eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
727 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
این داستان: قسمت اول گُل گُل گُل 🌸بر دست درختها 🌳گل های زیبایی🌺 باز شد، جیک جیک جیک از نوک گنجشکها اواز قشنگی بیرون ریخت، هوا دلپذیر بود🌱 و درختان 🌳دست هایشان را به اسمان گرفته بودند.✨ فرشته باران 💦با قطره هایش شهر را پر از مهربانی کرد، به نخل ها رنگ تازه و روی پرنده ها بوی بهار پاشید😍 از پشت پنجره اتاقش به بیرون خیره شده بود، هوا را با شوق بو کرد و گفت: خدایا از تو سپاس گزارم🤲 که برای ما باران💦 فرستادی، و شهرمان را به برکت امام حسن عسکری 🌟و کودک عزیزش☀️ با طروات ساختی!🌿 وطن اصلی عمه حکیمه مثل امام عسکری علیه السلام 🌟و خانواده اش شهر بود، اما انها مجبور بودند به اجبار خلیفه عباسی👑 در زندگی کنند. سامرا یک شهر کوچک نظامی بود که بیشتر ادم هایش ماموران خلیفه بودند.😞 وقتی باران💦 بند امد عمه حکیمه از پله های ایوان پایین رفت ، و در حیاط خانه🏠 چرخ زد، عمه حکیمه به اسمان نگاه کرد دوتا قطره از دو طرف چشم هایش😢 بیرون افتاد، اهسته گفت: اسمان قدر برادر زاده های گلم را میداند ،اما سامرا و مردم کینه توزش چرا، هرگز😔 خانه امام حسن عسکری علیه السلام 🌟نزدیک خانه عمه حکیمه بود عمه حکیمه انگشت به صورت گل کشید و گفت: ای کاش مردم میفهمدند و باور میکردند ، و باور میکردند که خدواند بخاطر امامان ماست که باران💦 میفرستد،بهار🌻💐☘ را می اورد، زمین را غرق در سبزه🌱 میکند ، گل🌹 می رویاند، کندو را پر از عسل🍯 میسازد، درخت را پر از میوه 🍎🍇و چشمه و چاه را لبریز از اب میکند😇 ... 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
این داستان :.این امانت از فاطمه است 🍁با خودم میخندیدم😄 بلند بلند شاید اگر کسی مرا میدید با تعجب نگاهم میکرد، مخصوصا اگر از سر وضعم میفهمید من یک هستم. داشتم به سرعت اسب🐴 میدویم دیگر من از سن و سال جوانی دور بودم، سنم بالای سی بود، اما هنوز هم چابک و سرحال بودم😉 وقتی نفس زنان به محله ی پدری رسیدم، خاله اسیه از روی پشت بام داد زد: چه خبر شده زید خوش خبر باشی خواهر زاده😍 شوهرش وهب چوبان بود و از صبح تا غروب🌚 در بیرون مدینه گوسفندان را به چرا میبرد. سینه ام را صاف کردم و گفتم: خاله جان همین الان دست هایت را بشویی، یک نفر هم را بفرست دنبال وهب تا خیلی زود گوسفندانش را به خانه بیاورد و خودش را به خانه ما برساند😌 چشم های خاله طرفم زاغ شد دست چاقش لرزید و گفت: یا موسای پیامبر ، چه شده برای خواهرم اتفاقی افتاده🤔 خندیدم و گفتم نه خاله خبر خوشی است! یک خبر اسمانی 🌟 چشم های خاله گرد شد و دست پشت دیگرش زد: معجزه اخرالزمان! پیروزی قوم یهود بر دشمنان😰 طرفش چشم غره رفتم و گفتم: هیس! پدر بزرگم گفته همه فامیل ها که پیرو حضرت موسی هستند باید بیایید و این معجزه را از از نزدیک ببینند همین امشب!🤗 خاله اسیه انقدر وسواس داشت که حتم داشتم زودتر از من به خانه برسد و معجزه خدا را با چشم های خود ببیند!😁 همین طور هم شد ، خاله اسیه زودتر از من به خانه رسیده بود، شوهرش وهب هم کمی بعد رسید، بعدش هم پسر عمه زبیر و شش تا از پسران قوی و مهربانش رسیدند، خانه ما پر از مهمان شد، ما هشتاد نفر بودیم، هشتاد مرد و زن یهودی که در شهر زندگی میکردیم. پدر بزرگم که بزرگ قبیله بود با عصایی از جنس چوب گردو و میگفتند از جنس عصای حضرت موسی پیامبر ما یهودیان در اتاق قدم میزد، به هر صورت هریک از مهمان ها که خیره میشدم یک جور اضطراب و دلهره وجود داشت، اما من پدر بزرگ، مادر بزرگ و همسرم لُبابه که از ماجرا خبر داشتیم خندان بودیم😄 ثابت عموی همسرم که ریش بلندی داشت گفت،: خیال ندارید بگویید چه شده، نکند خبر ندارید در همسایه های زیادی به اجتماع خانه زبید بو برده اند و ممکن است کار دستمان بدهند و خشمگین😡 شوند پدر بزرگ خندید و گفت: اما ما بنده خدا هستیم نه ادم های‌متعصب و تند رو که به های و هویشان بلرزیم و بترسیم👌 پدر بزرگ ادامه داد:حالا گوش بسپارید به زید تا ماجرایی که به چشم خود دیده تعریف کند 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
زندگی این داستان: قسمت دوم در خانه 🌟 مهمان ها دور تا دور نشسته بودند، هیچکس حرفی نمیزد، همه به او خیره بودند حتی مرد کشاورز، او در دل خود میگفت: اگر پسرم بدنیا بیایید همین امشب مهمانی بزرگی ترتیب خواهم داد و حضرت محمد ص🌟 و همه همسایه ها را دعوت میکنم. 🌻 حضرت محمد ص 🌟 شروع کرد به حرف زدن، حرف های او همیشه بوی محبت و مهربانی🧡 میداد وقتی با مردم‌ حرف میزد برایشان از و نعمت های بی کرانش میگفت‌ . بعد مردم را به کار های درست و خوب تشویق میکرد.🌺 ناگهان پسرکی به اتاق پا گذاشت بعد سراغ مرد کشاورز رفت و در گوش او چیزی گفت ،صورت مرد کشاورز از ناراحتی زرد شد، دستهایش لرزید و پیشانیش خیس عرق شد😰 . او اهسته و زیر لب گفت: اه... پسرک بد خبر این چه خبری بود که اوردی ، من از خدا پسر خواسته بودم، نه دختر! حالا چه خاکی بر سر کنم!😒 مرد کشاورز از ناراحتی اه کشید و حضرت محمد (ص) که از حال او تعجب کرده بود پرسید: چی شد مرد؟ چرا ناراحت شدی؟ مرد کشاورز سرش را بلند کرد و با غصه زیاد گفت: همین الان به من خبر رسید همسرم دختری بدنیا اورده ، اه... چقدر بد شد، من دختر دوست نداشتم، دختر بدرد نمیخورد، من پسر میخواستم پسر خیلی خوب است!😒 از روی لبهای پیامبر گل لبخند پاک شد؛با ناراحتی گفت: ای مرد! چرا غمگین شدی خداوند روزی تو را میدهد، دختر مثل یک دسته گل💐 است که تو انرا بو میکنی!😇 همسایه ها با این حرفها در فکر فرو رفتند، مرد کشاورز هم مشغول فکر شد. پیرمردی که نزدیکش بود به او تنه زد و گفت: شنیدی پیامبر عزیز ما چه حرف قشنگی زدند ، پس خدا را شکر کن🤲 مرد کشاورز فوری بلند شد و گفت: خدایا شکر ، خدایا شکر!، خدایا شکر☺️ بعد فوری بلند شد که برود ، همسایه ها پرسیدند: کجا؟ او که خوشحال و خندان😃 بود جواب داد: میروم تا زودتر دسته گلم💐 را بو کنم، دلم برایش یک ذره شده است!☺️ همسایه ها خندیدند حضرت محمد ص هم خوشحال شد😍
حضرت معصومه س در روز اول ماه در شهر بدنیا امد✨ 🌺پدرش و مادرش بود🌸 🌼وقتی بدنیا امد پدرش با صدای ارام در گوش راست و چپ او اذان گفت : و اسمش را گذاشت🌼 🍁حضرت معصومه ۴ ساله بود که پدرش -کاظم_علیه_السلام را به زندان بصره بردند.🍂 🍂امام کاظم سه سال هم در زندان ، در اتاقی تنگ و تاریک زندانی بودند🍁 در ان چهار سال سخت 🌟 هر روز نگاهش به در بود، و هر شب با ارزوی دیدن پدر به خواب میرفت.😔 السلام🌟 هر روز به انها سر میزد روزی خبر دردناکی در شهر پیچید، امام کاظم علیه السلام🌟 در زندان بغداد به دستور هارون الرشید به شهادت رسیده است.😭 فاطمه معصومه در ۱۰ سالگی پدرش را از دست داد😔 💫فاطمه معصومه ، خواهر امام رضا علیه السلام است، امام رضا علیه السلام لقب را برای او گذاشت، و برای همین به ایشان فاطمه معصومه میگویند.💫 حضرت فاطمه معصومه🌟 دانش فروان و هوش زیادی داشت، خانم های مدینه سوالهایشان را از او می پرسیدند و از او درس می اموختند👌 در سال ۲۰۱ هجری مامون امام رضا را به زور از مدینه به خراسان برد😞 فاطمه معصومه که در ۱۰ سالگی پدرش را از دست داده بود،غم دوری از برادر نیز به غم هایش اضافه شد،😔 امام رضا 🌟بیش از ۲۰ سال از او مراقب کرده بود.... 🏴🏴🏴🏴 @montazer_koocholo
زندگی داستان این هفته: قسمت اول فصل باران💦 نبود اما انگار ان ابر ها☁️ در سبد هایشان بلور داشتند و میخواستند به شهر بریزند😍 همسرم گفت : یالا مرد! در اسمان دنبال چیزی میگردی چرا سر و رویت را نمی شویی؟ سر رو و رویم را خوب شستم و به همراه زن و فرزندانم از خانه بیرون زدیم . کوچه ها حال و هوای دیگری داشتند . زن و مرد ها بدو بدو به طرف مسجد🕌 می رفتند یکی میفرستاد، یکی تکبیر میگفت. پیش تر پیرمرد ها بودند یا از کار افتاده ها، کمتر کسی بود که مثل من میان سال باشد اه.... با خودم فکر کردم : من نتوانستم همراه به جنگ بروم حالا او از جنگ برگشته و دارد به می اید، من از امدنش خیلی خوشحالم🤩 اما از اینکه همسفر او در جنگ نبودم خیلی ناراحتم ، من با چه رویی به ملاقات او بروم😔 ما به مسجد 🕌رسیدیم ان جا شلوغ بود ، سلیمان پسر بزرگم گفت: من به طرف دروازه شهر میروم میخوام پیامبر🌟 خدا را تا مسجد همراهی کنم او رفت و ما جلوی مسجد ایستادیم . پیرمردی که شاخه بلندی از درخت همراه داشت دائم تکبیر میگفت فهمیدم نابینا است، اما خیلی خوشحال😊 بود، و به طرف جاده چشم داشت. پیرزنی از من پرسید: پسرم اگر به من صدقه💰 بدهی ،دل رسول خدا را شاد کردی! زنم به او چشم‌غُرّه رفت: الان چه وقت صدقه گرفتن است🤨 اما من فوری گفتم: خداوند صدقه دهنده را دوست دارد.👏 دست در جیبم گذاشتم، فقط یک درهم💰 داشتم، ان را در کف دست پیرزن گذاشتم او هم در حق من و خانواده ام دعا کرد و رفت.☺️ اما من غصه دار شدم غصه دار از فکری که دوباره به سراغم امد: اما من در مدینه نبودم، تا به جنگ بروم و رسول خدا را یاوری کنم، من به چاه کنی رفته بودم ، به باغ های قبا، نکند حضرت محمد.... دستی بر شانه ام خورد ، همسرم داد زد:. امدند.... سپاه پیامبر خدا امدند.... ...
قسمت دوم: کبوتر غریب امروز کبوتری غریب🐦 به شهر امده بود ، بالهایش زرد بود و کله اش سفید، معلوم بود از راه دوری امده و خیلی خسته و گرسنه است.😉 او را با خود به خانه 🌟 بردم . از گندم های توی باغچه خورد و گفت: واقعا به این غذا نیاز داشتم ، ممنون که من گرسنه را نجات دادی .😊 بالهایم را تکان دادم و گفتم: قربان شما! نوش جان ! کاری نکردم کمک به کاری است که از صاحب این خانه یاد گرفته ام. 😌 بعد از رفتار امام با نیازمندان برایش تعریف کردم: در روز تمام اموال خود را در بین نیازمندان تقسیم کرد. 👏 و روز دیگری هم یکی از یاران امام به منزل ایشان امد؛ امام پرسید: ایا امروز به نیازمندی کمک کرده ایی؟ ⁉️ او جواب داد: نه! امام فرمود: پس چطور انتظار داری خدا به تو کمک کند! انفاق کن هر چند کم باشد🙂 خیلی از شبها میدیدم که امام در تاریکی از خانه خارج‌ میشود . یادم می اید ان روز ها که امام از مدینه به طوی امده بود نامه ای✉️ به پسرش 🌟 نوشت و به او سفارش کرد که مسیر رفت و امدش را جوری تنظیم کند که نیازمندان به او دسترسی داشته باشند و حتما مقداری پول💰 برای کمک به نیازمندان همراه داشته باشد‌👌 کبوتر غریب 🐦که انگار غرق حرفهای من شده بود ، قطره ایی اب از ظرف کنار باغچه نوشید و گفت: به به! چه خاطرات قشنگی! من هم شنیده ام که مومنان واقعی همیشه سهمی از اموال خود برای نیازمندان مشخص میکنند.😇 . @montazer_koocholo