eitaa logo
🌟کانال منتظران کوچک⚘
1.7هزار دنبال‌کننده
727 عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💢 ما اینجا هستیم که با روشهای متنوع مفاهیم #مهدوی و #دینی را به فرزندان و دانش آموزان دلبند شما آموزش دهیم و پاسخ گو سوالات اعتقادی عزیزان شما باشیم💢 ارتباط با خادم کانال : @afsaneiranpour1372 @Layeghi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی این داستان: قسمت اول دختر بد است، دختر خوب نیست😒 اما پسر خوب است🙃، خدایا من پسر میخواهم! مرد کشاورز شکم بزرگ و قُلنبه اش را تکان داد و خندید، بعد راه افتاد، او چاق بود اما راحت راه میرفت، چون مرد ورزیده ایی بود، از صبح تا غروب 🌚روی زمین کشاورزی اش کار میکرد،هیچوقت هم از کار و تلاش خسته نمیشد، به همین خاطر بازو های قوی و تنومندی💪 داشت، مرد کشاورز بیلش را روی دوشش گذاشت، بعد با خودش گفت: اه داشت یادم میرفت،من امروز باید به خانه 🌟 بروم ، چون ما چند روز پیش با همسایه هایمان این قرار گذاشتیم. او حرکت خود را تند کرد در راه باز یاد همسر باردارش 🤰افتاد، وقت زایمان او نزدیک بود، قرار بود همین روز ها بچه اش را بدنیا بیاورد، این بچه ششمین بچه او بود. مرد کشاورز گفت: چه خوب میشود که بچه ام پسر👶 باشد ولی اگر دختر باشد چه خدا رحم کند.🙃 اخم هایش توی هم رفت و لب و لوچه اش اویزان شد، او از دختر بدش می امد، همیشه میگفت دختر برای خانواده سربار است، و به درد هیچ کاری نمیخورد فقط نان خور است..😞 باد تندی💨 در صحرا وزیدن گرفت، پرنده های صحرایی به این سو و ان سو دویدند، مرد کشاورز شروع کرد به دویدن ترسید از همسایه ها جا بماند، اما او دیر نکرده بود وقتی به خانه اش رسید فهمید زود امد پس یک راست به حیاط خانه پا گذاشت، و صدا زد: 🔻اهای زن کجایی، بچه مان به دنیا نیامد، دلم برای دیدن پسرمان یک ذره شده❗️ زن از پشت پنجره اتاق کله اش را بیرون اورد، رنگ صورتش زرد بود و نفس نفس میزد، به سختی راه میرفت نتوانست از اتاق بیرون بیاید پس از همان جا داد زد: بچه ام توی دلم تکان نمیخورد، شاید خواب😴 است و شاید هم برای تولد عجله ایی ندارد❗️ مرد کشاورز رفت لب چاه و صورت خود را شست و بلند بلند خندید😀، یک جفت کبوتر که لب بام نشسته بود دیگر بق بقو نکردند شاید با خود فکر کردند این مرد کشاورز هم عجب ادمی است، گاهی وقتها بلند بلند میخندد و گاهی هم بلند بلند داد میزند❗️ مرد کشاورز گفت: من به خانه پیامبر🌟 میروم اگر احساس کردی وقت زایمانت هست تا به کمکت بیاییند یک نفر را هم بفرست سراغ قابله تا خودش را زودتر به اینجا برساند، میخواهم وقتی امدم پسر تپلم را در بغل تو ببینم، 🙃 زن از حرف او ناراحت 😔شد و اهسته با خودش گفت؛ اصلا به فکر سلامتی من نیست،فقط دوست دارد بچه اش پسر باشد ، خدایا اگر دختر بود چه کنم او روزگارم را سیاه خواهد کرد،😟 چشم سیاه و درشت زن پر از اشک😢 شد تا امد حرفی بزند دید که او در حیاط نیست، او به خانه پیامبر رفته بود... .. 🍎🍃🍎🍃🍎 @montazer_koocholo
زندگی این داستان: قسمت دوم در خانه 🌟 مهمان ها دور تا دور نشسته بودند، هیچکس حرفی نمیزد، همه به او خیره بودند حتی مرد کشاورز، او در دل خود میگفت: اگر پسرم بدنیا بیایید همین امشب مهمانی بزرگی ترتیب خواهم داد و حضرت محمد ص🌟 و همه همسایه ها را دعوت میکنم. 🌻 حضرت محمد ص 🌟 شروع کرد به حرف زدن، حرف های او همیشه بوی محبت و مهربانی🧡 میداد وقتی با مردم‌ حرف میزد برایشان از و نعمت های بی کرانش میگفت‌ . بعد مردم را به کار های درست و خوب تشویق میکرد.🌺 ناگهان پسرکی به اتاق پا گذاشت بعد سراغ مرد کشاورز رفت و در گوش او چیزی گفت ،صورت مرد کشاورز از ناراحتی زرد شد، دستهایش لرزید و پیشانیش خیس عرق شد😰 . او اهسته و زیر لب گفت: اه... پسرک بد خبر این چه خبری بود که اوردی ، من از خدا پسر خواسته بودم، نه دختر! حالا چه خاکی بر سر کنم!😒 مرد کشاورز از ناراحتی اه کشید و حضرت محمد (ص) که از حال او تعجب کرده بود پرسید: چی شد مرد؟ چرا ناراحت شدی؟ مرد کشاورز سرش را بلند کرد و با غصه زیاد گفت: همین الان به من خبر رسید همسرم دختری بدنیا اورده ، اه... چقدر بد شد، من دختر دوست نداشتم، دختر بدرد نمیخورد، من پسر میخواستم پسر خیلی خوب است!😒 از روی لبهای پیامبر گل لبخند پاک شد؛با ناراحتی گفت: ای مرد! چرا غمگین شدی خداوند روزی تو را میدهد، دختر مثل یک دسته گل💐 است که تو انرا بو میکنی!😇 همسایه ها با این حرفها در فکر فرو رفتند، مرد کشاورز هم مشغول فکر شد. پیرمردی که نزدیکش بود به او تنه زد و گفت: شنیدی پیامبر عزیز ما چه حرف قشنگی زدند ، پس خدا را شکر کن🤲 مرد کشاورز فوری بلند شد و گفت: خدایا شکر ، خدایا شکر!، خدایا شکر☺️ بعد فوری بلند شد که برود ، همسایه ها پرسیدند: کجا؟ او که خوشحال و خندان😃 بود جواب داد: میروم تا زودتر دسته گلم💐 را بو کنم، دلم برایش یک ذره شده است!☺️ همسایه ها خندیدند حضرت محمد ص هم خوشحال شد😍