#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
🍃 این داستان :ما خیلی گرسنه هستیم!
پسرک داشت از کنار نخلستانی 🌴میگذشت که صدایی شنید، ارباب ان نخلستان با صدای بلند به نوکر هایش میگفت" یالا زودتر ان جعبه های📦 بزرگ را بار شتر 🐪کنید،اگر کارتان را تا غروب تمام نکنید، مجبورتان میکنم تا صبح در باغ نخلم بمانید و از روی نخل ها🌴 خرما بچیینید،
نوکر ها که حسابی خسته شده بودند تند تند کار میکردند، شتر های 🐪زیادی هم از اول نخلستان🌴 تا اخر ان به صف شده بودند، پسرک انها را یکی یکی شمرد اما وقتی به پنجاه رسید، خسته شد چون عقب تر ازانها را نمیدید، پسرک خندید اما خنده اش خشک و خالی بود🙁، تازه بخاطر گرسنگی توان نداشت بلند بلند بخندد، او به کفش های کهنه👞 و لباس های ساده ایی👕 که بر تنش بود نگاه کرد، بعد به اسمان خیره شد
اه کشید و گفت: ای خدای عزیز چه میشد پدرم الان زنده بود، و ما گرسنه نبودیم، کاش ما هم مثل این ارباب باغ بزرگ خرما داشتیم، البته پدرم همیشه مهربان🌺 بود و به کسی زور نمیگفت🌻
🍀وقتی در خانه بود به مادرش گفته بود: بروم و ببینم غذایی پیدا میکنم، هرچه باشد من مرد خانه هستم.😌
هوا گرم بود و مردم عرق ریزان و بی حوصله ،در کوچه ها رفت و امد میکردند، ان روز ها براب مردم #حجاز روز های بدی بود بخاطر اینکه بیشتر مسلمانان بخاطر جنگ با کفار در سختی بودند غذا و اذوقه کم بود و ثروتمندان در فکر فقیران نبودند.😒
پسرک به مسجد🕌 رسید، جلو رفت و خوب گوش داد، صدای #حضرت_محمد_ص🌟 مثل نسیم خوش بویی💫 ،از درون مسجد🕌 بیرون امد، او بار ها همراه پدرش برای دیدن پیامبر خدا به مسجد رفته بود😍
جلو رفت سرش را داخل مسجد برد و خوب نگاه کرد ناگهان #حضرت_محمد_ص 🌟ساکت شد، بعد با اشاره دست گفت بیا!🌷
پسرک با خوشحالی کفش هایش را دراورد و به داخل مسجد🕌 رفت وقتی جلو پیامبر رسید سلام🖐 کرد، پیامبر ✨دستش را گرفت او را بوسید😘 و بغل کرد، معاذ هم که او را میشناخت دستی بر سرش کشید و گفت: چه شده پسر جان هرچه میخواهی به پیامبر خدا ⭐️بگو ایشان مثل پدر هستند🌺
پسرک سرش را اهسته جلو برد و پیامبر گفت: ای پیامبر خدا مادر و خواهرم گرسنه اند مااز دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.😣
#حضرت_محمد خیلی غمگین😔 شد ، فوری یکی از دوستانش را صدا زد و اهسته به او چیزی گفت،مرد با عجله از مسجد🕌 بیرون رفت، و چند دقیقه بعد با ظرف خرما برگشت، چشم های پسرک از خوشحالی برق زد 🤩
#حضرت_محمد فرمود: پسرم در این ظرف بیست و یک دانه خرماست، هفت تا برای خودت، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت💚
🔹پسرک با شوق زیاد😄 کاسه را گرفت و تشکر کرد و به طرف خانه راه افتاد. او خوب میدانست غذای خانه پیامبر خدا💫 هم هم کم است اما این خرما ها را به او بخشیده است، 👌
با رفتن او پیامبر 🌟به معاذ گفت:
💫ای معاذ هرکس به یتیمی کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد ، خداوند به اندازه مو هایی که زیر دستش هست به او پاداش میدهد، و گناهانش را میبخشد.😍
معاذ خوشحال شد ، چون او هم انروز به پسرک یتیمی مهربانی کرده بود😇
📚 داستان هایی از زندگی حضرت محمد، نوشته مجید ملا محمدی
🍎🍃🍎🍃🍎🍃
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
این داستان: #دسته_گل
قسمت اول
دختر بد است، دختر خوب نیست😒
اما پسر خوب است🙃، خدایا من پسر میخواهم!
مرد کشاورز شکم بزرگ و قُلنبه اش را تکان داد و خندید، بعد راه افتاد، او چاق بود اما راحت راه میرفت، چون مرد ورزیده ایی بود، از صبح تا غروب 🌚روی زمین کشاورزی اش کار میکرد،هیچوقت هم از کار و تلاش خسته نمیشد، به همین خاطر بازو های قوی و تنومندی💪 داشت،
مرد کشاورز بیلش را روی دوشش گذاشت، بعد با خودش گفت: اه داشت یادم میرفت،من امروز باید به خانه #حضرت_محمد_ص🌟 بروم ، چون ما چند روز پیش با همسایه هایمان این قرار گذاشتیم.
او حرکت خود را تند کرد در راه باز یاد همسر باردارش 🤰افتاد، وقت زایمان او نزدیک بود، قرار بود همین روز ها بچه اش را بدنیا بیاورد، این بچه ششمین بچه او بود.
مرد کشاورز گفت: چه خوب میشود که بچه ام پسر👶 باشد ولی اگر دختر باشد چه خدا رحم کند.🙃
اخم هایش توی هم رفت و لب و لوچه اش اویزان شد، او از دختر بدش می امد، همیشه میگفت دختر برای خانواده سربار است، و به درد هیچ کاری نمیخورد فقط نان خور است..😞
باد تندی💨 در صحرا وزیدن گرفت، پرنده های صحرایی به این سو و ان سو دویدند، مرد کشاورز شروع کرد به دویدن ترسید از همسایه ها جا بماند، اما او دیر نکرده بود وقتی به خانه اش رسید فهمید زود امد پس یک راست به حیاط خانه پا گذاشت، و صدا زد:
🔻اهای زن کجایی، بچه مان به دنیا نیامد، دلم برای دیدن پسرمان یک ذره شده❗️
زن از پشت پنجره اتاق کله اش را بیرون اورد، رنگ صورتش زرد بود و نفس نفس میزد، به سختی راه میرفت نتوانست از اتاق بیرون بیاید پس از همان جا داد زد: بچه ام توی دلم تکان نمیخورد، شاید خواب😴 است و شاید هم برای تولد عجله ایی ندارد❗️
مرد کشاورز رفت لب چاه و صورت خود را شست و بلند بلند خندید😀، یک جفت کبوتر که لب بام نشسته بود دیگر بق بقو نکردند شاید با خود فکر کردند این مرد کشاورز هم عجب ادمی است، گاهی وقتها بلند بلند میخندد و گاهی هم بلند بلند داد میزند❗️
مرد کشاورز گفت: من به خانه پیامبر🌟 میروم اگر احساس کردی وقت زایمانت هست تا به کمکت بیاییند یک نفر را هم بفرست سراغ قابله تا خودش را زودتر به اینجا برساند، میخواهم وقتی امدم پسر تپلم را در بغل تو ببینم، 🙃
زن از حرف او ناراحت 😔شد و اهسته با خودش گفت؛ اصلا به فکر سلامتی من نیست،فقط دوست دارد بچه اش پسر باشد ، خدایا اگر دختر بود چه کنم او روزگارم را سیاه خواهد کرد،😟
چشم سیاه و درشت زن پر از اشک😢 شد تا امد حرفی بزند دید که او در حیاط نیست، او به خانه پیامبر رفته بود...
#ادامه_دارد..
🍎🍃🍎🍃🍎
@montazer_koocholo
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
این داستان: #دسته_گل
قسمت دوم
در خانه #حضرت_محمد_ص🌟 مهمان ها دور تا دور نشسته بودند،
هیچکس حرفی نمیزد، همه به او خیره بودند حتی مرد کشاورز، او در دل خود میگفت: اگر پسرم بدنیا بیایید همین امشب مهمانی بزرگی ترتیب خواهم داد و حضرت محمد ص🌟 و همه همسایه ها را دعوت میکنم. 🌻
حضرت محمد ص 🌟 شروع کرد به حرف زدن، حرف های او همیشه بوی محبت و مهربانی🧡 میداد وقتی با مردم#مدینه حرف میزد برایشان از #خدا و نعمت های بی کرانش میگفت . بعد مردم را به کار های درست و خوب تشویق میکرد.🌺
ناگهان پسرکی به اتاق پا گذاشت بعد سراغ مرد کشاورز رفت و در گوش او چیزی گفت ،صورت مرد کشاورز از ناراحتی زرد شد، دستهایش لرزید و پیشانیش خیس عرق شد😰 .
او اهسته و زیر لب گفت: اه... پسرک بد خبر این چه خبری بود که اوردی ، من از خدا پسر خواسته بودم، نه دختر! حالا چه خاکی بر سر کنم!😒
مرد کشاورز از ناراحتی اه کشید و حضرت محمد (ص) که از حال او تعجب کرده بود پرسید:
چی شد مرد؟ چرا ناراحت شدی؟
مرد کشاورز سرش را بلند کرد و با غصه زیاد گفت:
همین الان به من خبر رسید همسرم دختری بدنیا اورده ، اه... چقدر بد شد، من دختر دوست نداشتم، دختر بدرد نمیخورد، من پسر میخواستم پسر خیلی خوب است!😒
از روی لبهای پیامبر گل لبخند پاک شد؛با ناراحتی گفت: ای مرد! چرا غمگین شدی خداوند روزی تو را میدهد، دختر مثل یک دسته گل💐 است که تو انرا بو میکنی!😇
همسایه ها با این حرفها در فکر فرو رفتند، مرد کشاورز هم مشغول فکر شد.
پیرمردی که نزدیکش بود به او تنه زد و گفت: شنیدی پیامبر عزیز ما چه حرف قشنگی زدند ، پس خدا را شکر کن🤲
مرد کشاورز فوری بلند شد و گفت: خدایا شکر ، خدایا شکر!، خدایا شکر☺️
بعد فوری بلند شد که برود ، همسایه ها پرسیدند: کجا؟
او که خوشحال و خندان😃 بود جواب داد: میروم تا زودتر دسته گلم💐 را بو کنم، دلم برایش یک ذره شده است!☺️
همسایه ها خندیدند حضرت محمد ص هم خوشحال شد😍
#پایان_داستان_دسته_گل
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
داستان این هفته: #دستهای_بهشتی
قسمت اول
فصل باران💦 نبود اما انگار ان ابر ها☁️ در سبد هایشان بلور داشتند و میخواستند به شهر #مدینه بریزند😍
همسرم گفت :
یالا مرد! در اسمان دنبال چیزی میگردی چرا سر و رویت را نمی شویی؟
سر رو و رویم را خوب شستم و به همراه زن و فرزندانم از خانه بیرون زدیم
. کوچه ها حال و هوای دیگری داشتند . زن و مرد ها بدو بدو به طرف مسجد🕌 می رفتند یکی #صلوات میفرستاد، یکی تکبیر میگفت. پیش تر پیرمرد ها بودند یا از کار افتاده ها، کمتر کسی بود که مثل من میان سال باشد اه....
با خودم فکر کردم :
من نتوانستم همراه #حضرت_محمد_ص به جنگ بروم حالا او از جنگ برگشته و دارد به #مدینه می اید، من از امدنش خیلی خوشحالم🤩 اما از اینکه همسفر او در جنگ نبودم خیلی ناراحتم ، من با چه رویی به ملاقات او بروم😔
ما به مسجد 🕌رسیدیم ان جا شلوغ بود ، سلیمان پسر بزرگم گفت:
من به طرف دروازه شهر میروم میخوام پیامبر🌟 خدا را تا مسجد همراهی کنم
او رفت و ما جلوی مسجد ایستادیم .
پیرمردی که شاخه بلندی از درخت همراه داشت دائم تکبیر میگفت فهمیدم نابینا است، اما خیلی خوشحال😊 بود، و به طرف جاده چشم داشت.
پیرزنی از من پرسید:
پسرم اگر به من صدقه💰 بدهی ،دل رسول خدا را شاد کردی!
زنم به او چشمغُرّه رفت: الان چه وقت صدقه گرفتن است🤨
اما من فوری گفتم: خداوند صدقه دهنده را دوست دارد.👏
دست در جیبم گذاشتم، فقط یک درهم💰 داشتم، ان را در کف دست پیرزن گذاشتم او هم در حق من و خانواده ام دعا کرد و رفت.☺️
اما من غصه دار شدم غصه دار از فکری که دوباره به سراغم امد:
اما من در مدینه نبودم، تا به جنگ بروم و رسول خدا را یاوری کنم، من به چاه کنی رفته بودم ، به باغ های قبا، نکند حضرت محمد....
دستی بر شانه ام خورد ، همسرم داد زد:.
امدند.... سپاه پیامبر خدا امدند....
#ادامه_دارد...
#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
داستان این هفته: #دستهای_بهشتی
قسمت دوم
جمعیت مثل موجی پیچ و تاب 🌊میخورد، و ما عقب و جلو میشدیم. در همان حین ادم های زیادی به طرف سپاه دویدند ، ما هم جلو دویدیم، از انجا به بعد بود که همسرم را گم کردم پسر کوچکم مَرحَب هم نبود.
هرچه به اطرافم نگاه کردم انها را ندیدم ،خیالم راحت بود که هردو راه خانه را بلدند. مَرحَب نوجوان بود و گم نمیشد.
بخاطر بازو های تنومندم راحت تر از بقیه توانستم به اسب حضرت محمد (ص) نزدیک شوم.😊
برای چند لحظه نگاه مهربان #حضرت_محمد_ص🌟 به من افتاد، لبخند مهربانش به دلم طعم شیرینی داد.😌
اسب پیامبر که جلوتر از بقیه بود وقتی به مسجد🕌 رسید ایستاد، حضرت محمد که لباس جنگی بر تن داشت ایستاد، مردم چندین بار تکبیر گفتند ، او با همه انها که دورش جمع شده بودند، سلام و احوالپرسی کرد.☺️
وقتی به طرفش رفتم و سلام کردم ، او دست هایم را گرفت با ناراحتی پرسید:دستهایت چه شده سعد ! چه اسیبی به انها رسیده است؟!.😇
گفتم؛: ای پیامبر خدا! مدتی است که به کارگری میروم، کارم با بیل و طناب است، هرچه پول💰 میاورم خرج زن و بچه ام میکنم، برای همین دستهایم پوست پوست است.😞
حضرت محمد (ص) فوری دستم را بوسید😘 ، از خجالت داشتم اب میشدم، مرد هایی که دور و برمان بودند با تعجب نگاهمان میکردند.
من خیس عرق شدم و ارام ارام به گریه😭 افتادم.
در ان لحظه پیامبر خدا داشت میگفت:
این دست دستی است که اتش جهنم 🔥ان را لمس نمیکند.
#پایان
#داستان
#حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
داستان این هفته: #چه_کسی_گرفتار_است؟
قسمت اول:
شب🌚 بود، ماه🌜 در اسمان نبود، که با دیدنش هوا را بو بِکشم و بگویم: چه هوای خوبی! چه ماه درشت و زیبایی! بعد چند قدمی با غرور راه بروم و بگویم: اهای نوکر ها! نگاه کنید ببینید شتر های🐫 ساربان از راه نرسیدند، من منتظرشان هستم تا بیایند و بارهایشان را ببرند..
شب بود 🌚هوا سیاه و گرفته بود، اول نوکر پیرم در را باز کرد و بعد با هِن هِن در اتاق بزرگ امد و گفت: چند تا از همسایه ها پشت در هستند و خیلی هم عصبانی😠 هستند.
از سر سفره غذا برخاستم، تازه دندان به ران کباب شده🍖 بوقلمون زده بودم که نوکر پیر ان خبر را به من داد.
فوری امدم دَم در، چهار تا از مرد های همسایه بودند. همان هایی که هر بار مرا میدیدند جلویم خم و راست میشدند.
حالا انها به خوبی دیده نمیشدند.
اولی گفت: ایا تو امروز سری به انبارت زدی؟!
دومی ادامه داد: ایا از جنس های احتکار شده ات خبر داری؟
سومی گفت: نخیر. اربابی که سرش به پول💰 و غذا و نوکر گرم باشد، بوی گندیده به دماغش نمیخورد.😏
تا چهارمی امد حرفی بزند، دلم ریخت😟 و پرسیدم: چه بویی؟ از کجا؟ از انبارم....؟ شما چه میگویید؟
من یک انبار بزرگ داشتم ، ان انبار در پشت خانه ام قرار داشت، درست در همسایگی ان همسایه. من در ان انبار بزرگ جو، خرما، کشمش،گندم و چیز های دیگر ریخته بودم. من یک تاجر بودم، یک تاجر ابرومند. یک جوان چاق عراقی که تازه به مال و ثروت 💰رسیده بود.🙃
فوری با سر و صدای نوکر هایم را به طرف انبار کشاندم ، وقتی در انبار را باز کردیم، دستهایم به هوا رفتند و چند بار محکم به سرم خوردند، من داد میزدم: ای وای..... بیچاره شدم....! بدبخت شدم! 😫همه زندگیم از بین رفت، تمام مال و ثروتم نابود شد😣.خدایا....!
اما کسی جرات نداشت به جنس ها نزدیک شود، چون بوی ازار دهنده اش همه را فراری میداد. شال دور سرم را باز کردم و دور دماغ و دهانم پیچیدم، بعد چراغ 💡به دست جلو رفتم، من گریه😢 میکردم و داد میزدم: هیچ جنسی سالم نمانده ! هیچ جنسی!😞
همسایه ها فشار اوردند که: همین امشب باید نوکر هایت این جنس های گندیده را از انبار خارج کنند، و به بیابان ببرند. و گرنه ما مجبوریم از ترس بیماری خانه هایمان را ترک کنیم و به #حضرت_محمد_ص 🌟پناه ببریم.
وقتی اسم #حضرت_محمد_ص را شنیدم، گفتم: نه به پیامبر خدا چیزی نگویید ، اگر به حرف او گوش کرده بودم به این حال و روز نمی افتادم!😔
شب بود اما چه شب بد و پر زیانی...!
#ادامه_دارد...
داستان
#حضرت_محمد_ص
#روز_شنبه
داستان این هفته: #چه_کسی_گرفتار_است؟
قسمت دوم
نوکر ها تا صبح همه جنس ها را از انبار بیرون بردند. مثل کر و لال ها به گوشه ایی زل زده بودم😕، برگشتم به بیرون نگاه کردم. به جایی دور که مسجد مدینه 🕌از انجا پیدا بود. یاد یک ماه پیش افتادم، همان روز هایی که بخاطر ثروتم به هیچکس مَحل نمیگذاشتم و خودم را برتر از همه میدانستم.😏
ان روز مردی به در خانه ما امد و گفت: زود به مسجد بیا! پیامبر با تو کار دارد
_او با من چکار دارد؟
_نمیدانم. الان د مسجد منتظر توست.
سوار بر اسب 🐴و با عجله به مسجد رفتم، وقتی نگاهم به پدر پیرم افتاد عصبانی😠 شدم. با خود گفتم،: اَه... لعنت به تو پدر غُرغُرو!اخر تو از جان من چه میخواهی!
#حضرت_محمد_ص🌟 گفت: ای جوان! پدرت از تو شکایت کرده، چرا خرج او را نمیدهی؟
پدر پیرم با دلسوزی نگاهم کرد، اما من با ناراحتی زیاد گفتم: ای رسول خدا! من پولی ندارم که به او بدهم دارایی من خیلی کم است ، برای خانواده و نوکر هایم هم بس نیست.‼️
پدرم وسط حرفم پرید و گفت : او دروغ میگوید،من خبر دارم که پسرم انبار بزرگی دارد که پر از جو و کشمش و خرماست.😞
دندان هایم را با خشم بهم ساییدم و گفتم: من راست میگویم من هیچ مال و ثروتی ندارم، انها هم برای مردم است.. 😒
#حضرت_محمد_ص که مثل همیشه خوشرو و خوشحال نبود گفت: من خرج این ماه پدرت را میدهم ولی از ماه اینده ، تو باید خرجش را بدهی😊
من زیر لب غُر زدم، اما جوابی ندادم.پدرم به کمک عصایش از جا برخاست، پیامبر هم برای او دعا کرد . او لباس های کهنه ایی به تن داشت ، تمام لبهایش پر از تَرَک شده بود.انگار چند روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود😔.
پیامبر خدا به یکی از یارانش که اسمش اُسامه بود دستور داد مقدار پول💰 به پدرم بدهد، من از مسجد بیرون امدم
یک ماه گذشت، تا که همین امروز صبح دوباره یک نفر به سراغم امد و مرا به مسجد کشاند.
_خیلی زود همراه من بیا که پیامبر خدا با تو کار دارد
میدانستم که این بار باید با پدرم مواجه شدم ، با خشم و ناراحتی به مسجد رفتم.
پدرم تا مرا دیگه با دستمال کهنه ایی اشک های خود را پاک کرد و با ناراحتی گفت: ای پیامبر خدا! وقتی من با این حال و روز بد به سراغ پسرن رفتم، او به من کمک نکرد و مرا در خانه اش راه نداد.😕
ابر غم بر صورت حضرت محمد ص سایه انداخت.😔
من حرفی برای گفتن نداشتم فقط در دلم گفتم ای پیرمرد کاش میمردی، و اینقدر به جان مال و ثروت من چنگ نمی انداختی!
فوری داد زدم: من نمیتوانم به تو کمک کنم من مال و ثروت اضافی ندارم که به تو بدهم، من...
اما او با مهربانی گفت: پسرم چرا دروغ میگویی ؟ چرا از خدا نمیترسی‼️
پیامبر خدا نگاه بدی به من کرد و گفت: ای جوان! وقتی شب برسد، حال و روزت از پدرت بدتر میشود و از محتاج تر میشوی.😏
من توی دلم به حرف او خندیدم و راه خانه را درپیش گرفتم.،
حالا شب رسیده و من گیج و منگ وسط انباری خانه ام نشسته ام، من یک ادم محتاج هستم😞
چند روز بعد
خبری در مدینه پیچید: مرد جوان مغروری که همه ثروتش را از دست داده بود به بیماری سختی مبتلا شده.😣
رسول خدا وقتی این خبر را شنید گفت:
ای کسانی که پدر و مادر خود را اذیت میکنید، از سرگذشت این جوان عبرت بگیرید، بدانید همان طور که در دنیا ثروتش را از دست داد، در اخرت هم به عذاب جهنم گرفتار خواهد شد
#پایان
#داستان
#حضرت_محمد_ص
#شنبه
داستان این هفته:اقای اخمو
عرب های قبیله کوچک ما به من میگفتند" اقای اخمو"😠 . اما من از ان جوان هایی نبودم که ابرو های پرپشت و گره خورده داشته باشم . چشم هایم هم بزرگ و ترسناک نبود. پس چرا انها به من میگفتند "اخمو" ؟⁉️
یک روز غروب دوان دوان رفتم تا از سر چاهی که بیرون بادیه بود اب بیاورم. چند مرد جوان انجا بودند. یکی داد زد : بروید کنار تا اقای اخمو اب بردارد وگرنه حساب همه مان را میرسد! 😒
از حرف او خیلی ناراحت شدم ، خواستم طرفش بروم و با دست درشت و سنگینم سیلی اب داری به صورتش بزنم اما ترسیدم بقیه جوان های با من گلاویز شوند ، انوقت دعوای بزرگی راه بیفتند و ادم های قبیله به خاطر ما به جان هم بیفتند. 😞
با ناراحتی سطلم را توی چاه انداختم ان را پر از اب کردم و بالا کشیدم .
سطل بر دوش کشیدم و به خانه رفتم .
در راه خانه ابوجعفر را دیدم که داشت بلند بلند اواز میخواند ، شعر های او درباره شادی و مهربانی بود ☺️.
سطل را بر زمین گذاشتم و دوباره به صدای او گوش دادم اما او ساکت شد . فوری برگشت و نگاهم کرد بعد خندید و گفت: یوسف جان از صدایم خوشت می اید😊
گفتم: اواز تو خیلی قشنگ است و شعر هایت هم خیلی زیباست😌
ابوجعفر پرسید: کجا با این عجله پیش من بیا تا باز برایت بخوانم. 😃
برگشتم و به خانه مان که در کوهستان بود نگاه کردم ، دلواپس پدر پیرم و مادرم شدم انها بیمار بودند و به جز من کسی را نداشتند. گفتم: اگر دیر به خانه بروم میترسم پدرم عصبانی بشود و دوباره به من بگوید: کجا بودی یونس تنبل ، یونس پر خور ،یونس بی خیال🙁
ابوجعفر خندید و برخاست بعد جلو امد ، دستم را گرفت و گفت: اما به نظر من جوان پاک و با ادبی هستی ، بی خیال و تنبل هم نیستی! پدرت هم تنهاست و تحمل دوری تو را ندارد تو باید بیشتر به کار انها برسی😌
#ادامه_دارد
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
این قسمت: بهترین هدیه
ایا میدانید بهترین هدیه ایی که خداوند برای بندگانش فرستاده چه نام دارد⁉️
افرین! بهترین هدیه #قرآن_کریم است 📖، قران کریم توسط #حضرت_محمد_ص به دست ما رسیده است😌
راستی شما وقتی هدیه با ارزشی از یک دوست عزیز دریافت میکنید ، با ان هدیه چطور رفتار میکنید ؟! حتما میگویید: مراقب ان هستم از ان با دقت استفاده میکنم😊
#امام_رضا_علیه_السلام🌟 هم با قرآن کریم همین طور رفتار میکرد ، بار ها سفارش ایشان را شنیدم که به دوستان خود میفرمود: سعی کنید بعد از #نماز_صبح پنجاه ایه از قرآن بخوانید🌻
یک نفر از دوستان #امام_رضا_علیه_السلام تعریف میکرد و میگفت: #امام_رضا_علیه_السلام هر سه روز یک بار تمام قران را از اول تا اخر میخواند و درباره ایه ها فکر میکند 👌
🌸خوش به حال کسی که مثل #امام_رضا_علیه_السلام🌟 روزش را با خواندن قران شروع کند و یا با خواندن قرآن به پایان برساند.😇
#ادامه_دارد...
@montazer_koocholo
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حدیث_روز
#حضرت_محمد_ص
العَبْدَ لَیُدْرِکُ بِحُسْنِ خُلْقِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ القَائِم ِ.
بنده با خوشاخلاقی به مقام روزهگیر شبزندهدار میرسد.) بحار الأنوار، ج ۷۱، ص ۳۷۳
@montazer_koocholo
#داستان
#حضرت_محمد_ص
داستان این هفته: اقای اخمو
قسمت دوم:
از حرف های او خوشم امد،حس کردم یک نفر هست که در قبیله ما مرا دوست دارد. و با حرفهایش اذیتم نمیکند😌
به اطرافم نگاه کردم و گفتم: ای ابو جعفر! ایا من اخمو هستم؟⁉️
او خوب به صورتم نگاه کرد . دوباره خندید و گفت: فقط یک کمی😉
ابوجعفر دست مهربانش را بر روی چانه ام گذاشت. او پیرمردی قد کوتاه کمی چاق و خوشرو بود. مرا بالای تخته سنگ برد و کنار خود نشاند.
رنگ صورت خورشید ☀️کم کم داشت سرخ میشد، هردو به خورشید نگاه کردیم باد خنکی🌬 از سمت خورشید به سمت روستای ما در حال وزیدن بود. ما در قبیله بیرون از شهر مدینه زندگی میکردیم. 💫
ابوجعفر گفت: بعضی ها به خاطر غم و غصه هایی که توی دلشان است صورتشان همیشه غمگین است😔. هیچ وقت لبخند نمیزنند و با مردم خوش رو و خوش رفتار نیستند و مردم فکر میکنند انها عصبانی و اخمو 😠هستند . اما ادم باید تا میتواند غم و غصه های خود را در چهره نمایان نکنند و با مردم خوشرو و خوش رفتار باشد😇
یک بار دوستم عَکرمه را در بازار مدینه دیدم او به من گفت: امروز به دیدن #حضرت_محمد_ص🌟 رفتم او با مهربانی با من دست داد و حرفهای خوبی زد🌻 ، من که در ان ساعت خوش رو و خندان بودم ،فهمیدم هرکس خوشرو و خندان به دیدن #حضرت_محمد_ص🌟 برود ، حضرت با او دست میدهد . من کسی پر تبسم تر از پیامبر ندیدم!💐
حرفهای ابوجعفر مثل باران بر دلم نشست و بوی خوبی را دلم پخش کرد ، در ان لحظه حس کردم که دیگر صورتم اخمو و ناراحت نیست.☺️
ناگهان ابوجعفر برخاست و گفت: افرین...! افرین بر تو جوان!
حالا پیداست همان یک ذره اخم هم در صورتت نیست و خوشرو و خوشحال هستی 😌
خدا بخاطر کارهای زیادی که برای پدر و مادرت انجام میدی تو را دوست دارد برای همین خوش حال باش و خدا را شکر کن! 😍
ابوجعفر همراه من به خانه ما امد تا از پدر و مادرم عیادت کند و علت دیر امدنم را به انها بگوید ، انها او را به خوبی و درستکاری میشناختند .👌
کاش میشد یک روز همراه او برای دیدن #حضرت_محمد _ ص به شهر مدینه بروم ، اخر من هنوز پیامبر خدا را زیارت نکرده ام😇
#پایان
@montazer_koocholo
#ان_مرد_می_اید
داستان این هفته: غیبت عیسای پیامبر
🔗سالها از ظهور موسی و دین یهودیان میان قوم بنی اسرائیل میگذشت
عیسی نجات دهنده با کتاب #انجیل📖 امده بود تا دینی که پیامبران گذشته اورده بودند کامل تر کند او رسالت خود را به مردم اعلام کرد و خواست که از دستورات خدا پیروی کنند😊
سالها پیش از امدن او حضرت موسی علیه السلام ظهورش را وعده داده بود ولی وقتی او ظهور کرد بسیاری از یهودیان با او مخالفت کردند😒 ، حضرت عیسی و دستورات دینی اش منافع افراد ستمگر را به خطر انداخته بود برای همین عده کمی از او اطاعت کردند ..😞
بزرگان یهود وقتی دیدند عیسی علیه السلام تلاش میکند با کارهایش انها را رسوا کند از او خواستند تا پیامبری خود را ثابت کند ، عیسی به اراده خداوند معجزات زیادی برای انها اورد و از گِل پرنده ساخت ، سپس در ان دمید پرنده به اراده خداوند به پرواز در امد. 🤪
کور مادرزاد را بینا کرد، مردگان را زنده کرد ، و از انچه در خانه هایشان ذخیره داشتند خبر داد.👌
عیسی علیه السلام پس از تلاش های بسیار برای هدایت مردم فهمید که انها بر گمراهی و دشمنی خود اصرار دارند😟
.او برای هدایت مردم به سرزمین های زیادی رفت تا انها را به سوی خدا دعوت کند برای همین مدت زیادی از قومش غایب بود و فقط #حواریون میدانست او کجاست و چه میکند 😉
وقتی اذیت و ازار قوم بنی اسرائیل بی نتیجه ماند، قیصر روم را تحریک کردند و گفتند:
اگر این وضع ادامه پیدا کند سلطنت👑 تو نابود خواهد شد پس تو چاره ایی جز کشتن عیسی نداری‼️
حضرت عیسی علیه السلام از توطئه دشمن خبر دار شد ، و به همراه یاران مخصوصش در باغی🌳 پنهان شد ، اما یکی از حواریون با گرفتن مقداری نقره مخفیگاه حضرت عیسی را به دشمن نشان داد.😠
ولی معجزه بزرگی اتفاق افتاد
با اراده خداوند یهودی خیانت کار به شکل حضرت عیسی درامد ماموران او را دستگیر کردند و کشتند.🙃
حضرت عیسی علیه السلام به اسمان عروج کرد ولی پیش از ان یکی از حواریون با وفا خود به نام #شمعون را جانشین خود قرار داد ، حضرت شمعون غیبتی نداشت اما همه جانشینان پس از او در #غیبت بودند تا زمانی که #حضرت_محمد_ص 🌟به پیامبری برگزیده شد
اوضاع مردم در این پانصد سال بسیار اشفته بود .😞
شیخ صدوق دوران سخت مردم را ۲۵۰ سال دوم غیبت میداند و میگوید:
"گرفتاری ها بزرگ شد و دین کهنه گردید ، حقوق ضایع شد و واجبات الهی از میان رفت و مردم حقی را از باطل نمیشناختد و..."😟
پیام اخلاقی هفته: حضرت عیسی علیه السلام در زمان ظهور #امام_زمان_عج 🌟از اسمان پایین می اید و او را یاری میکند ، او پشت سر #امام_زمان نماز میخواند و بسیاری از مسیحیان با وجود ایشان به #امام_زمان میپیوندند
امام صادق علیه السلام درباره شباهت غیبت حضرت عیسی و #امام_زمان میفرماید:
و اما غیبت عیسی علیه السلام، یهودی و نصاری گفتند او کشته شده است، اما خدا متعال فرمود که انها به اشتباه افتادند و شخص دیگری را به جای او کشتند و #غیبت قائم علیه السلام نیز چنین است زیرا امت به وسیله طول مدتش ان انکار میکنند
پس گوینده ایی میگوید: او مُرده است
و گوینده ایی دیگر میگوید: روح قائم در جسد دیگری سخن میگوید
#پایان
@montazer_koocholo