eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
679 عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
گاهی بهش فکـــر کنیم... یک نفر سالهاست منتظر ماست؛ تا بهش خبـــر بدیم که ما آماده ایم ؛ که برگرده.. که بیاد.. 🍃اللــهم عجــل لولیکــــ الفــرج🍃 🌹تعجیل در #ظهور مولا #صلوات کانال ویژه محبان حضرت: @Akharin_khorshid313 تبادل: @tabadolmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی 🍃 این داستان :ما خیلی گرسنه هستیم! پسرک داشت از کنار نخلستانی 🌴میگذشت که صدایی شنید، ارباب ان نخلستان با صدای بلند به نوکر هایش میگفت" یالا زودتر ان جعبه های📦 بزرگ را بار شتر 🐪کنید،اگر کارتان را تا غروب تمام نکنید، مجبورتان میکنم تا صبح در باغ نخلم بمانید و از روی نخل ها🌴 خرما بچیینید، نوکر ها که حسابی خسته شده بودند تند تند کار میکردند، شتر های 🐪زیادی هم از اول نخلستان🌴 تا اخر ان به صف شده بودند، پسرک انها را یکی یکی شمرد اما وقتی به پنجاه رسید، خسته شد چون عقب تر ازانها را نمیدید، پسرک خندید اما خنده اش خشک و خالی بود🙁، تازه بخاطر گرسنگی توان نداشت بلند بلند بخندد، او به کفش های کهنه👞 و لباس های ساده ایی👕 که بر تنش بود نگاه کرد، بعد به اسمان خیره شد اه کشید و گفت: ای خدای عزیز چه میشد پدرم الان زنده بود، و ما گرسنه نبودیم، کاش ما هم مثل این ارباب باغ بزرگ خرما داشتیم، البته پدرم همیشه مهربان🌺 بود و به کسی زور نمیگفت🌻 🍀وقتی در خانه بود به مادرش گفته بود: بروم و ببینم غذایی پیدا میکنم، هرچه باشد من مرد خانه هستم.😌 هوا گرم بود و مردم عرق ریزان و بی حوصله ،در کوچه ها رفت و امد میکردند، ان روز ها براب مردم روز های بدی بود بخاطر اینکه بیشتر مسلمانان بخاطر جنگ با کفار در سختی بودند غذا و اذوقه کم بود و ثروتمندان در فکر فقیران نبودند.😒 پسرک به مسجد🕌 رسید، جلو رفت و خوب گوش داد، صدای 🌟 مثل نسیم خوش بویی💫 ،از درون مسجد🕌 بیرون امد، او بار ها همراه پدرش برای دیدن پیامبر خدا به مسجد رفته بود😍 جلو رفت سرش را داخل مسجد برد و خوب نگاه کرد ناگهان 🌟ساکت شد، بعد با اشاره دست گفت بیا!🌷 پسرک با خوشحالی کفش هایش را دراورد و به داخل مسجد🕌 رفت وقتی جلو پیامبر رسید سلام🖐 کرد، پیامبر ✨دستش را گرفت او را بوسید😘 و بغل کرد، معاذ هم که او را میشناخت دستی بر سرش کشید و گفت: چه شده پسر جان هرچه میخواهی به پیامبر خدا ⭐️بگو ایشان مثل پدر هستند🌺 پسرک سرش را اهسته جلو برد و پیامبر گفت: ای پیامبر خدا مادر و خواهرم گرسنه اند مااز دیروز تا حالا چیزی نخورده ایم.😣 خیلی غمگین😔 شد ، فوری یکی از دوستانش را صدا زد و اهسته به او چیزی گفت،مرد با عجله از مسجد🕌 بیرون رفت، و چند دقیقه بعد با ظرف خرما برگشت، چشم های پسرک از خوشحالی برق زد 🤩 فرمود: پسرم در این ظرف بیست و یک دانه خرماست، هفت تا برای خودت، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت💚 🔹پسرک با شوق زیاد😄 کاسه را گرفت و تشکر کرد و به طرف خانه راه افتاد. او خوب میدانست غذای خانه پیامبر خدا💫 هم هم کم است اما این خرما ها را به او بخشیده است، 👌 با رفتن او پیامبر 🌟به معاذ گفت: 💫ای معاذ هرکس به یتیمی کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد ، خداوند به اندازه مو هایی که زیر دستش هست به او پاداش میدهد، و گناهانش را میبخشد‌.😍 معاذ خوشحال شد ، چون او هم انروز به پسرک یتیمی مهربانی کرده بود😇 📚 داستان هایی از زندگی حضرت محمد، نوشته مجید ملا محمدی 🍎🍃🍎🍃🍎🍃 @montazer_koocholo
داستان این هفته: اقای اخمو قسمت دوم: از حرف های او خوشم امد،حس کردم یک نفر هست که در قبیله ما مرا دوست دارد. و با حرفهایش اذیتم نمیکند😌 به اطرافم نگاه کردم و گفتم: ای ابو جعفر! ایا من اخمو هستم؟⁉️ او خوب به صورتم نگاه کرد . دوباره خندید و گفت: فقط یک کمی😉 ابوجعفر دست مهربانش را بر روی چانه ام گذاشت. او پیرمردی قد کوتاه کمی چاق و خوشرو بود. مرا بالای تخته سنگ برد و کنار خود نشاند‌. رنگ صورت خورشید ☀️کم کم داشت سرخ میشد، هردو به خورشید نگاه کردیم باد خنکی🌬 از سمت خورشید به سمت روستای ما در حال وزیدن بود. ما در قبیله بیرون از شهر مدینه زندگی میکردیم. 💫 ابوجعفر گفت: بعضی ها به خاطر غم و غصه هایی که توی دلشان است صورتشان همیشه غمگین است😔. هیچ وقت لبخند نمیزنند و با مردم خوش رو و خوش رفتار نیستند و مردم فکر میکنند انها عصبانی و اخمو 😠هستند . اما ادم باید تا میتواند غم و غصه های خود را در چهره نمایان نکنند و با مردم خوشرو و خوش رفتار باشد😇 یک بار دوستم عَکرمه را در بازار مدینه دیدم او به من گفت: امروز به دیدن 🌟 رفتم او با مهربانی با من دست داد و حرفهای خوبی زد🌻 ، من که در ان ساعت خوش رو و خندان بودم ،فهمیدم هرکس خوشرو و خندان به دیدن 🌟 برود ، حضرت با او دست میدهد . من کسی پر تبسم تر از پیامبر ندیدم!💐 حرفهای ابوجعفر مثل باران بر دلم نشست و بوی خوبی را دلم پخش کرد ، در ان لحظه حس کردم که دیگر صورتم اخمو و ناراحت نیست.☺️ ناگهان ابوجعفر برخاست و گفت: افرین...! افرین بر تو جوان! حالا پیداست همان یک ذره اخم هم در صورتت نیست و خوشرو و خوشحال هستی 😌 خدا بخاطر کارهای زیادی که برای پدر و مادرت انجام میدی تو را دوست دارد برای همین خوش حال باش و خدا را شکر کن! 😍 ابوجعفر همراه من به خانه ما امد تا از پدر و مادرم عیادت کند و علت دیر امدنم را به انها بگوید ، انها او را به خوبی و درستکاری میشناختند .👌 کاش میشد یک روز همراه او برای دیدن _ ص به شهر مدینه بروم ، اخر من هنوز پیامبر خدا را زیارت نکرده ام😇 @montazer_koocholo