، او الان باید در خانه بزرگ و زیبایش غرق در خواب باشد‼️. جلو رفت و فکر کرد: هرکه باشد باید هم صحبت خوبی برای من باشد 😊 اما خوب که نگاه کرد فوری ایستاد پاهایش برای رفتن سست شد . قلبش به تاپ تاپ افتاد و با عصبانیت 😠گفت: ای وای او در اینجا چه کار میکند؟ تمام خشم و عصبانیت من برای اوست ، او همان مردی است که امام شیعیان است! حسین فکر کرد از همان راهی که امده برگردد اما برنگشت و گفت: چرا من برگردم بهتر است کاری کنم تا او از جلوی چشمم دور شود ، همان کسی که چند روزی است مرا به خاطر کارهایش عصبانی کرده 🙄 برگشت و به دور و برش نگاه کرد . کسی در انجا نبود .تصمیم گرفت جلو برود و تمام کینه اش را سر مرد غریبه خالی کند . احساس میکرد اینطوری سبک میشود و دیگر خشمگین نیست🙁 _خوب است تا تنهاست ، با حرفهای پر طعنه و نیش دارم او را اذیت کنم . و عقده دلم را سرش خالی کنم ، اگر خشمگین شد با او گلاویز خواهم شد....😏
قسمت دوم: کبوتر غریب امروز کبوتری غریب🐦 به شهر امده بود ، بالهایش زرد بود و کله اش سفید، معلوم بود از راه دوری امده و خیلی خسته و گرسنه است.😉 او را با خود به خانه 🌟 بردم . از گندم های توی باغچه خورد و گفت: واقعا به این غذا نیاز داشتم ، ممنون که من گرسنه را نجات دادی .😊 بالهایم را تکان دادم و گفتم: قربان شما! نوش جان ! کاری نکردم کمک به کاری است که از صاحب این خانه یاد گرفته ام. 😌 بعد از رفتار امام با نیازمندان برایش تعریف کردم: در روز تمام اموال خود را در بین نیازمندان تقسیم کرد. 👏 و روز دیگری هم یکی از یاران امام به منزل ایشان امد؛ امام پرسید: ایا امروز به نیازمندی کمک کرده ایی؟ ⁉️ او جواب داد: نه! امام فرمود: پس چطور انتظار داری خدا به تو کمک کند! انفاق کن هر چند کم باشد🙂 خیلی از شبها میدیدم که امام در تاریکی از خانه خارج‌ میشود . یادم می اید ان روز ها که امام از مدینه به طوی امده بود نامه ای✉️ به پسرش 🌟 نوشت و به او سفارش کرد که مسیر رفت و امدش را جوری تنظیم کند که نیازمندان به او دسترسی داشته باشند و حتما مقداری پول💰 برای کمک به نیازمندان همراه داشته باشد‌👌 کبوتر غریب 🐦که انگار غرق حرفهای من شده بود ، قطره ایی اب از ظرف کنار باغچه نوشید و گفت: به به! چه خاطرات قشنگی! من هم شنیده ام که مومنان واقعی همیشه سهمی از اموال خود برای نیازمندان مشخص میکنند.😇 . @montazer_koocholo
داستان این هفته: این قلب من است قسمت دوم: حسین چند قدمی که رفت ، مرد غریبه متوجه او شد ، با خوشرویی😊 نگاهش کرد و وقتی نزدیک او شد سلام 🖐کرد ، اما اوبه سلام مرد غریبه جواب نداد. فقط کنارش ایستاد و گفت: شنیده ام شیعیانت عقیده دارند که تو وزن و مقدار اب رودخانه را میدانی ایا این درست است⁉️ مرد غریبه به او لبخند زد و با مهربانی جواب داد: بگو ببینم ، ایا به نظر تو ، خداوند اینقدر قدرت دارد که چنین علمی را به یکی از افریده های خود، مثلا به یک پشه بدهد؟ برای حسین پاسخ این سوال خیلی ساده بود. اصلا نیازی به فکر کردن نداشت ، فوری گفت: البته که چنین قدرتی دارد! 🙄 مرد غریبه خوش رو تر از قبل شد و ادامه داد: بسیار خب... من نزد خدا از پشه و بسیاری از مخلوقات گرامی تر هستم..😉 حسین از حرفهای او جا خورد اما هرچه به مغز خود فشار اورد سوال دیگری به ذهنش نرسید تا ان را با طعنه و کنایه از او بپرسد🙄 دوباره به او خیره شد، مرد غریبه با همان خوشرویی و مهربانی کنارش ایستاده بود.😇 حسین برگشت و به شهر بغداد چشم دوخت . یاد دوستانش افتاد که با حرفهای دروغ و زشتشان امام را در نظرش مغرور و بد اخلاق🙃 جلوه داده بودند ، حس کرد حالا قلبش خالی از کینه و خشم شده است ، هیجان زده شد و گفت: اقا شما چقدر مهربانید!😌 بعد با عجله به سمت بغداد رفت تا به دوستانش بگوید ، در عمرش مرد به خوشرویی و مهربانی ندیده است. .