#داستان
زندگی #حضرت_محمد_ص
#روز_زیارتی
#شنبه
این داستان: #دسته_گل
قسمت دوم
در خانه #حضرت_محمد_ص🌟 مهمان ها دور تا دور نشسته بودند،
هیچکس حرفی نمیزد، همه به او خیره بودند حتی مرد کشاورز، او در دل خود میگفت: اگر پسرم بدنیا بیایید همین امشب مهمانی بزرگی ترتیب خواهم داد و حضرت محمد ص🌟 و همه همسایه ها را دعوت میکنم. 🌻
حضرت محمد ص 🌟 شروع کرد به حرف زدن، حرف های او همیشه بوی محبت و مهربانی🧡 میداد وقتی با مردم#مدینه حرف میزد برایشان از #خدا و نعمت های بی کرانش میگفت . بعد مردم را به کار های درست و خوب تشویق میکرد.🌺
ناگهان پسرکی به اتاق پا گذاشت بعد سراغ مرد کشاورز رفت و در گوش او چیزی گفت ،صورت مرد کشاورز از ناراحتی زرد شد، دستهایش لرزید و پیشانیش خیس عرق شد😰 .
او اهسته و زیر لب گفت: اه... پسرک بد خبر این چه خبری بود که اوردی ، من از خدا پسر خواسته بودم، نه دختر! حالا چه خاکی بر سر کنم!😒
مرد کشاورز از ناراحتی اه کشید و حضرت محمد (ص) که از حال او تعجب کرده بود پرسید:
چی شد مرد؟ چرا ناراحت شدی؟
مرد کشاورز سرش را بلند کرد و با غصه زیاد گفت:
همین الان به من خبر رسید همسرم دختری بدنیا اورده ، اه... چقدر بد شد، من دختر دوست نداشتم، دختر بدرد نمیخورد، من پسر میخواستم پسر خیلی خوب است!😒
از روی لبهای پیامبر گل لبخند پاک شد؛با ناراحتی گفت: ای مرد! چرا غمگین شدی خداوند روزی تو را میدهد، دختر مثل یک دسته گل💐 است که تو انرا بو میکنی!😇
همسایه ها با این حرفها در فکر فرو رفتند، مرد کشاورز هم مشغول فکر شد.
پیرمردی که نزدیکش بود به او تنه زد و گفت: شنیدی پیامبر عزیز ما چه حرف قشنگی زدند ، پس خدا را شکر کن🤲
مرد کشاورز فوری بلند شد و گفت: خدایا شکر ، خدایا شکر!، خدایا شکر☺️
بعد فوری بلند شد که برود ، همسایه ها پرسیدند: کجا؟
او که خوشحال و خندان😃 بود جواب داد: میروم تا زودتر دسته گلم💐 را بو کنم، دلم برایش یک ذره شده است!☺️
همسایه ها خندیدند حضرت محمد ص هم خوشحال شد😍
#پایان_داستان_دسته_گل